نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 347
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
دقیقاً یک ساعت بعد از بیرون رفتن مادرم از کتابخونه من همچنان مشغول مطالعه بودم.
با خستگی و فشار زیادی که رو چشمام تحمیل شده بود کتاب رو بستم و با قرار دادن کتاب تو قفسه مورد نظر به سرعت کتابخونه رو ترک کردم.
خدایا کمکم کن! من چطور می‌تونم تا چهار روز دیگه تمام نقشه‌هامو عملی کنم؟!
تنها راهکار این بود که از نفوذم روی نگار استفاده کنم. با علاقه‌ای که نگار به من داشت حتی حاضر بود جونش رو هم برای من فدا کنه! خدایا تو خودت می‌دونی من تحت هیچ شرایطی حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم نیستم اما این بار فقط من نیستم!
با همین رشته افکار راهروی طویل خونه رو طی کردم و به سمت اتاق مادرم راه کج کردم.
با چند تقه به درب مادر سریع گفت:
- بله؟
به آرومی گفتم:
- مامان منم داریوش!
مادر با استرس گفت:
- جانم پسرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
به اتاق پدرم که رسیدم با چند ضربه کوتاه به درب سریع وارد شدم.
- بابا؟
- جانم بابا جان؟
- بابا می‌خواستم یه جشن بگیرم.
- جشن چی پسرم؟
- جشن عروسی!
بابا خیلی متعجب به من نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه، دوباره خودم ادامه دادم:
- راستش دوتا از خدمه اینجا... .
- مصطفی و یاسمن رو میگی؟
متعجب ابروی بالا دادم و پرسیدم:
- شما از کجا متوجه... .
- متوجه شدن نمی‌خواد پسرم، فقط کم مونده ناله خشت‌های عمارت به صدا دربیاد.
با تمام تلاشی که برای کنترل خنده‌هام اتخاذ کرده بودم، شکست خوردم و قهقهه‌هام کل اتاق رو روی سرش گذاشت.
- یاسمن و مصطفی که دست ما امانت هستن و باید با خانواده‌هاشون صحبت کنیم.
- آره پسرم، حرف می‌زنیم.
- فقط بابا من سه روز دیگه اینجا مجلس برپا می‌کنم‌ ها!
- ولی پسرم چرا انقدر عجله؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
به ترتیب از هر نوع لباس گرم، مقاوم، راحتی و نیمه مجلسی، دو دست برداشتم و به صورت حجیم و مرتب داخل کیسه گذاشتم. حالا نوبت به کلاه، شال گرم، جوراب و لوازم ضروری دیگه رسیده بود.
با جابه‌جا کردن اونا و برداشتن تمام وسایل ضروری به سمت مخفی‌ترین بخش کیسه رفتم و مقدار زیادی پول، خشکبار و لوازم حیاتی کیسه رو با کمک بندی که در قسمت بالای اون دوخته شده بود، محکم کردم و به سرعت اون رو داخل کمد مخفی کردم و به سمت مطبخ راه افتادم.
***
پنج روز بعد

سرتاسر عمارت غرق در شادی و سرور بودن.
همه می‌گفتن و می‌خندیدن. هر کس به سمتی می‌رفت و هر کس مشغول به کاری بود.
شب شد و همه مهمون‌ها از کل روستا تو عمارت جمع شده بودن و همه مشغول رقص و پایکوبی بودند.
برای کنترل امور غذا و پذیرایی به سمت مطبخ رفتم و با بررسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
دو روز بعد

بعد از تموم کردن نماز عصر به سمت مطبخ راه افتادم و آروم لب زدم:
- بی‌بی؟
- جانم داریوش؟
- بی‌بی وقت داری یه سر بریم بیرون!
- بیرون؟! این موقع؟!
- آره!
مأیوس تو چشم‌های زرین‌رنگ بی‌بی چشم دوختم تا حرفم رو به کرسی بنشونم که البته موفق هم شدم.
- باشه مادر بریم!
به همراه بی‌بی سوار بر کالسکه از جلوی در عمارت به راه افتادیم و تمام روستا رو دور زدیم.
روستا یه رودخونه زلال و خروشان داشت.
به سمت رودخونه تغییر مسیر دادیم و همین که به رودخونه رسیدیم از کالسکه پیاده شدیم و لب رودخونه نشستیم.
سرصحبت با بی‌بی رو باز کردم و با شنیدن صدای اذان رو به بی‌بی لب زدم:
- بی‌بی!
درست مثل همیشه از ته دل گفت:
- جانم پسرم!
- بی‌بی بابت تمام محبت‌هایی که از روز تولدم تا الان در حقم کردی ازت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #15
- بی‌بی اگه یه روزی یه اتفاقی افتاد که من ازت دور شدم و دلت تنگ شد و خواستی منو ببینی بیا اینجا؛ فقط حواست باشه بی‌بی هر وقت خواستی نیای‌ ها!
نیمه شبی که قرص ماه کامل میشه به اینجا بیا بی‌بی.
همیشه حواست به ماه باشه، هر وقت که قرص ماه کامل شد نیمه شبش اینجا باش بی‌بی.
- اصلاً من دیگه میرم خونه، داریوش تو داری منو به سکته می‌ندازی! اصلاً انگار نه انگار که سن و سالی از من گذشته، خجالتم نمی‌کشی.
- آخه قربونت برم بی‌بی، چرا اینجوری حرص می‌خوری من که چیزی نگفتم.
- دیگه چی موند که بخوای بگی داریوش؟
- بی‌بی؟
- بی‌بی مُرد داریوش جان!
امان از لجاجت بی‌بی!
از رودخونه تا عمارت، تمام راه رو پیاده اومد.
بالاخره به عمارت رسیدیم و وارد شدیم.
برعکس همیشه شام امشب رو تو سالن غذاخوری همراه با مامان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
صبح روز بعد

با صدای دلنشین «الله اکبر» از خواب بیدار شدم و به سمت حیاط پرواز کردم. با کمک آب حوض وضو گرفتم و سجاده‌م رو زیر درخت نارنج پهن کردم.
بعد از نماز دوباره به اتاقم برگشتم و کیسه‌ای که داخل کمدم بود رو بیرون اُوردم و روی تخت گذاشتم.
جزء‌به‌جزء لوازم داخل کیسه رو بررسی کردم و با گذاشتن یک پتو به سرعت کیسه رو بستم و محکم گره زدم. هیچ چیز جا نمونده بود. تمام وسایل اتاق رو هم بررسی کردم و یک دل سیر به اتاق نگاه کردم.
این آخرین نگاه‌های عمیق من به این اتاق بود. آخرین باری که می‌تونستم تک‌به‌تک اجزای این اتاق رو لمس کنم.
با ضعف عجیبی که توی معده‌م پیچید به سرعت به مطبخ رفتم و با دیدن بی‌بی که مشغول آماده کردن صبحانه بود به سمت بی‌بی روانه شدم.
- سلام بی‌بی گلی داریوش، صبحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #17
ساعت سه صبح بود. نامه‌هایی که نوشته بودم رو برداشتم و کیسه‌ای که از یک هفته قبل آماده کرده بودم و توی کمدم گذاشته بودم رو برداشتم و با عوض کردم لباس‌هام و پوشیدن کفش‌هام از اتاق بیرون زدم. از اتاق بابا شروع کردم.
نامه‌ای که نوشته بودم رو به در اتاقش چسبوندم و به سمت اتاق مامان رفتم.
نامه‌ای که حاوی پیامی عذاب‌آور بود رو روی درب اتاقش چسبوندنم، «زمانی که این نامه رو می‌خونی دیگه از من خبری نیست مامان. کادویی که قولش رو داده بودم همین بود؛اینکه تو و اون نگار بی‌وجود دیگه حتی دستتون هم به من نمی‌رسه.» و به سمت مطبخ رفتم و نامه بی‌بی رو هم رو در مطبخ چسبوندم.
به سمت اتاق مصطفی رفتم و نامه‌ای که به صورت کلی برای همه خدمه نوشته شده بود رو به در اتاق مصطفی چسبوندم و بعد از بررسی کوتاهی از راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #18
مامان سر مستانه خنده‌ای سر داد و لب زد:
- خیلی‌خب حالا انقد نق نزن بیا بریم کمکم کن سفره رو باز کنیم.
با (زمزمه چشمی) آرامی سریع از مامان اطاعت کردم و تمام بساط سفره رو مهیا کردم.
همین که مامان قابلمه رو روی زمین گذاشت بابا هم سر رسید. بابا همین که چشمش به سفره افتاد ابروهاش رو به هم گره زد و گفت:
- بابا جان من مگه من به شما نگفتم مهمون دارم چرا فقط اندازه خودمون ظرف و حاضری آوردین؟
مامان لب زیر دندون گرفت و گفت:
- ولی خب ما فکر کردیم مهمونت رفت؛ ایرادی نداره تو غذای منو ببر براش من از غذای دیشب می‌خورم.
- ببر براش نداره که گفتم بیاد تو خانم! نمی‌دونم کجا موند؟
تا من می‌رم این بنده خدا رو صدا کنم شما هم همه‌چیز رو درست کنید به غذای خودتون هم دست نزنید سهم من رو تو دوتا ظرف تقسیم کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
42
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #19
- بله مامان؟
- دخترم یه لیوان بده.
- چشم مامان.
از تو طاقچه اشپزخونه یه لیوان سفالی برداشتم و به مامان دادم. همین که سر سفره نشستم دوباره مامان گفت:
- دخترم حواست کجاست چرا لیوان خالی رو میدی دستم گفتم واسه آقا دوغ بریز!
بابا به سرعت وسط حرف مامان پرید و لب زد:
- اسم این آقا داریوشِ.
دوباره لیوان رو از مامان گرفتم و با دوغ پر کردم و به سمت آقایی که حالا متوجه شده بودم اسمش داریوشه گرفتم. به قدری سر به زیر فرو برده بود که اصلا حواسش نبود به ناچار لب زدم:
- آقا؟!
با بالا آوردن سرش ناگهان چشم‌هام به نگاه جذابش گره خورد. چشم‌هایی درشت و کشیده؛ درست مثل کهکشانی که سیاره‌ای سیاه‌رنگ درون‌ش به احتزاز در اومده بود و مژه‌های بلند و فر خورده که زیبایی این صورت فلکی رو هر لحظه بیشتر نمایان می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا