• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 725
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نویسنده: سلام رفقا! یه مدت نبودم چون مسافرت بودم. از این به بعد پارت‌گذاری هر هفته شنبه‌هاست. امیدوارم همیشه شاد باشین و روزگارتون خوش باشه.
***
امیرعلی: بوی خاک نم‌خورده قاطی عطر یاس سفید پیچیده بود تو هوا. هنوز چند قدمی با در فاصله داشتم، ولی عطر آشنای خونه‌ی بی‌بی مثل بغل مامان، تمام وجودم رو پر کرد. انگار بعد از این همه سال دوری، زمان تو این حیاط قدیمی یخ زده بود. چشمم خورد به حوض وسط حیاط؛ همون حوضی که با بچه‌های محل توش آب‌بازی می‌کردیم و بی‌بی با اخمِ مهربونش دعوامون می‌کرد که مریض می‌شیم. کاشی‌های فیروزه‌ای حوض زیر نور کم‌جونِ چراغ‌ حیاط می‌درخشید و صدای شرشر آب، یه نوای قشنگی تو فضا پخش می‌کرد. دور تا دور حیاط، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
راوی: تمام شب به شوخی‌های کامران و مانی و گه‌گاهی پگاه گذشت. به لطف این سه نفر که مجال صحبت به بقیه نمی‌دادن، کسی از امیرعلی سوالی راجع به این ده سال نپرسید. بعد از رفتن همه، مانی و کامران هرکدام به بهانه‌ای در خانه بی‌بی ریحان ماندن و هردو می‌دانستن نگاه‌های سرد امیرعلی آرامش قبل از طوفان‌است.
کامران: مانی!
مانی: چیه؟
کامران: اگه بی‌بی همه چی رو راجع به قضیه شرکت گفته باشه، تو دردسر می‌افتیم، مگه نه؟ منظورم اینه که..
مانی: خودم با داداش حرف می‌زنم. تو همینجا تو حیاط منتظر باش.
راوی: درست در همین زمان که کامران و مانی مشغول صحبت بودند، امیرعلی که تمام ماجرا را شنیده بود از خانه بیرون آمد و گفت: «لازم نیست چیزی بگید، فردا که رفتیم شرکت اونجا به حرفاتون گوش میدم الان هم دارم میرم خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مانی خندید و گفت: مگه دارم میرم جنگ؟ یه سوپری می‌رم بعدشم می‌رم خونه دیگه، فعلاً!
کامران: به سلامت!
***
راوی: امیرعلی ماشین را جلوی در ورودی قهوه‌ای رنگ نگه‌داشت. ناگهان یاد گذشته افتاد؛ زمانی که برای اولین بار به اینجا آمده بود و قصد خرید این خانه را داشت. از دور که نگاه می‌کرد، خانه بیشتر شبیه یه مکعب بزرگ بود تا یه خانه واقعی. خطوط صاف و تیز، شیشه‌های بزرگ و سرتاسری، و نمای سفید و خاکستری‌اش، یک حس خنثی و مینیمالیستی را القا می‌کرد. خبری از آن در و پیکرهای پر از نقش و نگار خانه‌های قدیمی نبود.
وقتی نزدیک‌تر شد، تازه فهمید که این سادگی ظاهری، چقدر حساب شده و دقیق طراحی شده. درنمای خانه، از متریال‌های مختلف مثل چوب، فلز و بتن استفاده شده بود، اما همه این‌ها با یک هارمونی خاصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
نویسنده : سلام به روی ماه تون خواننده‌های گل!
مرسی که وقت می‌ذارید و رمان من رو می‌خونید. دمتون گرم بابت لایک‌ها که کلی انرژی می‌ده! حس کردم پارت‌گذاری هر هفته شنبه‌هاکمه، برای همین قراره شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها پارت جدید بذارم. تو این روزای آخر سال، امیدوارم همیشه شاد باشین و روزگارتون خوش باشه.

زینت: کی اومده حالا؟
ماشالا: بیا ببین دیگه!
امیرعلی: این وقت شب اذیتش نکن.
ماشالا: نه آقا جون، چه اذیتی!
زینت: اوا، سلام آقا! خوش اومدین، کی اومدین؟
امیرعلی: امروز رسیدم.
زینت: بذارین برم یه دستی به اتاق‌تون بکشم.
ماشالا: آره، بجنب، حتماً آقا خسته‌اس.
زینت: چشم، الان می‌رم و میام.
امیرعلی: زینت خانم، لازم نکرده. شما برین استراحت کنین.
زینت: آخه آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
همان شب، سوله‌ای متروکه اطراف تهران
داریوش: عه، پس پلیسی که موی دماغ من بود تو بودی! چه خوب نفوذ کرده بودی بین‌مون. اصلاً فکر نمی‌کردم تو پلیس باشی. جون تو، بیشتر به این نادر ننه مرده شک داشتم تا تو.
طاهر: آخی، طفلکی نمی‌تونه حرف بزنه آخه زبونش رو یه نمه بریدیم آقا.
داریوش: دقیقاً چقدر بریدین؟ بذار ببینم.
راوی: داریوش دستش را دراز کرد و صورت غرق در خون کاوه را در دستش گرفت. به زور فشار دهانش را باز کرد و بعد از نگاهی گذرا گفت: « نوچ‌نوچ، این خیلی کمه. فقط اندازه یه ناخن بریدین که.»کاوه چشمان نیمه‌جانش را باز کرد و با توان اندکی که برایش باقی مانده بود خون‌آبه دهانش را به سمت داریوش پرتاب کرد، اما بی‌جان‌تر از آن بود که به او برسد. همین حرکت کافی بود که همه حاضرین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
راوی: سرهنگ نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: خداروشکر.
سرگرد محمدی: سلام قربان. دستورات‌تون رو انجام دادم. بفرمایید، اینم اون مدارکی که خواسته بودید بیارم.
سرهنگ احمدی: سلام. بقیه بچه‌ها که چیزی نفهمیدن؟
سرگرد محمدی: نه قربان، خیال‌تون راحت باشه.
سرهنگ احمدی: پس خودت تحقیق کن ببین چی شده. دو نفر از بچه‌های کارکشته رو هم بذار پشت ورودی مراقبت‌های ویژه، از صادقی چشم بر ندارن. نمی‌خوام اتفاقی براش بیفته.
سرگرد محمدی: چشم قربان، با اجازه.
سرهنگ احمدی: در پناه حق.
دکتر جلالی: خب سرهنگ جان، اگه با من امری نیست، منم مرخص بشم.
راوی: سرهنگ دستش را بالا آورد و روی شانه دکتر گذاشت: ببخش که هی بهت زحمت می‌دم علی جان، ان‌شاءالله عمری باشه برات جبران کنم.
دکتر جلالی: نه بابا، چه جبرانی! انجام وظیفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
مانی: باشه، ولی به نظرت مشکوک نیست؟ نمی‌خوای به بی‌بی بگیم؟
کامران: شاید یکی از اون زن‌های نیازمند باشه. ما که نمی‌خوایم معذب بشه. بی‌بی رو هم همه می‌شناسیم، از کمک کردن به نیازمندا دریغ نمی‌کنه.
مانی: آره، ولی...
کامران: زیاد بهش فکر نکن، بشین بریم.
راوی: اما کامران خوب آیلین را شناخت . فقط دلش نمی‌خواست مانی بویی از ماجرا ببرد. خوب می‌دانست نخود در دهان این پسر خیس نمی‌خورد
و سریع‌ همه چیز را به امیرعلی می‌گوید.
***
همان روز، ترکیه، بدروم، ویلای سامان
دینگ دینگ
سامان: الو. بگو. خوب کاری کردی. به‌زودی محموله‌ها وارد می‌شن، نباید اشتباهی رخ بده. نه، اصلاً. اتفاقاً اگه دردسری باشه برای اون داریوشه نه من. مگه خودت نگفتی که اصلاً چهره من رو ندیده؟ پس مشکلی نیست. جای دختره رو پیدا کردین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نویسنده: خوش اومدین به روز پارت گذاری! با لایک‌های قشنگ‌تون بهم انرژی بدین. مرسی که هستین.

?Alright Lucian, you can tell me easily now. What made you come see me today: سامان
ترجمه: (خوب لوسیان، حالا راحت بگو. چه چیزی باعث شده امروز بیای اینجا؟)
?Do I need a reason to see a friend : لوسیان
ترجمه: (آیا برای دیدن یه دوست دلیل نیاز دارم؟)
.Are you kidding me? I know you hate me. My being dead makes you happier than when I'm alive : سامان
?So tell me, what do you really want
ترجمه: (داری با من شوخی می‌کنی؟می‌دونم که از من بدت میاد. مرگ من بیشتر از این که زنده باشم برات خوش‌حال‌کننده است. پس بگو واقعاً چی میخوای؟)
.Hmm...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سامان: می‌تونی بری. منیره کجایی؟ بیا اینجا.
منیره: بله، آقا.
سامان: اون تلفن ماهواره‌ای رو از اتاق کارم برام بیار.
منیره: چشم.
سامان: فهمیده که می‌خوام کوکائین وارد کنم و حالا می‌خواد جلوی من رو بگیره. لعنتی! اگه سعید و تو ترکیه خلاص کنه، برای من فاجعه می‌شه. باید برنامه بریزم که با این موج غرق نشم.
راوی: منیره وارد اتاق کار سامان شد. این بار اول نبود که وارد این اتاق می‌شد، اما هر بار دهان‌اش از شگفتی باز می‌ماند. اتاقی مجلل و زیبا بود. میز کار سامان از چوب گردوی تیره ساخته شده بود، با طراحی سنتی ایرانی و کارهای دستی ظریف. صندلی پشت میز، یک اثر هنری از چرم دست‌دوز بود. دیوار مقابل میز، با یک نقاشی بزرگ از یک منظره طبیعی ایرانی پوشانده شده بود که در آن، کوه‌ها و درختان به زیبایی ترسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
راوی: افسانه آرام از پله‌ها پایین می‌رفت. صدای پر از خشم سامان به گوش می‌رسید که شخصی را از پشت تلفن سرزنش می‌کرد. حالا می‌توانست او را ببیند. ایستاد تا صحبت‌اش تمام شود. به دقت به سامان نگاه کرد. مردی با ظاهری فریبنده بود. قدی متوسط داشت، نه چندان بلند و نه کوتاه، اندامی ورزیده که زیر لباس‌های گران‌قیمت‌اش پنهان شده بود. چهره‌ای با خطوطی ظریف اما مردانه داشت، چشمانی نافذ به رنگ قهوه‌ای سوخته که هر حرکتی را زیر نظر داشت‌اند و لبخندی که به ندرت می‌توان در آن ردی از صمیمیت یافت. او اغلب لباس‌هایی از جنس کشمیر یا ابریشم تیره می‌پوشید. پیراهن‌های یقه‌دار با دکمه‌های باز که گردن‌بندی طلایی با پلاکی کوچک که یک راز پنهان با خود همراه داشت را نمایان می‌کرد. ساعتی گران‌قیمت با صفحه‌ای مشکی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا