• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل وحشی | آلفا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع A.Khani
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها بازدیدها 1,572
  • کاربران تگ شده هیچ

A.Khani

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
81
پسندها
351
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
"من نه آنم که به تیغ از تو برگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله"

از اتاق باران اومدم بیرون درو بستم تو تاریکی اومدم سمت اتاق خودم فکر نکنم امشب خوابم ببره! اتفاق هایی که افتاد یکم زیادی بودن هنوز نتونستم هضمشون کنم، درو باز کردم رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت هیچ‌جوره عقلم نمی‌کشه شاهان و ساواش چطور اونطوری حرف زدن؟ چرا رسماً رک و پوست کنده گفتن دشمنتون ماییم؟
رو تخت دراز کشیدم به بیرون زل زدم فکرم درگیر بود من چطور می‌تونستم به اون مرد اعتماد کنم؟ اون اصلاً ساواشی نبود که می‌شناختم!
صدایی توجهم رو جلب کرد فکر کنم صدای پنجره بود! اما نصف شب صدای پنجره چرا باید بشنوم؟! آروم بلند شدم هنوزم صدا میومد انگار چیزی به پنچره می‌زنن! رفتم طرف پنجره آروم پرده رو کنار زدم پنجره رو باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

A.Khani

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
81
پسندها
351
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
"غایبان در لحظه سخت
باید تا ابد غایب بمانند"
***
پیچیدم تو کوچه داشتم از مغازه بر می‌گشتم خونه کیسه سیب تو دستم بود آرام هوس کرده بود! گوشیم زنگ خورد آرام بود برداشتم جواب دادم:
- الو
- الو شاهان کجایی؟
- تو را... .
***
چشام رو باز کردم همه جا تاریک بود سرم رو بزور بلند کردم یکم روشن شد تا اینکه تاریکی چشام از بین رفت تو یه گاراژی بودم دستام هم از پشت بسته بود نشسته بودم روی صندلی سرم رو آوردم بالا به سقف خیره شدم یکم حالم اومد سر جاش و آمپرم زد بالا! نور زرد لامپ ها فضا رو خیلی تاریک نمی‌کرد، روبه‌روم فراز نشسته بود رو صندلی کنارش هم پسراش و متحداش، منصور، رادمان، رادان، جمشید، شاهرخ، شروین نوچه های جناب فراز وکیلی! فاصلمون زیاد بود وقتی دید که به‌هوش اومدم بلند شد اومد جلو کتش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

A.Khani

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
81
پسندها
351
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
"تو دوره زمانه‌ای که پسر 16 ساله
با 30 کیلو وزن با یک ماشین شاسی بلند
میشود مرد رویاها
ما همان نامرد باشیم بهتر است"


همه رفتن بیرون و کار رو سپردن به رادمان تا تمومش کنه! گوشه لبم و ابروم پاره شده بودن و خون ازشون بیرون می‌پاچید گرمای خون رو قشنگ حس می‌کردم. چند قدمی برداشت اومد جلو خم شد زل زد تو چشام گفت:
- خیلی وقته منتظر این صحنه بودم شاهان! ... وقتی به چشای باران نگاه می‌کنم همش تورو می‌بینم! ... چرا؟ ها؟
یه چک خوابوند در گوشم فریاد زد:
- چرا؟ ... چرا همش داره به تو فکر می‌کنه؟ ... من چی کم داشتم که تو نشدم؟
نگاهی به پایین انداخت گردنم رو گرفت دوباره فریاد کشید:
- اونجوری نگام نکن شاهان جواب بده چرا اون لعنتی همش تورو دوست داره؟ ... چرا اصلا یه لحظه هم به من فکر نمی‌کنه؟
ایستاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

A.Khani

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
1/9/22
ارسالی‌ها
81
پسندها
351
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
"آدم حرام خور چه داند نان چیست
آدم کلمه نامربوط چه داند ذات چیست
حکایت ما از آنجا آغاز شد که دیگر خدا هم تحمل بنده‌هاش را نداشت"

***
حدود دو هفته میشه که تو یه کلبه وسط یه جنگل سر سبز زنده موندم! به لطف کسی که یه زمونی عاشقش بودم اما بعد ها متنفر شدم ازش، چون بینهایت عاشقش بودم! نمی‌دونم چطور همه‌ی زخمام رو پانسمان کرده و بخیه زده اما بعد دو هفته تقریباً زخمام خوب شدن و می‌تونم راه برم و حتی با وجود بریدگی صورتم می‌تونم حرف بزنم، همه‌ی اینا رو مدیون اون دخترم! هنوز خبری از ساواش و آرام ندارم باید برم دنبالشون و پیداشون کنم باید تقاص همه‌ی کارایی که با ما کردن رو پس بدن من بازم نتونستم اون رادمان بی‌شرف رو بکشم... !
از کلبه رفتم بیرون همه جا سرسبز بود و این زیبایی برام جذاب بود البته که زیبایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا