نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 189
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
23
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
دقیقاً یک ساعت بعد از بیرون رفتن مادرم از کتابخونه من همچنان مشغول مطالعه بودم.
با خستگی و فشار زیادی که رو چشمام تحمیل شده بود کتاب رو بستم و با قرار دادن کتاب تو قفسه مورد نظر به سرعت کتابخونه رو ترک کردم.
خدایا کمکم کن! من چطور می‌تونم تا چهار روز دیگه تمام نقشه‌هامو عملی کنم؟!
تنها راهکار این بود که از نفوذم روی نگار استفاده کنم. با علاقه‌ای که نگار به من داشت حتی حاضر بود جونش رو هم برای من فدا کنه! خدایا تو خودت می‌دونی من تحت هیچ شرایطی حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم نیستم اما این بار فقط من نیستم!
با همین رشته افکار راهروی طویل خونه رو طی کردم و به سمت اتاق مادرم راه کج کردم.
با چند تقه به درب مادر سریع گفت:
- بله؟
به آرومی گفتم:
- مامان منم داریوش!
مادر با استرس گفت:
- جانم پسرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
23
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اتاق پدرم که رسیدم با چند ضربه کوتاه به درب سریع وارد شدم.
- بابا؟
- جانم بابا جان؟
- بابا می‌خواستم یه جشن بگیرم.
- جشن چی پسرم؟
- جشن عروسی!
بابا خیلی متعجب به من نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه دوباره خودم ادامه دادم:
- راستش دوتا از خدمه اینجا...
- مصطفی و یاسمن رو میگی؟
متعجب ابروی بالا دادم و پرسیدم:
- شما از کجا متوجه...
- متوجه شدن نمی‌خواد پسرم فقط کم مونده ناله خشت‌های عمارت به صدا دربیاد..
با تمام تلاشی که برای کنترل خنده‌هام اتخاذ کرده بودم شکست خوردم و قهقه‌هام کل اتاق رو روی سرش گذاشت.
- یاسمن و مصطفی که دست ما امانت هستن و باید با خانواده هاشون صحبت کنیم.
- آره پسرم حرف می‌زنیم.
- فقط بابا من سه روز دیگه اینجا مجلس برپا می‌کنم‌ها.
- ولی پسرم چرا انقدر عجله؟
- خب پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
23
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
به ترتیب از هر نوع لباس گرم،مقاوم،راحتی و نیمه مجلسی،دو دست برداشتم و به صورت حجیم و مرتب داخل کیسه گذاشتم.
حالا نوبت به کلاه،شال گرم،جوراب و لوازم ضروری دیگه رسیده بود.
با جابه جا کردن اونا و برداشتن تمام وسایل ضروری به سمت مخفی‌ترین بخش کیسه رفتم و مقدار زیادی پول،خشکبار و لوازم حیاتی کیسه رو با کمک بندی که در قسمت بالای اون دوخته شده بود محکم کردم و به سرعت اون رو داخل کمد مخفی کردم و به سمت مطبخ راه افتادم.

***
پنج روز بعد

سر تا سر عمارت غرق در شادی و سرور بودن.
همه میگفتن و می‌خندیدن هر کس به سمتی می‌رفت و هر کس مشغول به کاری بود.
شب شد و همه مهمون‌ها از کل روستا تو عمارت جمع شده بودن و همه مشغول رقص و پایکوبی بودند.
برای کنترل امور غذا و پذیرایی به سمت مطبخ رفتم و با بررسی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
23
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
دو روز بعد

بعد از تموم کردن نماز عصر به سمت مطبخ راه افتادم.
و اروم لب زدم:
- بی‌بی؟
- جانم داریوش؟
- بی‌بی وقت داری یه سر بریم بیرون!
- بیرون؟این موقع؟
- اره!
مایوس تو چشم های زرین رنگ بی‌بی چشم دوختم تا حرفم رو به کرسی بنشونم که البته موفق هم شدم.
- باشه مادر بریم!
به همراه بی‌بی سوار بر کالسکه از جلوی در عمارت به راه افتادیم و تمام روستا رو دور زدیم.
روستا یه رودخونه زلال و خروشان داشت.
به سمت رودخونه تغییر مسیر دادیم و همین که به رودخونه رسیدیم از کالسکه پیاده شدیم و لب رودخونه نشستیم.
سرصحبت با بی‌بی رو باز کردم و با شنیدن صدای اذان رو به بی‌بی لب زدم:
- بی‌بی
درست مثل همیشه از ته دل گفت:
- جانم پسرم!
- بی‌بی بابت تمام محبت هایی که از روز تولدم تا الان در حقم کردی ازت ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا