نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سُلدا | میم.رویا کاربر انجمن یک رمان

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
تصمیم گرفتم برای هر فصل رمان، اسم بذارم، اسم فصل اول:
" پریشان "


- الان وقتش نیست کوچولو؛ می‌دونم ترسیدی. فقط بگو کجا برم و خودت برو یه جای امن.
بیشتر از صد سال، با آنها انس گرفته بودم و به شکل‌شان در می‌آمدم و همراه‌شان در آغوش زاگرس می‌دویدم.
زبان هم را می‌فهمیدیم اما نمی‌توانستم به زبان‌شان با آن‌ها صحبت کنم. کسی نبود که به من یاد بدهد.
من تنها بازمانده از انسان‌هایی بودم که به شکل سنجاب ایرانی در‌ می‌آمدند و حافظ سلامتی‌شان بودند.
قبل از من، پدرم زاگرس را پاس می‌داشت و بعد از او، این نعمت به من رسیده بود.
سنجاب خاکستری، به سمت چپ و جایی میان درختان خیره شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
با حالی که دوست داشتم روی قیافه‌اش بالا بیاورم؛ دقیق‌تر نگاهش کردم.
با پیچیدن دوباره صدا، چشمان درشت سبزش، با خوشحالی درخشید و تاب سیبیل‌های بلندش را به دندان کشید.
به سرعت بلند شد؛ برای اینکه به من نخورد خودم را کنار کشیدم.
قلبم درون سینه پر شتاب می‌کوبید؛ زبانم به کامم چسبیده بود و دهانم مزه‌ی مرگ می‌داد. مرد، درختی که من نگاه می‌کردم را رد کرد و دوان، دوان خودش را به چند درخت بعد رساند و به زمینِ پایِ درخت بیل می‌زد.
درون زمین در پیِ چه بود؟
انگار بوی شیرینی خون، همه جا پیچیده بود. خودم را لختی بعد به کنارش رساندم.
- حالا چند کاسبی؟
مرد آن‌قدر مسرور از شکارش بود که لحظه‌ای متوجه‌ام نشد.
- کم کمش صد تا!
خمیده مات مانده بود و دستانی که بیل را گرفته‌بود، می‌لرزید. تکه تکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
بدون هیچ سخنی، با رنگ و رویی که انگار عزرائیل را دیده، شروع به دویدن کرد. پایش را روی علف‌های تازه سُر می‌خورد ولی بی‌توجه می‌دوید.
بی‌درنگ با زانو، خودم را روی زمین انداختم.
مردک حرام لقمه، به درِ ظرف حلبیِ مستطیل شکلی، چند بلوط درشت چسبانده بود و حلب را تا دهانه‌اش، درون زمین، خاک کرده بود. سنجاب‌های بیچاره هم خوشحال از غذای بی‌زحمت، روی در رفته بودند؛ تلاش‌شان برای کندن بلوط‌ها، ان‌ها را درون حلب انداخته بود.
تلاش کردم در حلب را با دستانم باز کنم.
اما آن‌قدر دورِ درش، تکه تکه بریده شده بود؛ انگشتانم به بریده‌های حلبی گیر می‌کرد.
انگشتان دردناکم را درون مشتم فشار دادم. چطور درِ لعنتی‌اش را باز کنم؟
صدای ناله‌های ریزی از دل خاک می‌آمد.
معمولا سنجاب‌ها را زنده و سالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
چقدر پیدا کردن فحشای با ادب سخته :/// :grinning-squinting-face:
من چی بنویسم که ناظر بهم گیر نده:grinning-squinting-face:



بی‌حواس به گمان اینکه خون دستانم، سینه‌اش را خیس کرده؛ نسبت به دقایق پیش، نفس آسوده‌تری کشیدم.
آرام ضربه‌ای به گونه‌اش کوبیدم اما چشمانش خیال باز شدن نداشت.
فوری ضربان قلبش را چک کردم. به کندی می‌کوبید. سرش را باملاحضه بالا بردم.
سد خشمی که مقابل اشک‌هایم بود بالاخره با صدای بلندی شکست.
سنجاب کوچولو، جلوی گردنش به شکل نسبتا عمیقی بریده شده بود و خون گرم از گردنش می‌جوشید.
فوری رو دامنم گذاشتمش و سر بند بلند و باریکی که دور سرم بسته بودم؛ باز کردم.
اشک‌ از چشمانم می‌چکید و دیدگانم را تار کرده‌بود. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
مغز تنبلم یاری کنه، سلدا رو تموم کنم و بره :smiling-face-with-tear:

با صدای جیغ آشنا و بلند پرنده‌ای، چشمانم باز شد. مرد از حرکت ایستاد و محکم پاهایم را روی زمین انداخت.
- زهرمار! زَهره‌م ترکید!
پشت سرم می‌سوخت و حس می‌کردم خون‌ریزی کرده‌ست.
به سختی روی آرنج دست‌هایم، نشستم.
- ای جان! بیدار شدی که! ضربه‌ی بیل به هر کس دیگه‌ای خورده بود؛ نهار امروز رو جهنم میل می‌کرد. تو هنوز زنده‌ای؟
صدای نخراشیده‌اش، باعث تهوعم می‌شد. شنیدن دوباره‌ صدایِ پرنده، باعث شد که در همان حالت نیمه نشسته، راحت چشمانم را ببندم.
- تا تو رو خاک نکنم؛ بی‌خیال دنیا نمیشم که عوضی!
کنارم روی زمین نشست؛ آن‌قدر نزدیک که بوی گند عرقش را حس کنم. با صدای آرامی کنارم چرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
نظرتون درباره سیر رمان چیه؟ تنده یا کند؟
پارت نیاز به ویرایش داره.



چشمانش روی چشمانم ثابت شد. سرم گیج می‌رفت و کلمات را پس و پیش می‌گفتم.
- من... با من، تکرار کن!
مرد بی‌اراده، هر چه را من دیکته می‌کردم، می‌گفت و به زودی اجرا می‌کرد!
- من برای شکار... به شیر دره*... می‌روم. از دره... .
- گیرم اینو بکشی، بقیه شکارچیا چی؟

جاخورده، دستم از گردن مرد جدا شد.
مرد لَخت و بی‌جان، روی زمین افتاد؛ حتی برای بهتر نفس کشیدن، تقلا نمی‌کرد! مرد با چشم‌های باز به اِغما رفته بود.
اگر او نمی‌آمد؛ می‌کشتمش؟ خون از دماغ مرد راه افتاده بود اما باعث نمی‌شد که به هوش باشد. این‌قدر سیاه شده بودم که کسی را بکشم؟
حضورش را پشت سرم حس می‌کردم. انرژی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سلام *-*
مقدمه رمان که به فراموشی سپرده بودمش:grinning-squinting-face: (چه لفظ قلم!) بالاخره نوشته شد.
خلاصه هم تغییر کرد. ستاره هم که می‌دونید نشونه تغییر موضوعه.
بازدیدای رمان بالا میره ولی نه لایکی نه نظری نه هیچی!
صدام میاد؟
اهان راستی کماکان فصل اول رمانیما...:beaming-face-with-smiling-eyes:



- چشم، شازده خانوم!
صدای زوزه، گوشم را پر کرده بود و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید.
زمین بدنم را به سمت خود می‌کشید. قبل از اینکه، کنار مرد شکارچی، روی زمین بیفتم؛ دستی بازویم را گرفت و روی هوا معلق ماندم.
چشمانم با خیال راحت بسته شد. دشت خیلی سرد بود؛ شاید قلبم یخ زده بود.

***
با گرمای دستی روی پیشانی‌ام، هوشیار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
اینم پارت امروز :)


توقع داشتم وقتی چشمانم را باز می‌کنم؛ برای سرزنش اینجا باشند.
سعی کردم تا به دیوار سنگی، تکیه بدهم؛ مادرم و لاچین زیر بازوانم را گرفتند. آشو هم کنار تخت ایستاد.
- صدای من رو شنیدی؟
درد کمرم در حالت نشسته، بیشتر خودش را نشان می‌داد. بدنم داغ شده بود و پیشانی‌ام خیس عرق، بود.
- معلومه! صداتو که شنیدم با خیال راحت چشام بسته شد.
- با اَرژن اوردیمت خونه!
- چرا خودت نیومدی جلو؟ آبروم رفت!

با اخم‌های درهم و قیافه‌ای طلبکار، شانه بالا انداخت. با شنیدن صدای پا، هر سه کنار هم، ایستادند.
سرم را پایین انداختم؛ رویی برای دیدن چشمان اصلان و ایلدا نداشتم.
ابتدا اصلان و پشت سرش ایلدا و ارژن وارد شدند. بدون اینکه به صورت‌شان نگاه کنم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
آخرین پارت امروز و آخرین خط‌های نوشته شده... . تا وقتی که فونت مورد علاقه‌مو پیدا کنم، هی تغییر می‌کنند :)))) شرمنده :))))

جاخورده از قسمت آخر حرفش، فوری سرم را بالا گرفتم.
- مَن... منظورتون چیه؟ من عاشق زاگرسم! اگه تو هواش نفس نکشم؛ خفه میشم... .
- پریشان؟
طوری اسمم را با تاب و آواز صدا کرد که لحظه‌ای قلبم ایستاد. نمی‌دانم آخرین باری که صدایم زده بود به چند سال پیش، بر می‌گشت.
وقتی حواس همه را جمع خودش دید، رو به پدرش اصلان، با کندی ادامه داد.
- نیاز به این همه سخت‌گیری هست؟ ازدواج؟ جانشین؟ چه تضمینی هست که بچه‌های پریشان مثل خودش از نژاد سنجاب ایرانی باشند؟
چند قدمی به سمت اصلان رفت و نزدیکش ایستاد.
اصلان و ایلدا از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
703
پسندها
9,737
امتیازها
25,273
مدال‌ها
37
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
اسم دخترم نظرتونه؟ :687: پریشان *-* :beaming-face-with-smiling-eyes:

صدای اصلان که بی‌شباهت به فریاد نبود، لبخندش را خشکاند.
- وای، وای از حماقت تو اَرژن!
اصلان پشت سر هم مشت به کف دستش می‌کوبید و در اتاق کوچک‌مان قدم می‌زد.
- قراره لاوین رو بعد من به این حماقت بگردونی؟ اون چهره‌ی پریشان رو دیده! می‌فهمی پسر؟ دیر یا زود برای انتقام میاند؛ فکر کردی از ما می‌ترسند؟ نه پسر جون، موجود دو پا حتی از خدا هم نمی‌ترسه!

با حرفش هما و بعد از آن لاچین، ترسیده کنارم نشستند؛ مهربانم از ترس بی صدا گریه می‌کرد.
ایلدا با خونسردی که بر عکس همیشه روی اعصابم بود؛ دنبال راه‌حل بود.
- بهتره چند ماهی، پریشان برگرده شهر! نظرت چیه اصلان؟
با حرف ایلدا اصلان از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا