• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 911
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
315
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
غرق افکار خودم بودم که با صدای مامان از اتاق داریوش بیرون زدم و به سمت صدای مامان حرکت کردم.
- جانم مامان؟
- دخترم چرا رفتی تو اتاق پسر مرد؟شاید چیزی داره که ما نباید ببینیم دخترم.خوبیت نداره حالا که از پیش ما رفته بریم به وسایلش تعرض کنیم.
شنیدن همین جمله از بین لب های مامان کافی بود تا به راحتی کل دنیا رو روی سرم آوار کنه.
بغض عجیبی راه گلوم رو صد کرده و چشمام نم نم درحال خیس شدن بودن که خودم رو کنترل کردم و پرسیدم:
- یع..یعنی چی که رفته مامان؟
با تمام تلاشی که برای کنترل کردن صدام به عمل اورده بودم بازم موفق نشدم و مامان متوجه لرزش صدام شد.
- گیسو؟
- بله مامان؟
- چرا صدات می‌لرزه؟
گلویی صاف کردم و لب زدم:
- نه کو بلرزه؟
- خیلی خب؛اره رفته گفت برای همیشه از اینجا می‌ره.
فکر نبودش تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
315
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
هیچی نگفتیم. صدامون فقط نفسامون بود، که تند و بی‌تاب بهم می‌خوردن.
لباساش خیس عرق و خاک بود، ولی برام مهم نبود. دست‌هامو دور گردنش حلقه کردم و چشمامو بستم. با همون صدای گرفته و آروم گفت:
- گیسو… دلم برای این لحظه می‌سوخت… نه از دلتنگی، از نداشتنت.
سرمو از رو سینه‌ش برداشتم. نگاش کردم. نگاهش خسته بود، ولی ته اون خستگی… یه نوری می‌درخشید. نوری که فقط مال من بود.
لبخند زدم. گفتم:
- دیر اومدی… ولی به‌موقع.
با هم نشسته بودیم کنار رودخونه، دستام توی دستاش گره خورده بود. بادِ گرم، با موهای بلندم بازی می‌کرد.
گفتم:
- اون جعبه رو پیدا کردم…
لبخندش وسیع شد. یه جوری که انگار تمام سختی‌های اون شیش ماه، فقط واسه دیدن اون لبخند می‌ارزید.
- گذاشتمش اونجا، چون باور داشتم… تو پیداش می‌کنی.
- من فقط اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
315
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- حتما هوا به هوا شده،از گرمای تو خونه رفته حیاط ورجه وورجه کنه سرما خورده اشکال نداره میرم به طبیب میگم بیاد خونه اینجوری که معلومه اصلا نمیتونه تکون بخوره.
- اره خدا خیرت بده مرد.
دلم به حال مامان و بابام میسوخت که اینجوری برام به اب و اتیش میزدن.
عذاب وجدان داشتم که فکر می‌کردن این یه سرما خوردگی.
ای کاش واقعا سرما خوردگی بود،نه غم بادی که همه فکر می‌کردن سرما خوردگیه.
- گیسو جان دخترم پاشو این سوپ رو بخور پاشو مادر.
از شدت سنگینی این بیماری حتی نای حرف زدن هم نداشتم چه برسه به این که بلند شم بشینم و دهن باز کنم و سوپ بخورم.
صدای مامان تو گوشم زنگ می‌زد، اما انگار بین من و دنیا یه پرده کشیده بودن، یه پرده‌ی ضخیم از غم و بغض و بی‌جونی. چشمام نیمه باز بود، سقف رو می‌دیدم که هی تار و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا