نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
655
پسندها
9,290
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
تصمیم گرفتم برای هر فصل رمان، اسم بذارم، اسم فصل اول:
" پریشان "


- الان وقتش نیست کوچولو؛ می‌دونم ترسیدی. فقط بگو کجا برم و خودت برو یه جای امن.
بیشتر از صد سال، با آنها انس گرفته بودم و به شکل‌شان در می‌آمدم و همراه‌شان در آغوش زاگرس می‌دویدم.
زبان هم را می‌فهمیدیم اما نمی‌توانستم به زبان‌شان با آن‌ها صحبت کنم. کسی نبود که به من یاد بدهد.
من تنها بازمانده از انسان‌هایی بودم که به شکل سنجاب ایرانی در‌ می‌آمدند و حافظ سلامتی‌شان بودند.
قبل از من، پدرم زاگرس را پاس می‌داشت و بعد از او، این نعمت به من رسیده بود.
سنجاب خاکستری، به سمت چپ و جایی میان درختان خیره شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
655
پسندها
9,290
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
با حالی که دوست داشتم روی قیافه‌اش بالا بیاورم؛ دقیق‌تر نگاهش کردم.
با پیچیدن دوباره صدا، چشمان درشت سبزش، با خوشحالی درخشید و تاب سیبیل‌های بلندش را به دندان کشید.
به سرعت بلند شد؛ برای اینکه به من نخورد خودم را کنار کشیدم.
قلبم درون سینه پر شتاب می‌کوبید؛ زبانم به کامم چسبیده بود و دهانم مزه‌ی مرگ می‌داد. مرد، درختی که من نگاه می‌کردم را رد کرد و دوان، دوان خودش را به چند درخت بعد رساند و به زمینِ پایِ درخت بیل می‌زد.
درون زمین در پیِ چه بود؟
انگار بوی شیرینی خون، همه جا پیچیده بود. خودم را لختی بعد به کنارش رساندم.
- حالا چند کاسبی؟
مرد آن‌قدر مسرور از شکارش بود که لحظه‌ای متوجه‌ام نشد.
- کم کمش صد تا!
خمیده مات مانده بود و دستانی که بیل را گرفته‌بود، می‌لرزید. تکه تکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
655
پسندها
9,290
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
بدون هیچ سخنی، با رنگ و رویی که انگار عزرائیل را دیده، شروع به دویدن کرد. پایش را روی علف‌های تازه سُر می‌خورد ولی بی‌توجه می‌دوید.
بی‌درنگ با زانو، خودم را روی زمین انداختم.
مردک حرام لقمه، به درِ ظرف حلبیِ مستطیل شکلی، چند بلوط درشت چسبانده بود و حلب را تا دهانه‌اش، درون زمین، خاک کرده بود. سنجاب‌های بیچاره هم خوشحال از غذای بی‌زحمت، روی در رفته بودند؛ تلاش‌شان برای کندن بلوط‌ها، ان‌ها را درون حلب انداخته بود.
تلاش کردم در حلب را با دستانم باز کنم.
اما آن‌قدر دورِ درش، تکه تکه بریده شده بود؛ انگشتانم به بریده‌های حلبی گیر می‌کرد.
انگشتان دردناکم را درون مشتم فشار دادم. چطور درِ لعنتی‌اش را باز کنم؟
صدای ناله‌های ریزی از دل خاک می‌آمد.
معمولا سنجاب‌ها را زنده و سالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

موضوعات مشابه

عقب
بالا