نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غرق‌شده در دل اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره‌ی رمان‌مون چیه؟

  • خوبه و بد نیست

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
غرق‌شده در دل اقیانوس
نام نویسنده:
سیده نرگس مرادی خانقاه
ژانر رمان:
#عاشقانه#تراژدی
کد رمان: 5792
ناظر رمان: Armita.sh Armita.sh

خلاصه:
غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در اقیانوسی غرق کرده‌اند که در دل آن‌ها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده می‌شود.
عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولی‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟!


شروع آغاز: 1403/10/27
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
3,148
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
تو مرا آزُردی...
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت!
می‌روم از قلبت،
می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت
تو به من می‌خندی
و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق.
ولی...
برنمی‌گردم، نه!
می‌روم آن‌جا که دلی به هر دلی تب دارد...
عشق زیباست و حرمت دارد... .

(سهراب سپهری)
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
(فصل اول)

- خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن.
یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است.
پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید:
- نکن دختر!
اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5

در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید.
با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت:
- تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم!
اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید.
- ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم.
فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی.
همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت.
- هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم.
به تازگی گریه‌ام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوم‌اش، صدای هق‌هق‌ام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7

سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه!
صدای تگرگ آن‌هم در شیشه‌های پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند.
قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را هیچ‌گونه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود.
- حرفات تموم شد؟
چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
سطح
10
 
ارسالی‌ها
572
پسندها
1,432
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
نفس‌هایم کم‌کم داشت به شمار می‌رفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم و خسته!
دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. گریه‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم.
***
کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم:
- میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟!

خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه می‌دادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا