نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 607
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #41
به اطرافم نگاه کردم تقریبا ده دقیقه ای بود که ایستاده بودم و شروین برنگشته بود به جایی که رفته بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم که برم دنبالش....قدم های آرام بر داشتم و به اطراف نگاه کردم این کشتی خیلی عجیب بود مگر چند نفر آدم قرار بود همراه ما باشند که انقدر بزرگ بود.
قدم بعدی را که برداشتم حس کردم سایه ای پشت سرم شروع به حرکت کرد سرم را به عقب چرخواندم و با دیدن مردی سیاه پوست که به سمتم می امد شروع به دویدن کردم و اوهم پشت سرم شروع به دویدن کرد به پلها رسیدم و به سمت طبقه بالا شروع به دویدن کردم که موهایم را از پشت کشید و روی پلها افتادم جیغی از درد و ترس کشیدم و به دستش چنگ انداختم ..دستم را از پشت گرفت و پیج داد بلندم کرد و با پا به کمرم کوبید و فریاد زد:
_راه بیفت.
از گوشه ی سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #42
چندباری‌پلک زدم و متعجب به خونایی که رو زمین ریخته بود نگاه کردم.
یکدفعه بلند خندیدم
_کشتیش.
شروین سر تکون داد و تکرار کرد کشتش.
بلند تر خندیدم کم کم اشک هایم به پایین سرخوردن ...حس عجیبی داشتم انگار طبیعی ترین چیزی بود که دیده بودم اما در عین حال یک چیزی توی وجودم جیغ میکشید فریاد میکشید کمک میخواست...فکرکنم انسانیت مرده ام بود..
ایلیا با سر به شروین اشاره کرد و گفت:
_بندازش تو سردخونه ...
بعد بلند شد به سمتم اومدم و بلندم کرد
_بریم ماریا..
مقاوت کردم که در را باز کرد و با زور من را با خودش بیرون برد.
_چرا؟
نگاهم کرد.
_چرا چی؟
_چرا هروقت که میخوام دوست داشته باشم هروقت که میخوام فراموش کنم کی هستی چی هستی و چقدر در حق من بدی همه چیزو بدتر میکنی....
دستش روی صورتم نشست و گونه ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #43
اب دهنم رو قورت دادم...من میتوانستم ادم بکشم؟اگر قبلا می‌کشتم پس الانم میتوانستم...برای خودم .....برای گذشته ای که فراموشش کردم.....من بین آدمای عادی زندگی نمیکنم که این کار عجیب ترین چیز روی زمین برایم باشد....من با آدمی زندگی میکنم که خونه اش وسط جنگل بود و توی عمارتش صدای ناله به گوش میرسه آدمی که توی روز روشن به قصد ترور بهش حمله میشه و در کمتر از یک ثانیه ادم میکشه....پس قطعا کشتن یک آدم نباید برای من عجیب باشد.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ دقیقا باید چیکار کنم؟
هر چهار نفرشون به سمتم چرخیدن و شروین با چشمای گرد شده نگاهم کرد و لب زد.
_دیوونه شدی؟
ترسا دستانش را بهم کوبید و جیغ کشید وگفت:
_ایول ....این پیری خیلی دیگه زندگی کرده.
میکائیل به ایلیا نگاه کرد و ایلیا شروع به توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #44
مو به تنم سیخ شد و هر لحظه ممکن بود به غلط کردن بیفتم....
سوار آسانسور شدیم و ترسا دکمه ی طبقه اخر را فشرد...دست و پام یخ زده بود....ترسا و ایلیا بیخیال درمورد میکائیل صحبت می کردند...آسانسور ایستاد و درش باز شد.... در را هل دادم و بیرون رفتیم ....با رسیدنمون صدای آهنگی که ضعیف بود قوی شده بود...
جلو تر از ایلیا و ترسا طبق نقشه قدم برداشتم لحظه آخر صدای ایلیا رل شنیدم که به ترسا گفت:
_نگران نباش از پسش بر میاد...
به باری که اونجا. بود رفتم...به پسر چشم ابی اشاره کرده و ازش خواستم برام ودکا بیاره.
چشم چرخواندم و بالاخره توانستم پیدایش کنم روی صندلی نشسته بود و اطرافش پر از محافظ بود روی پایش دختری نشسته بود و اوخیره به دختر پسر هایی که میرقصیدند بود....
از نوشیدنیم خوردم ...مزش حالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #45
محافظش من را به طبقه چهارم برد به استخر نگاه می کردم که یکدفعه یک نفر به کمرم زد و یهو زیر پام خالی شد جیغ کشیدم و داخل استخر فرو رفتم نفس زنان دستم را به لبه استخر گرفتم و خودم را بالا کشیدم ...پس امده بود.
از نردهای استخر ارام پایین امد و جلوم ایستاد به محافظش اشاره کرد و آهنگ ملایمی پخش شد .
_خوشحالی که اینجایی؟
با نفرت نگاهش کردم ...
منتظر جوابم نماند و خودش گفت:
_ البته که خوشحالی.... اگه من نبودم الان تو بغل اون پسر ریقو بودی...
منظورش را متوجه شدم شروین را می گفت‌.
با تهوع نگاهش کردم دستش را به سمتم دراز کرد و از بازوم گرفت و من را به سمت خودش کشید...
_برقص.
آب دهنم را قورت دادم...باید قبل از اینکه دستش به تنم بخوره جونش را بگیرم...
به حرفش گوش دادم و شروع به رقصیدن کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
اخرین لقمه را از بشقاب خوشمزه جلویم گرفتم و به ایلیا گفتم:
_چرا نمیخوری؟
سرش را از لپ تاپش بیرون کشید و گفت:
_باید دوربینای دیشب رو پاک کنم.
دستانم را با پارچه سفید تمیز کردم و درحالی که نگاهم به آدمای اطرافمان بود گفتم:
_یعنی همه ی اینا قاتلن؟
سرش را بلند کرد و برای لحظه ای کوتاه نگاهم کرد.
_نه همشون فِرشتن....
متعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
_آدما رو ازین دنیا نجات میدن.
_مثل کاری که من کردم؟
نیشخندی زد و نگاهم کرد.
_نه...تو دنیا را از اون آدم نجات دادی.
نفس عمیقی کشیدن و او خیره نگاهم کرد
_خودت رو سر زنش نکن...حداقلش نشون دادی میتونم بهت اعتماد کنم.
اخم کرده نگاهش کردم و با حرص گفتم:
_کی گفته برای اعتماد تو این کارو کردم.
لبخندی حرص درار زد و به صندلی تکیه داد.
_یعنی به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
شب شده بود و ترسا با قفل کردن در خودش را روی تخت انداخت...و در یک لحظه بعد وحشت زده از روی تخت بلند شد و گفت:
_بهش نگی من روی تخت دراز کشیدم.
متعجب به تخت نگاه کردم و پرسیدم.
_چرا؟
_متنفره از اینکه بقیه به وسایلش دست بزنن....و ازایکنه ینفر روی تختش دراز بکشه به متنفرتره.
با چمشان گشاد شده خیره اش شدم ...پس چرا از من متنفر نبود؟
روی کاناپه دراز کشید و گفت:
_تا تو حمام کنی منم میخوابم
سرتکان دادم و با برداشتن لباس هایم داخل حمام شدم بدنم را شستم ...از اینکه آدم کشتم نه ترسی داشتم و نه حتی عذاب وجدان...انگار عادی ترین اتفاق ممکن بود....شاید قبل از فراموشیم زیاد اینکارو کرده بودم..
از حمام بیرون امدم موهای نه چندان صافم را خشک کردم با صدای جیغای گوش خراش ترسا حوله را گوشه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #48
آب دهانم را قورت دادم
ایلیا توپ را زد و توی سوراخ افتاد ...لرزش بدن مرد را از همین فاصله هم حس می کردم.....مرد از جایش تکان نخورد که ایلیا با چوب گلف محکم به باسنش زد و گفت:
_بدو نوبت تو.
مرد با ترس توپ را به سمت سوراخ زد اما دقیقا جلوی سوراخ ایستاد....
ایلیا خندید و توپ را داخل سوراخ انداخت ...
به سمت مرد برگشت...و فریاد زد :
_زود باش..
مرد چوبش را عقب برد و هنوز ضربه اش را نزده بود که چوب ایلیا بالا رفت ...ضربه دستش انقدر محکم بود که سر مرد کنده شد و روی زمین افتاد ...وحشت زده دستانم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نزنم...
ایلیا به سمت بقیه برگشت و گفت:
_خوب بازی نکرد...نفر بعدی کیه؟.
نگاهم از چوب غرق در خون ایلیا به سمت کله مرد که دقیقا جلوی سوراخ روی زمین افتاد بود کشیده شد ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
پاهایش را روی دسته ی مبل انداخت و سرش را روی دسته ی دیگر گذاشت ساعدش را روی چشمانش گذاشت.
_ایلیا....اون یه زنه که هیچ چیز از گذشته اش به یاد نداره چه انتظاری ازش داری؟ ولی با این رفتاری که تو باهاش داری روزی که حافظشو به یاد بیاره قطعا کلمونو با اون چوب لعنتی میکنه‌
میکائیل بی خیال دست دور کمر ترسا انداخت و گفت:
_اون فقط ی دختره...
شروین پوزخندی زد و گفت:
_همون دختر هممون و میفرسته به قعر جهنم .
شروین روی دسته مبل کنار میکائیل نشست و ترسا گفت:
_توهم اینو خوب میدونی ایلیا....قبل از اینکه حافظشو بدست بیاره باید کاری که میخوای و انجام بدی....هدفت بدست اوردن فرمول موادی بود که میساخت اونو که از دست دادیم ...هدف دیگت بدست اوردن کارخونش بود کارخونه رو به نام خودت کن ...بعدش ....بعدش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
یک ساعتی بود که از پنچره به دریا خیره شده بودم ....دیشب را تنهایی سر کردم...نیامده بود و مثل اینکه واقعا قهرکرده بود... امروز روز آخری بود که در این کشتی لعتتی به سر می بردیم.
هوا کم کم تاریک می شد ...صدای موزیک را از طبقات بالا می شنیدم...بجز برای صبحانه از اتاقم بیرون نرفته بودم و الان واقعا گرسنه بودم..دلتنگ بودم...دلتنگ آدمی بی درک مغرور خود خواه و بیشعور
سویشرت مشکی رنگی تنم کردم و خواستم در کمد را ببندم که نگاهم به لباس های ایلیا افتاد....دستم به سمت یکی از لباس هایش دراز شد اما وسط راه پشیمان شدم و از اتاق بیرون رفتم....به همه نشان میدادم که تنهایی از پس خودم بر می آم...فقط...فقط فعلا باید با پولایی که ایلیا توی چمدانش گذاشته بود سر می کردم ....در اتاق را بستم و قفل کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا