• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ناگهان بدون هیچ سخنی با رنگ و رویی پریده انگار که عزرائیل را دیده باشد، شروع به دویدن کرد.
پایش روی علف‌های تازه سر می‌خورد؛ ولی بی‌توجه می‌دوید.
فحشی روانه‌اش کردم و بی‌درنگ خودم را کنار بشکه‌ی حلبی انداختم.
تلاش کردم در حلبی را با دستانم باز کنم؛ اما دور تا دورش تکه‌تکه بریده شده بود و پشت انگشتانم به تکه‌های فلزی گیر می‌کرد.
چطور در لعنتی‌اش را باز کنم؟ صدای ناله ریزی از دل خاک بیرون می‌آمد. معمولاً حرام‌زاده‌ها سنجاب‌ها را زنده شکار می‌کردند و این صدای ناله برایم مثل زنگ خطر بود و حسابی دست و پایم را گم کرده بودم.
به امید پیدا کردن چوب باریکی از جا بلند شدم و دور خود گیج می‌چرخیدم.
معمولاً این وقت سال، عشایر به کوه‌ها برمی‌گشتند و چوب خشک گیر نمی‌آمد.
با قطع شدن صدای ناله، دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
هرچه فحش در صد و پنج سال زندگی‌ام یاد گرفته بودم، نثار مرد شکارچی می‌کردم و اصلاً حواسم به دور و برم نبود.
آرام دستم را روی زخم سرتاسری گلوی سنجاب گذاشتم و چشمانم را بستم. با این کار انرژی ماورایی از دستانم به زخمش می‌رسید و جلوی خونریزی را می‌گرفت.
باید اول تکلیف تله را مشخص می‌کردم، بعد برای رسیدگی کامل به سنجاب او را با خود به لاوین می‌بردم.
روسری کوچکم را روی زمین پهن کردم و سنجاب را درونش پیچیدم. هنوز در حال و هوای اشک و نفرین بودم که با ضربه‌ی محکمی که به سرم خورد، دنیا پیش چشمانم تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
به خاطر نیرویمان آن‌قدر ضعیف نبودیم که با یک ضربه بیهوش شویم؛ ولی من دقایقی از نیرویم را برای سنجاب استفاده کرده بودم و همین باعث ضعفم شده بود.
چشمانم بسته بود؛ اما تا حدودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
اگر او نمی‌آمد مرد شکارچی را می‌کشتم؟ مرد خون دماغ شده بود و نه من و نه ارژن قصد کمک به او را نداشتیم.
هنوز در همان حالت نشسته و و مبهوت شکارچی را نگاه می‌کردم.
خشم با من چه کرده بود؟ چه نقطه‌ای رسیده بودم؟ از نگهبانی و مهرورزی به انسان‌ها و حیوانات به جایی رسیده بودند که جان آدمی را بگیرم؟
دهانم مزه خون می‌داد و دلم می‌خواست تمام اعضای درون بدنم را بالا بیاورم.
از خودم و ارجل خجالت می‌کشیدم. احساس سرما و ضعفم بیشتر شده بود و دلم می‌خواست کنار مردک روی زمین دراز بکشم.
در همان حال بد احساس گناه قه‌ام را گرفته بود و هی با خودم تکرار می‌کردم که این کار و این خواستن مرگ برای دیگری از من بعید است.
- از این به بعد به جای آنام کوهستان قاتل کوهستان داریم؟ اونم کی؟ کسی که داش می‌کنیم عاشق پریشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
جا خورده از قسمت آخر حرفش فوری سرم را بالا گرفتم.
منظورش چه بود؟
در میان لاوین هیچ‌کس از نژاد من باقی نمانده بود.
مگر این‌که من صاحب فرزندی شوم و نژادم به او برسد یا اینکه کلاً وجود مرا حذف می‌کرد و خودش به وظایفم رسیدگی می‌کرد.
- من... منظورتون چیه؟ من عاشق زاگرسم!
اگه یه روز تو هواش نفس نکشم، خفه میشم! تو رو خدا... اصلاً غلط کردم... این کار رو با من... .
- پریشان؟
جوری اسمم را با تاب و آواز صدا کرد که قلبم لحظه‌ای ایستاد و دوباره با شوق و شور پنهانی تپید.
نمی‌دانم آخرین باری که این‌طور در جمع صدایم زده بود به چند سال پیش برمی‌گشت.
وقتی حواس همه را جمع خودش دید، نگاهش را از من گرفت و رو به پدرش اصلان کرد.
- نیاز به این همه سختگیری هست پدر؟ ازدواج و جانشین؟ اصلاً چه تضمینی هست که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد از این‌که برایم خط و نشان کشید، با محبت خاصی دست همسرش ایلدا را گرفت و شانه به شانه هم از اتاق بیرون رفتند.
با چشمانی خیس به ارژن و آشو نگاه کردم. آنها هم بدون نگاه به من و کوچک‌ترین حرفی از اتاق خارج شدند. دلم می‌خواست تمام تقصیرها را
گردن آنها بیاندازم و طرفشان داد و بیداد کنم؛ اما خودم را که نمی‌توانستم گول بزنم.
حتی اگر آنها هم ماجرای امروز را به کسی نمی‌گفتند، باز هم نفرین طبیعت همه را با خبر می‌کرد.
باید ممنون ارژن می‌بودم که اگر جلوی چشم‌های خون گرفته‌ی مرا نمی‌گرفت، احتمالاً آن مردک را کشته و طبیعت مرا نفرین می‌کرد.
می‌شدم یک پریشان بیچاره که از همه‌جا طرد و انرژی‌هایش را باد برده است.
اصلان راست می‌گفت؛ زاگرس به قاتل پریشان نیازی ندارد.
- حالا برای چی این یارو این‌قدر پری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
- بس کن لاچین. دیوونه شدی؟ صدات گوش همه رو پر کرده. خودتم خوب می‌دونی که امروز پریشان اشتباه بزرگی کرده؛ پس الکی پای گذشته رو وسط نکش. همه خوبی‌های اصلان رو بعد مرگ پدرت فراموش کردی؟ اون اگه تصمیمی هم می‌گیره، می‌خواد پریشان به خودش بیاد. اگه امروز ارژن و آشو جلوش رو نمی‌گرفتن، از پریشان چیزی جز خاکستر نمی‌موند... اصلان نمی‌خواد با این حال پریشان، ریسک نفرین طبیعت رو به جون بخریم. بعدش هم دخترم، ما که نمی‌تونیم ارژن را مجبور کنیم که بیاد با پریشان ازدواج کنه.
لرزی که از ترس نفرین طبیعت گرفته بودم با جمله آخر مادرم از بین رفت.
دلگیر هما را صدا زدم:
- وای هما مامان... این حرفا چیه؟ چرا ماجرای قدیم رو ول نمی‌کنید شما؟ هر چقدرم از ارژن خوشم بیاد، محتاج نگاهش نیستم که مادر من! صد و پنج سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
امروز روز آخری بود که اصلان بهم فرصت داده بود تا به شهر برگردم.
تمام زمستان را به انتظار بهار و گرمای دلچسب زاگرس گذرانده و حالا که به طبیعت رسیده بودم، به خاطر اشتباه بزرگم به شهر تبعید می‌شدم.
با شانه‌های افتاده روی تخته سنگی نشسته و آفتاب فرق سرم و سطح سنگ را داغ کرده بود.
باد ملایمی در دشت می‌چرخید و دامن پیراهن محبوبم را تکان می‌داد.
به خاطر برهوت اطراف خودش را زیر دامن بلندم قایم کرده بود و دائماً غر می‌زد.
- غر الکی نزن دختر! من که چند بار گفتم برگرد جنگل بلوط... .
خم شدم و سعی کردم توجهش را جلب کنم، با لجبازی لبه‌های دامنم را گرفته بود و نمی‌گذشت ببینمش.
- این همه راه رو همراهم اومدی و حالا از چند تا پرنده می‌ترسی؟
هم‌چنان زیر دامنم کز کرده بود و قصد نداشت بیرون بیاید.
تمام این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- چرا فکر می‌کنی فقط تنها تو قلبت سوخته؟ یوز، شوکا، شیر ایران، همه ما زخمیِ این دردیم پریشان... سال‌هاست که ما رو دونه به دونه از بین می‌برند؛ ما رو به تاراج بردند و کسی ککش هم نگزید؛ ولی ما ادامه داریم پریشان. فوری دنبال جانشین نباش... نمی‌گم بچه‌ای به زیبایی تو بده ولی پریشان... .
با مکثی سرم را از گردنش جدا کردم؛ اما هنوز دست‌هایش دور کمرم بود.
- تا لحظه آخر بجنگ پریشان... تا آخرین نفس بجنگ پریشان. اگر همه این خاک رو فراموش کنند، ما نباید این خاک رو ول کنیم. چشم این آسمون، زاگرس، حتی همین پریشان خشک، دنبال ماست پریشان. ما ولشون نمی‌کنیم. هرچه تبر زدن، تو جوانه بزن پریشان!
از کنارم بلند شد و هنوز ثانیه‌ای نگذشته که من حسرت آغوشش را می‌خوردم.
- برو؛ ولی ما منتظرتیم پریشان! برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
نور ملایم صبحگاهی از شیشه سکوریت مغازه رد می‌شد و به چشمان بسته‌ام می‌تابید.
هر وقت از دنیا خسته بودم، این آفتاب بود که مرا به دنیا امیدوار می‌کرد.
با خیال راحت از نبود مشتری در ساعت هفت صبح، پاهایم را روی میز بزرگ پیشخوان گذاشته بودم.
اگرچه تمام زندگی من در زاگرس خلاصه می‌شد؛ اما شهر را هم دوست داشتم.
هیاهوی مردمی که عاشقشان بودم، مرا به زندگی گره می‌زد.
در همان حالت چرت می‌زدم که با صدای باز شدن در برقی مغازه، متعجب چشمانم را باز کردم.
حتی همکارم یک ساعت دیگر می‌آمد و من هم از روی بیکاری در این ساعت مغازه را باز می‌کردم.
آن‌قدر قدش بلند بود که در لحظه اول تنها تی‌شرت سفیدش را دیدم. قد بلندش مرا یاد ارژن انداخت.‌ تا به صورت و ابروهای بالا رفته‌اش نگاه کردم، تازه متوجه ژست نشستنم شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
723
پسندها
10,019
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- تو رو خدا سر صبحی من رو سر ندون خانم ایزد. هر چقدر پولش باشه میدم، مسئله مرگ و زندگیه.
جالب شد! هم فامیلم را می‌دانست، هم عطر بدنش آشنا بود. عطرش ترکیبی از بوی سلدا و پونه کوهی بود.
تا ته و توی ماجرا را نمی‌فهمیدم، ولش نمی‌کردم.
بلوط‌هایم سرشار از انرژی‌ام بودند و من قرار نبود به هر کسی پیشکش‌شان کنم.
- بلوط، مرگ، زندگی؟ میگم سنجاب داری، نگو نه ندارم! به قیافه‌ت هم می‌خوره سنجاب‌باز باشی!سعی کردم خنده‌ام را بخورم.
- به چی قسم بخورم که سنجاب ندارم؟ بابا به پیر، به پیغمبر، گیرم که این ساعت با تو بحث می‌کنم. مریض بد حال دارم. دعانویس گفته نذر بلوط کنم تا جنون مریضم خوب بشه.
بدون خجالت بلند خندیدم.
- دعانویس؟ این دیگه به تیپ و قیافه‌ت نمی‌خوره! چه دعانویس خوبی! چقدر لازم داری پسرم؟
- دستت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا