• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 721
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
نویسنده : سلام به همه‌ی دوستان! عیدتون مبارک! بهترین‌ها رو برای هرکدوم‌تون آرزو می‌کنم. بریم سراغ یه قسمت جدید از رمان.
راوی: امیرعلی به سمت میزی که از سایر حضار در کافی شاپ فاصله بیش‌تری داشت، حرکت کرد. دل‌اش نمی‌خواست آرامش دیگران را با پرحرفی‌های مانی به هم بزند. دست دراز کرد تا صندلی را از زیر میز بیرون بکشد که دستی روی شانه‌اش نشست.
سهیل: ببخشید، شما آقای امیرعلی نهاوندی هستید؟
امیرعلی: بله، خودم هستم. شما؟
سهیل: من همکار کامران هستم، سهیل فخیم.
امیرعلی: خوش‌وقتم، ولی این دیدارتصادفی نیست‌مگه نه؟ اتفاقی افتاده؟
سهیل: نه، از اداره‌کامران رو احضار کردن. برای همین تلفن همراهش‌در دسترس نیست. منو فرستاد به شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
اتاق فرماندهی پلیس مبارزه با مواد مخدر فراجا، تهران
راوی: کامران آهسته و محکم به سمت اتاق فرماندهی در حرکت بود. سربازانی که او را می‌دیدند، به نشانه احترام پای خود را بر زمین کوبیده و سلام نظامی می‌دادند. کامران با تکان دادن سر، پاسخ آن‌هارا می‌داد. نگران بود که مسئله فوری پیش آمده، اتفاق ناگواری باشد. همان طور که در افکارش غرق بود، متوجه شد که به اتاق فرماندهی رسیده است. کامران چند تقه به در زد و سپس در ورودی را باز کرد. یک اتاق بزرگ و مدرن با میزهای چوبی تیره و صندلی‌های راحت در مقابل‌اش قرار داشت. دیوارهای اتاق با عکس‌هایی از عملیات‌های موفق و لوح‌های تقدیر پوشانده شده بود. نور ملایم چراغ‌های سقفی، محیطی جدی و محترمانه را ایجاد کرده بود. در یک طرف اتاق، یک نقشه بزرگ از تهران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
سرهنگ احمدی: این مأموریت مشکلیه که فقط تو از پسش برمیای. کامران می‌خوام هر چی که می‌تونی از این شخص مورد اعتماد سازنده برام پیدا کنی. اگه اونو بگیریم، مارو به سازنده می‌رسونه.
کامران: تمام تلاش‌ام رو می‌کنم.
سرهنگ احمدی: فراموش نکنید که سلامتی شما اُلویت اوله. پس زنده برگردید.
راوی: همه حاضرین با این حرف سرهنگ احمدی نگاه‌ معناداری به کامران انداختند و یک صدا چشم‌قربان بلندی گفتند. همه می‌دانستند که مأموریت کامران یک مأموریت سخت و پر از ریسک است.
سرهنگ احمدی: مرخص‌اید.
***
عصر همان روز، انباری متروکه در حومه شهر بدروم

؟Stay where you are .Who are you : اسماعیل
ترجمه: (همونجا که هستین بمونید، کی هستین؟)
.We had a prearranged plan : جیسون
ترجمه: (قرار از پیش تعیین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
راوی: سایه‌ها در انتهای انبار متروکه می‌رقصیدند، جایی که بوی نم و آهن زنگ‌زده در فضا سنگینی می‌کرد. سعید، با دست و پاهای بسته روی یک صندلی کهنه چوبی نشسته بود، صورت‌اش در اثر ضربات مکرر کبود و خونین شده بود. دو نفر از افراد سامان، با چهره‌هایی بی‌احساس و چشمانی سرد، اطرافش ایستاده بودند. یکی‌ دیگر از آن‌ها، اسلحه‌ای را روی زمین می‌چرخاند، صدای چرخش اسلحه در سکوت انبار می‌پیچید و بر ترس سعید می‌افزود. ناگهان، درب انتهای انبار باز شد و لوسیان همراه افرادش و اسماعیل وارد شدند. چهره لوسیان در نور کم چراغ آویزان از سقف، مرموزتر به نظر می‌رسید. با قدم‌هایی آرام به سمت سعید رفت، گویی که در حال تماشای یک اثر هنری است.
لوسیان رو به جیسون کرد و با همان لحن سردش گفت: « ؟ Is that it » ترجمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
؟Without a sign or with a sign : جیسون
ترجمه: (بی نشون یا با نشون؟)
.Of course, with a sign. Even if they figure out it was me, they won’t dare to confront me : لوسیان
. But Samaan can be easily eliminated. I want to kill him myself
.That’s why I need to create the right opportunity. Remember, son, opportunities aren’t found; they’re made
.I have to return to London
ترجمه: (البته که با نشون. حتی اگه بفهمن کار من بوده، جرأت در افتادن با من رو ندارن. اما سامان به راحتی حذف میشه. دوست دارم خودم بکشمش. برای همین باید یه فرصت مناسب بسازم. یادت باشه پسر جون، فرصت‌ها بدست نمیان، بلکه ساخته می‌شن. باید برگردم لندن.)
.Safe travels, sir. I’ll take care of...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
نویسنده: سلام به همه عشقای دلم!
دوستان خوبم، هفته بعد می‌رم سفر و متأسفانه نمی‌تونم پارت جدید براتون بذارم. اما نمی‌خوام حسابی منتظر بمونید، برای همین امروز و فردا پارت جدید می زارم براتون.

***
تهران، مدرسه دخترانه شکوه
راوی: ساختمان مدرسه با معماری قدیمی و باشکوه، مانند نگینی در میان محله می‌درخشید. دیوارهای آجری قرمز رنگ آن، که با گذشت زمان کمی رنگ‌پریده شده بودند، داستان سال‌های طولانی آموزش و یادگیری را روایت می‌کردند. در دو طرف در ورودی، دو گلدان بزرگ با گل‌های رنگارنگ قرار داشت که به فضای بیرونی مدرسه جلوه‌ای شاد و زنده می‌بخشید.حیاط مدرسه، با درختان قدیمی و سایه‌بان‌های طبیعی، مکانی ایده‌آل برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
راوی: سپیده دستی به موهای فرفری پناه کشید و آن‌ها را زیر مقنعه مشکی‌رنگش کرد و گفت: «پس به کارت میاد. یادت نره حسابی تیپ بزنی!» پناه خنده‌بلندی کرد و گفت: «حتماً» در همین لحظه، ناظم مدرسه به همراه یک زن مانتویی با قد متوسط که پوشه‌ای سبزرنگ در دستش داشت، به آن‌ها نزدیک می‌شد. پناه با دیدن آن‌ها رنگ از رخسارش پرید و سبد خوراکی‌ها از دست‌اش افتاد.
سپیده: چی شدی؟ حالت خوبه؟
پناه: سپید، کمک کن فرار کنم! هرچی بخوای برات انجام می‌دم.
سپیده: مگه چی شده؟
پناه: بعداً برات می‌گم، فقط نزار اون زن که دستش از اون چیزای سبزه منو ببره، خب؟
سپیده: من که نمی‌دونم چی می‌گی، ولی اون چیز سبز پوشه هست.
پناه: سپید، تو رو خدا، تو رو خدا کمکم کن!
سپیده: کیک‌ها رو بزار بمونن. پول داری برگردی خونه؟ اگه داری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
امیرعلی: عمو، نترس! من مثل اون آقا نیستم. باشه، البته می‌دونم اعتماد کردن بهم سخته، ولی این عکس رو ببین. منم یه خواهرزاده دارم، تقریباً هم سن تو. تو مدرسه دخترانه شکوه درس می‌خونه. اومدم تا بعد ده سال ببینمش.
پناه: تو دایی سپیده‌ای؟
امیرعلی: آره، من دایی‌شم. واستا ببینم، تو سپیده رو می‌شناسی؟
پناه: آره که می‌شناسم! تازه دوست صمیمی‌مه.
امیرعلی: واقعاً؟ من که تا امروز ندیدمش. اگه مانی این عکس رو نمی‌فرستاد برام، محال بود از بین اون همه بچه بشناسمش.
پناه: حیف که نمی‌تونم برگردم مدرسه، وگرنه قیافه سپید دیدنی بود. اگه می‌فهمید یه دایی با شخصیت داره..
امیرعلی: دایی با شخصیت؟
پناه: آره، می‌گفت یه دایی کوچیک‌ داره که زیاد جدی نیست. همش حرف‌هایی می‌زنه که مامان سپیده بهش می‌گه بی‌مسئولیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
امیرعلی: بشین، خودت می‌فهمی.
راوی: سپیده در عقب ماشین را باز کرد و به محض دیدن پناه، فوراً در را بست و گفت: «دایی، بشین! بریم، بدو بدو!» امیرعلی، متعجب از عجله‌ی ناگهانی سپیده، پشت فرمان نشست و به راه افتاد.
امیرعلی: خب، خانما، کجا بریم؟
پناه: لطفاً منو برسونید به یه تاکسی. خودم می‌رم خونمون.
سپیده: نخیر! آقا دایی ما رو می‌رسونه. ولی پناه، چرا نگفته بودی مامانت برات شناسنامه نگرفته؟ از بهزیستی اومده بودن ببرن برات شناسنامه بگیرن.
پناه: واقعاً؟ می‌خواستن برام شناسنامه بگیرن؟
امیرعلی: پس مامان داری؟ چرا برات شناسنامه نگرفته، دخترم؟
راوی: پناه که با تعجب به امیرعلی نگاه کرد، امیرعلی تازه متوجه شد که آنچه در ذهن‌اش بوده به زبان آورده و حالا دیگر نمی‌تواند حرف خود را پس بگیرد. گفت: «منظور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
راوی: همان‌طور که ماشین آرام از دید خارج می‌شد، امیرعلی در ذهن خود به این موضوع فکر می‌کرد که اگر روزی پدر این دختر بفهمد فرزندی داشته که تمام این مدت از آن بی‌خبر بوده، چه می‌کند؟ چه واکنشی نشان می‌دهد؟ آیا مادر بچه را به خاطر پنهان کردن این موضوع سرزنش می‌کند یا خودش را؟ اصلاً این دختر طفل معصوم را قبول می‌کند؟ پوفی کشید، دستش را به گردنش کشید و گفت: «امیدوارم به سلامت برسی خونه، دختر فر فری.» سپس لبخندی زد و باز تکرار کرد: «فرفری.» آهسته به سمت ماشین رفت و متوجه شد که سپیده با لبخندی او را نگاه می‌کند. درِ ماشین را باز کرد و نشست. هنوز استارت نزده بود که...
سپیده: دایی، پول ماشین رو دادی؟
امیرعلی: آره دایی جان.
سپیده: یعنی پناه گذاشت حساب کنی؟
امیرعلی: نذاشتم بفهمه. اگه می‌فهمید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا