نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 607
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #51
میکائیل جوابی بهش نداد و او به راهش ادامه داد و از ما دور شد
نیشخندی زدم و گفتم:
_قهرمان...‌؟شما همتون ی مشت کثافت دروغگویید.
روی صندلی نشستم و او کنارم ایستاد و گفت:
_غذاتو تو اتاقت بخور ...پاشو..
بی توجه بهش چنگالم را توی پاستام بردم ...چنگال را بالا اوردم که زیر دستم زد و چنگال روی میز پرت شد...
نگاهی به چنگال کردم ...بازوم را توی دستش گرفت و گفت:
_پاشو ...
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ...چطور جرعت کرده بود با من اینطور رفتار کنه...
توی تصمیمم ناگهانی بشقابم را از روی میز برداشتم و توی سینش کوبیدم.
_این و کوبیدم تا بفهمی من ترسا نیستم که هر غلطی میخوای بکنی و هرجور میخوای رفتار کنی....من....
حرفم تموم نشده بود که دستش با نهایت بی رحمی توی صورتم کوبیده شده و با صندلی روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #52
جالب بود منی که هیچ وقت جلویش کوتاه نمی آمدم الان واقعا ازش میترسیدم....توی افکار خودم غرق بودم که دستش جلو امد وحشت زده نگاهش کردم که سرم را بلند کردم و به لبم نگاه کرد.
_باید من و خبر می کردی
نگاهم را ازش دزدیدم.
_تو کجا بودی اخه؟
نگاهش را مستقیم به صورتم دوخته بود و داشتم زیرنگاهش ذوب میشدم‌
_خودت خواستی بری.
در را باز کرد و منتظر شد بیرون برم..
از آسانسور بیرون رفتیم و روبه روی دراتاق ایستادیم کلید را از جیب شلوارم بیرون اوردم و در را باز کردم
_از اینکه حس احمق بودن بهم میدی بیزارم.
در را بست و پشت سرم داخل شد .
_باید بدونی اگه من نباشم هزارتا بلا بدتر از این سرت میاد..
روی کاناپه چهار زانو نشستم و گفتم:
_اون ازهمون دیدار اولمون از من خوشش نیومد...اینو از نگاهش فهمیدم ..
کنارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #53
بی حرف داخل حمام شد ...هرچقدر هم که قبول نکرده بود باز هم در نگاهش غم را دیده بودم ...نفسم را آه مانند بیرون دادم و روی تخت نشستم.....کاش ایلیا این حصاری که دور خودش گذاشته بود را حداقل برای من یکی بر می داشت ...کاش میزاشت خود واقعیش را ببینم.
من این مرد را دوست داشتم ...خیلی زیاد عاشقش بودم...شاید بهتر بود همه چیز را به خاطر ایلیا رها کنم...شاید بهتر بود به حرف هایش گوش کنم و به جای مقابله با او اویی که از برادرش بخاطر من گذشت درکنارش باشم.
کشتی به بلغارستان برگشت....همراه ایلیا اولین نفراتی بودیم ک از کشتی بیرون زدیم ....
گوشه ای ایستادیم...همه به سمت ایلیا می آمدند و تشکر می کردند...غافل از اینکه ایلیا تمام ان هارا برای کشتن دعوت کرده بود نه فریح...
کشتی خالی شد و دیگر هیچ آدمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #54
لبخندی مهربان به رویم زد و با گرفتن دستم به سمت عمارت حرکت کردیم ...نمی خواستم لحظه ای به اتفاقات آن کشتی فکرکنم .
داخل عمارت شدیم..
با ورودمان دختر نوجوانی جیغ زد و همه با دیدنمان بلندشدن.
دختر خودش را به ایلیا رساند و بغلش کرد..متعجب نگاهشون کردم....
همه به احترام ایلیا بلند شده بودن و منتظر بودند دختر از ایلیا جدا شود.
در بین افراد حاضر در جمع گندم و شروین را شناختم.
با دیدن گندم لبخند پهنی روی لب هام نقش بست و با ذوق صدایش کردم و به سمتش قدم برداشتم.
_گندمی.
او هم دستانش را باز کرد و من خودم را در اغوشش انداختم.
_مادر.
گونه اش را بوسیدم و او هم متقابلا گونه ام را بوسید شروین که کنارش ایستاده بود دستی به شانه ام کوبید.
_منم آشنام....بیا بغل عمو.
با حرف شروین خندیدم و پرویی نثارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #55
گندم نگاه بدی به گلوریا کرد نگاهی به ایلیا کردم و گفتم:
_گندم مادر گلوریاست؟
_نه.
_از خ**یا*نت مادرت خبر داره؟
نگاه بدی بهم کرد..خب خودش گفته بود مادرش خ**یا*نت کرده است.
گلوریا از آشپزخانه همه را صدا زد.
_میشه من نیام؟گرسنه هم نیستم میخوابم بخوابم.
نگاهم کرد و لبخند زد ...بلند شد وگفت:
_ما شام خوردیم نوش جونتون.
گندمی شب بخیر زیر لب گفت و شروین تا آخرین لحظه که پله ها با بالا رفتیم خیره به ما بود.ایلیا در اتاقی را باز کرد و منتظر شد من داخل بشم.
داخل اتاق شدیم و در را بست .
_کاش چمدونم رو میوردیم داخل.
کتش را در اورد و روی تخت نشست...
_لباسای من تو کمد هست بپوش..
به کمدی که اشاره کرده بود رفتم هودی مشکلی بزرگی برداشتم و به حمام رفتم و لباس هایم را عوض کردم..
بیرون که امدم خبری از ایلیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
آخرین لقمه صبحانه را در دهانم گذاشت که ایلیا بلند شد سریع بلند شدم و پشت سرش شروع به دویدن کردم و صدای سوف رو شنیدم که داد زد:
_آروم تر بدو فرار نکرد.
ایلیا داخل اتاق شد و در را بست.در را باز کردم و با نفس نفس گفتم:
_نمیریم خونه؟
نگاهم کرد و در حالی که دکمه های پیرهنش را می بست گفت:
_بهتره چند روز اینجا بمونیم....فراموش کردی قرار بود با شروین روی ساخت مواد کار کنید.
جلوش ایستادم و دکمه پیرهنش را بستم.
_من که چیزی یادم نمیاد.
نگاهم کردو گفت:
_یادت میاد....از اینجا خوشت نیومده؟
دهان باز کردم تا جوابش را بدم که با صدای سرفه سوف از ایلیا جدا شدم.
_اهم اهم..مزاحم خلوت عاشقانتون که نشدم؟
یکدفعه داد زد:
_شدم؟
چشمانم از صدای فریادش گرد شده بود و ترسیده عقب رفتم که نگاهی به من کرد و بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #57
هنوز چیزی از رفتن ایلیا نگذاشته بود که سوف جیغی کشید و بلند شد و روبه شروین فریاد زد:
_یالا پاشو .
شروین بلند شد و گفت:
_سویشرتم و بر میدارم میام.
سوف به سمت پلها قدم برداشت و یکدفعه به سمت من چرخید و داد زد:
_تو چرا نشستی؟
متعجب نگاهش کردم.
_چیکارکنم خب‌؟
گندم درحالی که دمنوشش را روی میز گذاشت گفت:
_کار با این دختر نداشته باشید برید دوتایی خودتون تو دردسر بندازید ایلیا رو به جون ماریا نندازید
اخم کرده به گندم نگاه کردم..چرا همه از ایلیا می ترسیدن؟
_گندمی.؟مگه اجازه من دست ایلیاست؟
گندم تیز نگاهم کرد و از دمنوشش ریخت.
_فکر رفتن با این دوتا شَر و از سرت بنداز بیرون ایلیا روهم به جون خودت ننداز مادر.
خیلی دوست داشتم برم...به جز ان کشتی لعنتی مدت هاست پایم را از خانه بیرون نگذاشتم...سوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
لب هایش را با زبانش تر کرد و نیشخندش تیری شد در چشمان او.
دکمه کتش را باز کرد پاهایش را کمی فاصله داد و به سمتش خم شد .
_زیادی پات و از گیلیمت دراز تر کردی‌.
نوح با نفرت در چشمانش زل زد رفتار های ایلیا چیزی از اعتماد بنفسش کم نکرد که هیچ تازه مقابل این مرد ایستادن و مخالفت کردن با او برایش یک افتخار بود...ابرویش را بالا انداخت و با لبخند گفت:
_حد من و تو تعیین می کنی؟
ایلیا به صندلی اش تکیه زد و بیخیال گفت:
_ فقط یه هشدار بود.
نوح با اعتماد بنفس لبخندی زد و گفت:
_از هیچ کاری دریغ نکن آقای پتروف.
ایلیا کمی گردنش را تکان داد و بلند شد دستش را به سمت نوح دراز کرد وگفت:
_خوش اومدی نوح.
نوح لبخندی زدی و دستش را گرفت.
_خانواده پر جمعیتی هستید شما پتروف ها ...اما اسم تو بیشتر از همه تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #59
_با برادرم چیکار کردی؟
اخم کرده نگاهی به لیوان کرد و گفت:
_نمیخوری؟گفتم این و مخصوص از ایتالیا برام اوردن.
کم مانده بود سکته کند رنگ صورتش به کبودی میرفت و اشک چشمانش جاری می شد.
ایلیا لیوان را روی میز گذاشت و جدی شد.
_جسدش و میتونی ایران تحویل بگیری....البته بخوای زیادی دهنتو باز کنی همونم بهت نمیدم مستقیم میفرستشم قبرستون ایران.
رگ های پیشانی و گردنش درحال ترکیدن بود و ایلیالذت می برد.
شماره ای روی کاغد نوشت و به سمتش گرفت.
_اسمش اصغری جسد برادرت دستشه...زودتر برو و بگیرش...
پشت به او به پنجره بلند و بزرگ ساختمان نزدیک شد ودرحالی که به بیرون خیره بود...گفت:
_زودتر برو و تحویلش بگیر...اصغری تو خونش سردخونه نداره فکرکنم تاحالاهم بایخ نگهش داشته.
نوح به سمتش حلمه کرد اما قبل از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا