نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #41
لبخندی زد و دور شد و گلی را با معنی حر‌ف‌هایش تنها گذاشت. منظورش چه بود؟ که برای داشتن مردی که برایش هدیه‌ای را خریده بود که گلی همیشه آرزویش را داشت و به خاطر او با مدیر کافه دعوا کرده بود، بجنگد؟ که این کارهای به ظاهر کوچک نشان از علاقه واقعی‌اش به گلی داشت؟
سری تکان داد و نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه. آب دهانش را قورت داد. دست برد و گوشی‌اش را روشن کرد.
صفحه گوشی ساعت سه و بیست و هشت دقیقه‌ را نشان می‌داد. دستش را زیر چانه زد و به ساعت چشم دوخت. سه و بیست و نه! آهی کشید. ساعت سه و سی دقیقه!
صفحه گوشی محو شد و اسم نسیمه روی آن افتاد. در حالی که دستش را زیر چانه زده بود با انگشت شست دست دیگرش علامت سبز را کشید. صدای گریه آلود نسیمه به گوش رسید:
- الو گلی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #42
حلقه سوم
پاره یک: نوزده آبان

- نظرت چیه؟
گلی پلک زد وبه گوینده جمله که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد. مغزش هنوز هم در حال پردازش موقعیت بود‌. پرسید:
- چی؟
سولماز صحبت‌هایش را دوباره تکرار کرد:
- میگم به آقا مسعود بگو ببین موافقت می‌کنه چند ماهی بریم شعبه دبی. هر چی‌ به صدرا میگم قبول نمی‌کنه. اگه آقا مسعود بیاد، حتما اون هم راضی میشه.
گلی فقط سر تکان داد. این جملات را خوب به خاطر می‌آورد. سریع گوشی را بیرون آورد و به تاریخ روی آن نگاهی انداخت. نوزده آبان. روز تولدش. دو هفته قبل از تصادف. باران او را به آخرین باری برده بود که قبل از تصادف در این کافه قرار داشت.
به اطراف نگاه کرد. کافه درست مثل همان روز تزئین شده بود. پر از بادکنک‌های صورتی و بنفش. چند نفر از دوستانش در اطراف پراکنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #43
وقتی سولماز به قدر کافی دور شد، عاطفه آهسته در گوش گلی پچ پچ کرد:
- یعنی دو سال گذشته. چرا صدرا نمیاد این رو بگیره؟
گلی شانه بالا انداخت و گفت:
- باز گیر دادی به مردم؟
- راست میگم والا!
عاطفه چشم ریز کرد و با نگاهی به سولماز که سر راه به یکی از همکارانش برخورده بود، با لحن مادرشوهرانه‌ای گفت:
- شاید اگه مدل لباس پوشیدنش رو عوض کنه، درست بشه.
گلی نتوانست به صحبت عاطفه واکنش نشان ندهد. با لبخند سری تکان داد که عاطفه ادامه داد:
- راستی، تو نصف نوشیدنی‌ها کیوی هست. حواست باشه مثل دفعه قبل کار دستمون ندی و‌مجبور بشیم تولدت رو تو بیمارستان جشن بگیریم.
گلی سر تکان داد. این حساسیت چیزی واضحی بود که هر کسی به محض شناخت گلی به آن پی می‌برد. عاطفه در حال مزه مزه کردن قهوه داخل دستش گفت:
- چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #44
و بین مهسا و گلی چشم چرخاند. مهسا سر به زیر انداخت و جواب داد:
- راستش من بعد جشن، قرار دکتر دارم. نمی‌تونم بیام.
آن روز، گلی به این حرف توجه زیادی نشان نداده بود اما الان می‌دانست که مهسا شش ماه پیش خودکشی کرده. حدس میزد این قرار دکتر به همین مسئله مربوط باشد.
چهره عاطفه در یک لحظه رنگ نگرانی به خود گرفت و بدون اینکه مهسا را در مورد دکترش سوال پیچ کند، پرسید:
- تنها میری؟ می‌خوای باهات بیام؟
حدس گلی درست بود. از این همه بی‌خبری خودش در مورد اطرافیانش ناراحت بود. عاطفه و مسعود از خودکشی مهسا خبر داشتند و غیر مستقیم او را حمایت می‌کردند. اما گلی که او را مثل خواهر می‌دانست، از چیزی خبر نداشت.
مهسا سر تکان داد و گفت:
- نه. با یکی از دوستام میرم. نگران نباش.
«یکی از دوستام؟» امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #45
سریع پایین انداخت و زیر لبی گفت:
- من یه سر برم دستشویی.
بدون نگاهی به مسعود دور شد. باید چند لحظه از همه چیز دور میشد تا بتواند کنترل احساساتش را به دست آورد. نمی‌توانست منطق مسعود را بفهمد. برای گلی تولد می‌گرفت، کادوی مورد علاقه‌اش را می‌خرید، با مدیریت سر حساسیتش به کیوی بحث می‌کرد و از طرفی روز تولدش با مهسا قرار دکتر می‌گذاشت!
امیر گفته بود باید قدر کسی که این کارها را برایش می‌کند بداند و برای نگه داشتنش تلاش کند. چطور می‌‌توانست قدر مردی را بداند که بعد از جشن تولدش با زن دیگری قرار داشت!
به خودش آمد و دری را به هوای سرویس بهداشتی باز کرد. وارد راهروی سفید رنگی شد که درهای دیگری داخل آن قرار داشت. به دنبال علامت دستشویی به اطراف نگاه کرد. علامتی ندید. ظاهرا راهرو را اشتباهی آمده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا