• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 3,250
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
مانی: لطفاً نپرس چی شده ،وقت ندارم توضیح بدم. اگه می‌تونی، از همون نفراتی که قبلاً محل آیلین رو پیدا کرده بودن بپرس… ببین می‌دونن کجا رفته یا نه. فقط زود باش…
کامران: چی شده؟ حالت خوبه؟
مانی: فقط بجنب، خواهش می‌کنم!
***
آیلین: با این کیسه مشکی که رو سرم کشیدن، محاله بفهم‌ام کجا می‌بَرَنَم… بازم خدارو شکر جای پناه امنه.
مازیار: نگران نباش، قرار نیست زیاد اینجا بمونی. الان می‌رسیم. بعد از صحبت با رئیس، می‌بریمت همونجا که سوارت کردیم.
شهرام: رسیدیم! پیادش کن. به خانم بگو زیاد وقت نداریم، زود جمعش کنین تا آقا بو نبرده.
مازیار: باشه بابا… بیا بینم.
راوی: مازیار از بازوی آیلین گرفت و او را آهسته از ون مشکی پیاده کرد. گفت:«مستقیم همراه من بیا. چون دستات بسته است، از بازوت گرفتم. نترس، اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
نویسنده : سلام به همگی!
ببخشید که این مدت نتونستم پارت جدید بذارم، یه کم سرم شلوغ بود و نرسیدم زود به زود آپدیت کنم. ولی قول می‌دم سعی کنم هر هفته چندتا پارت جدید بذارم براتون. امیدوارم از پارت‌های امروز خوشتون بیاد!

***
همان لحظه، مقر فرماندهی انتظامی تهران
دیلینگ
متن پیام: متأسفانه شخصی که مأمور پیدا کردن کد شش بود، پس از انجام مأموریت، خبری از سوژه نداره.
کامران: لعنتی، خودم می‌دونستم، اما با این حال...
توحیدی: الووو؟
کامران: هان؟ چی شده؟ چرا مثل ارواح خبیثه ظاهر می‌شی؟
توحیدی: ارواح خبیثه؟ حالت خوبه؟ چیزی زدی؟
راوی: کامران با چهره‌ای جدی و منتظر به او نگاه کرد.
توحیدی: خُب، از کجا می‌دونستم که تو فکر فرو رفتی و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
راوی: امیرعلی خنده‌ای کرد و به کامران که دستپاچه شده بود و نمی‌دانست باید او را چه صدا کند نگاه کرد و گفت:
«وقتی خودمونیم، می‌تونی بهم بگی امیرعلی، راحت باش. حالا چرا رنگت مثل گچ شده؟ حالت خوب نیست یا موضوع دیگه‌ای هست؟»
کامران که برای چند لحظه موضوع آیلین را فراموش کرده بود، مجدداً آن را به خاطر آورد، محکم به پیشانی‌اش زد و گفت:«داشت یادم می‌رفت، مانی زنگ زد گفت آیلین رو از جلوی در خونه بردن.»
امیرعلی: پناه خوبه؟
کامران: آره، گفت پناه پیش بی‌بی ریحانِ.
امیرعلی: پس بقیه‌اش مهم نیست. با من می‌آی یا خودت ماشین داری؟
راوی: کامران که از جملات امیرعلی متعجب شده بود، آرام زمزمه کرد:«بقیه‌اش! یعنی جون آیلین و این‌که چه بلایی سرش می‌آد برات مهم نیست؟ اونم کسی که مادر بچته...»
امیرعلی پاسخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
مانی: ... کجا بودی؟ نمی‌دونی بچه چقدر گریه کرده و نگران شده!
آیلین: توضیح می‌دم، بذار بینمش...
مانی: ... بیا تو، ولی باید قبل از اومدن امیرعلی بری. نمی‌خوام جلوی بچه بحث کنید.
راوی:آیلین گفت: «باشه» و با عجله وارد خانه شد. اما درست در همین لحظه، امیرعلی هم وارد خانه شد و در را بست. بی‌بی ریحان که پشت پنجره ایستاده و حیاط را نگاه می‌کرد، متوجه پناه شد که ترسیده و پشت سرش پنهان شده بود. دخترک لباسش را محکم در دست مشت کرده بود.
آیلین که با دیدن امیرعلی در لباس ماموران نیروی انتظامی متعجب شده بود، چند لحظه به او خیره ماند. در ذهنش فقط یک چیز می‌گذشت: چقدر این لباس‌ها برازنده تن امیرعلی است. سرفه مانی او را به خودش آورد و دوباره با صدای بلند پناه را صدا زد.
پناه با شنیدن صدای آشنای مادرش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
نویسنده:
سلام به خوانندگان عزیز،
بالاخره تونستم وارد سایت بشم. بابت این مدت وقفه در انتشار رمان از شما معذرت می‌خوام. امیدوارم از خواندن پارت‌های جدید لذت ببرید.

پناه: آره، یادمه.
امیرعلی: آفرین دختر خوب. حالا بیا این‌طور در نظر بگیریم که من باباتم، باشه؟
پناه: چی؟!
امیرعلی: (با آرامش) گفتم بیا فرض کنیم...
پناه: اوهوم.
امیرعلی: خب، من تو این ده سال از وجود تو بی‌خبر بودم، درسته؟
پناه: آره.
امیرعلی: اگه خبر داشتم، محال بود بذارم مامانت تو رو برداره و بره و تمام این مدت ازت دور باشم.
پناه: (آهسته) درسته.
امیرعلی: پس به خاطر تمام این ده سال نبودن بابات که ازش دلخور نیستی، هستی؟
پناه: نه. من از بابام دلخور نیستم، چون اصلاً نمی‌دونست من وجود دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
آیلین: چی... ع... عروس؟
مانی که هنوز متعجب بود، رو به امیرعلی کرد و گفت:
- «فقط تو می‌تونستی توی سی دقیقه سر و ته موضوع رو ببندی.» باخودم گفتم الان اینجا طوفان میشه.
امیرعلی: برای چی طوفان بشه؟ جو رو بهم نزن! حالا بعداً باهات کار دارم.
مانی: ...
مانی که به رفتن امیرعلی به داخل خانه نگاه می‌کرد، با خودش گفت:
- «می‌دونستم، پس به خاطر پناه کوتاه اومدی.»
چندلحظه بعد دستی جلوی صورتش بالا و پایین رفت که باعث شد مانی بترسد و هین بلندی بکشد، اما چون همه داخل بودند، کسی صدایش را نشنید.
کامران: کوفت!
مانی: کی اومدی؟
کامران: همین الان...
مانی: چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
کامران: امیرعلی برگشت.
مانی: آره بابا، آیلین هم اینجاست.
کامران: چی؟
مانی: آره، منم تعجب کردم... به نظرت داداشم هنوزم دوستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
کامران: مرده و زنده بودن آیلین براش مهم نیست... این عجیب نیست؟
مانی:(آهسته) بعد از کارهای آیلین چرا باید عجیب باشه؟
کامران:(با کمی عصبانیت) اون مادر بچشه. اصلاً از کجا فهمیده بچه مال خودشه؟
مانی: تست دی‌ان‌ای.
کامران: ... من می‌رم، ولی حواست به امیرعلی باشه. یه وقت کار دست خودش نده.
مانی: باشه، حواسم هست.
بعد از رفتن کامران، مانی به سمت خانه حرکت کرد و در دلش گفت:
- «راستش منم دلم بدجوری شور می‌زنه. احساس می‌کنم قراره بزودی اتفاق بدی بیفته.»
***
همان روز،بایگانی حفاظت اطلاعات ناجا، تهران.
اتاق بایگانی، با قفسه‌های فلزی بلند و منظم که تا سقف کشیده شده بودند، فضایی سرد و آرام داشت. هر پوشه‌ای با دقت برچسب خورده بود و در سکوت مطلق، گویی هر پرونده داستانی ناگفته را در دل خود پنهان کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
راد نفس عمیقی کشید و گفت:
- «خودم هم نمی‌دونم ، اما این آخرین خواسته بهرام بود. بعد از مرگش، وکیلی که برای وصیت‌نامه‌اش تعیین کرده بود، گفت نامه‌ای برای من گذاشته که مضمونش این پوشه و محتویاتش بود، باید این رو به امیرعلی می دادم. اما موقعیتش پیش نیومد، برای همین از تو می‌خوام ببری و بهش تحویل بدی،هر چی که هست، حتماً برای اون بچه یه معنایی داره.»
حامد پرسید:
- «و اون مسئله مهم چیه؟»
راد : فکر می‌کنم نفوذی داریم بین خودمون... شاید هم از همکارامون فریب خوردن و دارن اطلاعات رو لو می‌دن. بدون این‌که به کسی بگی، درباره‌اش تحقیق کن.
حامد :چشم.
راد: دیگه می‌تونی بری. راستی، به اون بچه هم بگو قرار نیست تو این یک هفته‌ای که توبیخه، خوش بگذرونه.
حامد لبخندی زد و گفت:
- «چشم قربان، حتماً بهش خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
بی‌بی ریحان: باز خوبه که فقط به تیکه انداختن بسنده می‌کنه...
آیلین: برای من همین که جلوی پناه بهم احترام می‌ذاره کافیه. بی‌بی، همین که کنار دخترش باشه کافیه. نگاه کن با چه ذوقی داره طلاهای روی میز رو نگاه می‌کنه، نمی‌دونه باید کدومو برداره. وروجک... همیشه خواب این لحظه رو می‌دیدم و همین لبخندهاشون برام کافیه، حتی اگه دوباره نتونم دست‌هاش رو بگیرم و به عنوان زنش کنارش باشم.
بی‌بی ریحان دستش را روی کمر آیلین گذاشت و گفت:
- «می‌دونی، یه زمانی یه دختر داشتم که عاشق یه نفر شد، ولی باباش اجازه ازدواج بهشون نمی‌داد. با این حال، اون‌ها از خونه رفتن و یواشکی عقد کردن. یادمه کارت دعوت برام فرستاده بود، اما اونقدر از دستش دلخور بودم که نمی‌خواستم برم. ولی قلب مادرانه‌ام پیروز شد و رفتم. از دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
91
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
حامد : نه... یادته چند وقت پیش جی‌پی‌اس چند دلاریمو به فنا دادی؟ منم الان باهات تسویه کردم.
امیرعلی : کی برداشتیش؟
حامد: وقتی اون روز بیهوش شدی، از ماشینت برداشتم. الان حسابمون پاکه پاکه.
امیرعلی : اوکی، پس کارت رو رد کن بیاد.
حامد : نه هنوز هزینه تدارکات ماموریت جدیدمون مونده.
امیرعلی : این‌ام مگه من باید بدم؟ قرار بود هر سه‌تاییمون با هم شریک باشیم تو مخارج.
حامد :آره، خب ولی تو وضعت از من و ژاک بهتره.
ویلیام : حامد، بسه! برو سر اصل مطلب. اگه بیشتر از این ادامه بدی، تضمین نمی‌کنم صورتت کبود نشه‌ها!
امیرعلی آرام سرش را به سمت ژاک که دست به سینه به اپن تکیه داده بود برگرداند و گفت:
- « پیش راد خوب نقش بازی کردی، آفرین.»
ژاک روی مبل کنار حامد نشست و گفت:
-« معلومه که خوب بازی کردم. تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا