• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 725
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
نویسنده: سلام به روی ماه‌تون. به روز پارت‌گذاری، خوش اومدین.لایک‌های خوشگل‌تون رو دریغ نکنین که کلی بهم انرژی میده:winking-face:
هدی: عجب میزی چیدم! نه، خودم کیف می‌کنم.
جواد: دستت درد نکنه.
هدی: راستی جواد، یه زنگ به این مانی بزن ببین کجا موندن. الان امیرعلی میاد، اینا هنوز نیومدن.
جواد: چشم، الان زنگ می‌زنم.
راوی: در همین لحظه، صدای آیفون بلند شد و تصویر سپیده و امیرعلی در آن نمایان شد. هدی با دیدن برادر عزیز خود گفت: «هزار ماشالله! داداشم چه خوشگل‌تر شده.»
جواد: کو؟ ببینم. آره، عجب هیکلی ساخته! می‌گم منم برم یه سر ترکیه. نظرت چیه؟
هدی در را باز کرد و گفت: نمک نریز! عمراً بذارم بدون من جایی بری.
راوی: جواد خنده‌ای بلند کرد و گفت: «چه کنیم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
راوی: سویچ ماشین در دستان‌اش فشرده می‌شد، اما دردی حس نمی‌کرد. گویا تمام حس و حواس‌اش را با شنیدن همین چند کلمه از دست داده بود. آرام به آن‌ها نزدیک شد. بوی عطرش که پخش شد، آیلین فهمید که امیرعلی آمده است. بی‌بی ریحان خواست چیزی بگوید، اما از گفتن آن خودداری کرد. آیلین جرأت برگشتن و دیدن چهره امیرعلی را نداشت. گمان می‌کرد به محض برگشتن سمت او، کشیده‌ای محکم نسارش می‌کند. اما چهره امیرعلی مملو از بهت و ناباوری بود. نمی‌دانست چه چیز راست و چه چیز دروغ است. شنیدن نام پناه او را به یاد دختری که امروز دیده بود انداخت و دل‌اش به درد آمد. نکند دختری داشته باشد و همانند آن دختر زندگی سختی داشته باشد. همین افکار کافی بود تا خون‌اش به جوش بیاید. اما صدایی از اعماق ذهن‌اش نهیب زد که نکند باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
آیلین: آره، انگار برای تو من خیلی وقته مرده‌ام. حتی چشمات هم منو مثل قبل نگاه نمی‌کنه. حق داری، ولی یه روز همه چیز رو می‌فهمی ،خورشید پشت ابر نمی‌مونه.
راوی: امیرعلی بازوی آیلین را گرفت و گفت: «از خونمون گم شو بیرون! تا نگفتم بیان ببرنت. اونی که زجر کشیده، خ**یا*نت دیده، ترک شده، من بودم. تازه طلبکارم هستی!»
آیلین: آخ، دستم شکست! ولم کن، روانی!
راوی: بی‌بی ریحان به سرعت مداخله کرد و گفت: «ولش کن، مادر! دست بلند کردن رو زن زشته نکن! ولش کن!»
امیرعلی: ولش کنم که بیشتر از این چرت و پرتا بگه؟ خانم، بین من و تو هیچی نیست! برو به سامانم بگو دیگه نمی‌تونه از تو علیه من استفاده کنه!
آیلین: بسه! هی میگی سامان سامان! منو سامان نفرستاده! یه لحظه بزار توضیح بدم!
راوی: اما امیرعلی بدون گوش دادن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
دینگ دینگ
راوی: سرهنگ احمدی گوشی را برداشت و گفت: «احمدی هستم. بله، چی؟بله‌ متوجه هستم‌قربان. بله، طبق دستورات شما عمل می‌کنم. روزتون بخیر.»
سرهنگ احمدی: جلالی!
راوی: جلالی به سرعت در را باز کرد و پس از احترام نظامی گفت: «بفرمایید، قربان. در خدمت‌ام.»
سرهنگ احمدی: سرگرد کامران ستوده رو بگو بیاد اینجا، سریع.
سرباز جلالی: چشم، قربان. امر دیگه‌ای ندارید؟
سرهنگ احمدی: نه، مرخصی.
راوی: بعد از رفتن جلالی، احمدی به فکر فرو رفت. سرهنگ رضایی را می‌شناخت؛ یکی از بهترین مامورین مرزبانی در مرز ایران و آذربایجان بود. چندین ماموریت خطرناک مربوط به باند‌های قاچاق مواد مخدر را رهبری کرده بود و در این زمینه مهارت داشت. از دست رفتن چنین نیرویی آه بلندی کشید. چشمان‌اش را بست و سرش را به صندلی تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
نویسنده:به روز پارت گذاری خوش اومدید! امیدوارم از این قسمت لذت ببرید.لایک فراموش نشه که کلی انرژی می‌گیرم. ممنون از همراهی‌تون!
سرهنگ احمدی: حق داری، شرمندتم.
سرهنگ کاظمی: بابا شوخی کردم! خب، چه چیزی باعث شده سرهنگ دایره مبارزه با مواد مخدر تهران با من که در دایره ویژه قتل جلفا مستقر هستم تماس بگیره؟
راوی: سرهنگ احمدی جزئیات تماس مقامات بالا را با کاظمی در میان گذاشت و نگرانی خود را در مورد این که نمی‌خواهد افراد جوان و تازه‌کار را که هیچ تجربه‌ای در این موارد ندارند برای این ماموریت بفرستد، با او در میان گذاشت.
سرهنگ کاظمی: هوم، حق با توئه. سرهنگ رضایی رو می‌شناختم. اونایی که تونستن اون روباه پیر رو بکشن، آدم‌های عادی نیستن.خودم تحقیقات رو انجام می‌دم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
سرگردحیدری: خوب، پس ادامه می‌دم. سرهنگ رضایی در آخرین روزهای قبل از مرگش خیلی نگران بود. اون به من گفت که در حال بررسی یک پرونده بسیار مهمه و ممکنه جونش در خطر باشه.
راوی: سرهنگ کاظمی با علاقه به حرف‌های او گوش می‌داد. شاید این اطلاعات بتواند به حل راز مرگ سرهنگ رضایی کمک کند. او از آقای حیدری خواست تا هر چه بیشتر در مورد پرونده‌ای که سرهنگ رضایی در حال بررسی آن بود، توضیح دهد.
حیدری با تردید شروع به صحبت کرد: سرهنگ رضایی در حال بررسی یک پرونده مربوط به یک شبکه قاچاق کوکائین بین‌المللی بود که یک شاخه‌اش هم در ایران فعالیت داره زیر نظر شخصی به نام سازنده که محموله هاش رو از مرز آذربایجان وارد می کنه. اون به من گفت که ممکنه برخی از افراد شناخته شده در این زمینه، مثل لوسیان‌در اروپا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun

moon sun

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
38
پسندها
97
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
مهسا: مانی جان بیا بشین، یه چایی بخوریم. الان چند دقیقه است که اومدی، همش به تلویزیون نگاه می‌کنی. ولی مطمئن‌ام حواست قطعاً جای دیگه‌ایه.
مانی: نه بابا، عزیز دلم! حواسم همین جاست. ببین چه مستند خوبیه .
مهسا: مستند‌! مطمئنی دیگه؟
مانی: در چه مورد؟
مهسا: که تلویزیون داره مستند پخش می‌کنه دیگه.
مانی: آره بابا.
مهسا: اون گوشه سمت راست چی نوشته؟
مانی: نوشته سریال...
راوی: مهسا خنده بلندی کرد وگفت: «مستند وای! اگه فقط کارگردانش بفهمه...» و باز خندید. مانی به حال و هوای مهسا لبخندی زد و گفت: «شرمنده، حق با توئه. حواسم جای دیگه‌ایه، همش فکرم پیش امیر علیه.»
مهسا: آره، حال و هوای امیر علی تو مهمونی ناهار، خونه هدی خیلی عجیب بود. هیچ وقت ندیده بودم این‌طور بلند بلند بخنده و شوخی‌های بی‌مزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا