• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 773
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- بله مامان حق با شماست.
***
داریوش
با سر خوردن قطره اشک سردی از چشمم متوجه شدم که این دلتنگی خیلی منو تحت فشار گذاشته حدود هفت ماهی میشه که از عمارت و آبادی دور شدم.
دلم برای تک‌تک افردا عمارت و آبادی تنگ شده، دلتنگ بودم. دلتنگ خنده‌های بی‌بی و چروک گوشه چشم‌های عسلی‌رنگش.
دلتنگ قامت مردونه و قلب مهربون بابا.
دلتنگ مش رحمت و اون کمر خمیده‌ش
دلتنگ تک‌به‌تک خدمه... دلتنگ هم ولایتی‌های با وفام... دلتنگ محبت‌های گاه و بی‌گاهِ بی‌بی،
دلتنگ نوازش های بابا، دلتنگ تنها رفیق شفیقم مصطفی... .
هر طور که شده باید یه سر به روستا می‌زدم.
فردا شب قرص ماه کامل میشد و این قرار ما بود قرار من و بی‌بی.
یادم نیست آخرین باری که اینجوری گریه کردم کی بود اما گریه‌هام رعشه عجیبی تو وجودم انداخته بود.
رعشه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
درست مثل هر روز بعد از بیدار شدن آماده شدم و تو حیاط منتظر موندم تا آقا محسن (پدر گیسو) بیاد و باهم بریم مزرعه.
یک ساعتی گذشت اما خبری نشد.
قصد برگشتن به اتاق رو داشتم که صدایی از پشت باعث شد بچرخم.
- سلام مامان و بابا نیستن رفتن بیرون.
- سلام گیسو خانم. صبح به‌خیر.
بی هیچ توجهی به سمت حوض رفت و بی‌حوصلگی تمام هندونه بزرگی تو حوض انداخت.
بدون هیچ انرژی خاصی به سمت خونه راه افتاد که لب زدم:
- گیسو خانم؟
- با صدایی لرزون جواب داد:
- بله؟
- میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟
- بگین می‌شنوم.
- چند قدم به سمتش برداشتم و وقتی بهش نزدیک شدم متوجه شدم داره گریه می‌کنه.
- میشه برگردین سمت من؟
- نه.
- لطفاً برگردین باید یه چیزی رو ببینید‌.
توجهی به حرفم نکرد که خشمگین گفتم:
- بهت میگم برگرد.
بله حدسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- آره ولی من مخالفم.
- چرا مخالفی؟
- چون تازه فقط هجده سالمه.
- چون سنت کمه یا این‌که از کس دیگه خوشت میاد؟
- من که گفتم سنم کمه.
متأسفانه حدسم درست بود.
از همون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد.
دستی به موهام کشیدم و کنارش نشستم.
- خانوادت هم راضی‌ان؟
- آره چون پسره وضع خوبی داره.
هم از لحاظ مالی هم تحصیلی، خانزاده‌ام که هست.
- حیف شد چون باید با اونی که نمی‌خوای ازدواج کنی.
- درست برعکس من و خانومم. ما عاشقانه ازدواج کردیم و خیلی هم دیگه رو می‌خواستیم.
- من نمی‌خوام.
- خب به خانوادت بگو که اون پسره رو نمی‌خوای چرا داری گریه می‌کنی؟
- هیچی.
- ولی یه دلیل بیشتر نداره تو به کسی علاقه داری.
- نه.
- آره.
- میگم نه.
- منم میگم آره.
- آره آره اصلاً آره.
سیل اشک‌هاش بیشتر شد و بلند شد که گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- خب حالا الان بهش فکر کن و بگو.
- خب الان که چی؟
شما می‌خواین به چی برسین؟
- می‌خوام کمک‌تون کنم حال‌تون بهتر شه.
- بی‌خیال آقا داریوش.
- چشم و ابروی مشکی داره.
موهای فر و پوست سبزه؛ قد بلند.
درست نمیگم؟
با تعجب لب زد:
- ممنونم که مرد رویاهای اکثر دخترا رو برام توصیف می‌کنید.
بلند شدم و چند قدم بهش نزدیک شدم و با نگاه‌های میخ شده‌ام توی چشمای مشکی‌رنگ و براقش ادامه دادم:
- مثل من چهارشونست؛حتی مژه‌هاش هم فرفری، درست میگم؟
فقط نگاه‌های متعجبش اعلام علائم حیاتیش رو اثبات میکرد.
پلکی زد گفت:
- شوخی جالبی بود مچکرم.
بعد پشتش رو کرد و خواست بره که با حرف بعدیم خشک شده به سمتم برگشت.
- فکر کنم داریوش خانزاده باشه.آره‌آره خودشه داریوش خانزاده.
- آ...آ... .
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
- باشه پس منم بساطم رو جمع می‌کنم و میرم خونه خالم و همونجا هم با دختر خاله عزیزتر از جونم ازدواج می‌کنم.
- باشه برو.
- میرم‌ها.
- خیلی خب برو دیگه.
- باشه.
به سمت اتاقم رفتم و در عرض ده دقیقه با تمامی دارو ندارم که همون کوله پارچه‌ای بود برداشتم راه حیاط رو در پیش گرفتم و رفتم.
با خداحافظی کوتاهی از گیسو به سمت در حرکت کردم.
توی مسیر محسن و همسرش رو دیدم و بعد از حال و احوال گفتم:
- با اجازتون میرم ده خودمون، خیلی زحمتتون دادم با اجازه.
- برمی‌گردی پسرم؟
- بله فقط نمی‌خوام هیچ کس متوجه بشه حتی گیسو خانم.
- خیلی خب.
به سمت روستای پدریم به راه افتادم تا بی‌بی رو ببینم. دلتنگش بودم.
دلشوره عجیبی داشتم هر طور که شده باید بی‌بی رو می‌دیدم.
آنقدر توی فکر و خیال بودم با صدای زوزه گرگ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
- جان دلم؟
- کجا رفته بودی پسرم؟
چرا یه باره همه مارو تنها گذاشتی؟
اصلا میدونی چه به روزگار ما آوردی با رفتنت؟
میدونی خان سکته کرده؟
- چی؟؟؟
پدر سکته کرده؟
بی‌بی چی داری میگی؟
الان حال بابام خوبه؟
- آره نگران نباش حالش خوبه ولی بعد از رفتن تو آنقدر افسرده شد که... .
- که چی بی‌بی؟
تو رو خدا حرف بزن بی‌بی!
- که مادرت و اون خواهرش تمام اختیار خان رو ازش گرفتن و دارن دربه‌در دنبال تو میگردن.
نگار و پدرش برای پیدا کردن تو هزار متر زمین پاداش گذاشتن.
- یعنی چی بی‌بی؟
یعنی با رفتن من این همه اتفاق افتاده؟
ای بابا!
- پسرم نگفتی این شیش هفت ماهه رو کجا بودی؟
- جام بد نیست پیش یه خانواده زندگی می‌کنم بی‌بی.
خانواده خوب و مهربونی‌ان و خیلی هم به خدا اعتقاد دارن.
- از بقیه چه خبر بی‌بی؟
- خوبن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی بهار

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
212
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
- بی‌بی با حرفایی که زدی خیلی ذهنم درگیر شد.
- قربونت برم پسرم ناراحت نباش.
داریوش؟
- جانم بی‌بی؟
- نگفتی واسه چی از این حرف‌ها میزنی؟
- کدوم حرفا بی‌بی؟
- همین دختر مردم و ناموس مردم و... .
- بی‌بی راستش... .
- حرفت رو نخور داریوش بگو ببینم چی شده؟
- باید از اول شروع کنم بی‌بی.
- باشه پسرم گوش می‌کنم.
- بی‌بی من خیلی وقت بود که دیگه نمی‌تونستم زندگی تو عمارت رو تحمل کنم!
رفتارهای مادرم و تمام فشارهایی که نسبت به من تحمیل می‌کرد غیر قابل تحمل بود بی بی.
به خصوص اون همه پافشاری برای ازدواج با نگار.
بی بی، نگار فقط و فقط بخاطر تصاحب تمام اموال پدری من و نقشه‌های مادرم برای کنترل و سلطنت این آبادی و عملی کردن نقشه‌های شومشون به طرف من خیز برداشته بود.
فکر می‌کنید من خبر ندارم بی بی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا