- ارسالیها
- 14
- پسندها
- 23
- امتیازها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
دقیقاً یک ساعت بعد از بیرون رفتن مادرم از کتابخونه من همچنان مشغول مطالعه بودم.
با خستگی و فشار زیادی که رو چشمام تحمیل شده بود کتاب رو بستم و با قرار دادن کتاب تو قفسه مورد نظر به سرعت کتابخونه رو ترک کردم.
خدایا کمکم کن! من چطور میتونم تا چهار روز دیگه تمام نقشههامو عملی کنم؟!
تنها راهکار این بود که از نفوذم روی نگار استفاده کنم. با علاقهای که نگار به من داشت حتی حاضر بود جونش رو هم برای من فدا کنه! خدایا تو خودت میدونی من تحت هیچ شرایطی حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم نیستم اما این بار فقط من نیستم!
با همین رشته افکار راهروی طویل خونه رو طی کردم و به سمت اتاق مادرم راه کج کردم.
با چند تقه به درب مادر سریع گفت:
- بله؟
به آرومی گفتم:
- مامان منم داریوش!
مادر با استرس گفت:
- جانم پسرم،...
با خستگی و فشار زیادی که رو چشمام تحمیل شده بود کتاب رو بستم و با قرار دادن کتاب تو قفسه مورد نظر به سرعت کتابخونه رو ترک کردم.
خدایا کمکم کن! من چطور میتونم تا چهار روز دیگه تمام نقشههامو عملی کنم؟!
تنها راهکار این بود که از نفوذم روی نگار استفاده کنم. با علاقهای که نگار به من داشت حتی حاضر بود جونش رو هم برای من فدا کنه! خدایا تو خودت میدونی من تحت هیچ شرایطی حاضر به زیر پا گذاشتن غرورم نیستم اما این بار فقط من نیستم!
با همین رشته افکار راهروی طویل خونه رو طی کردم و به سمت اتاق مادرم راه کج کردم.
با چند تقه به درب مادر سریع گفت:
- بله؟
به آرومی گفتم:
- مامان منم داریوش!
مادر با استرس گفت:
- جانم پسرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر