- ارسالیها
- 198
- پسندها
- 1,240
- امتیازها
- 8,133
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #31
مسعود مغموم از اینکه نمیتواند همراهمان بیاید و احساس میکند این عمارت و آدمهایش، اسطبل و کارش را دزدیدهام، با سرخوردگی روی تخت نشست و درمانده حال گفت:
- این میشه اولین کار جدیت.
سر به زیر انداختم و ناراحت از فکری ممکن است راجعبم کند، جواب دادم:
- درسته.
بیرون زدیم... بوی گلها سرمستت میکند؛ دلم میخواست بدون نگرانی و فکر به آینده، دست مامان را بگیرم و جایی میان این دهکده و گلهای بشاشش زندگی کنیم.
- جواهر بهم گفت اسمت لیلینه، پس اول بریم گلخونه خودت رو ببین بعد بریم اسطبل.
زیادی از حد احساس صمیمیت میکرد و من خوشم نمیآمد.
یعنی که چه لیلین خطابم میکرد؟! نه پسوند خانمی، نه پیشوندی!
نگاهی به عقب انداختم؛ اسبش را زین میکرد و خدمهها مثل پروانه دورش چرخ میزدند.
تشک کوچکی که از جنس...
- این میشه اولین کار جدیت.
سر به زیر انداختم و ناراحت از فکری ممکن است راجعبم کند، جواب دادم:
- درسته.
بیرون زدیم... بوی گلها سرمستت میکند؛ دلم میخواست بدون نگرانی و فکر به آینده، دست مامان را بگیرم و جایی میان این دهکده و گلهای بشاشش زندگی کنیم.
- جواهر بهم گفت اسمت لیلینه، پس اول بریم گلخونه خودت رو ببین بعد بریم اسطبل.
زیادی از حد احساس صمیمیت میکرد و من خوشم نمیآمد.
یعنی که چه لیلین خطابم میکرد؟! نه پسوند خانمی، نه پیشوندی!
نگاهی به عقب انداختم؛ اسبش را زین میکرد و خدمهها مثل پروانه دورش چرخ میزدند.
تشک کوچکی که از جنس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش