• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان انتقام یک تباهی | خورشید و ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع moon sun
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 86
  • بازدیدها 3,173
  • کاربران تگ شده هیچ

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
سامان: بله، ده سال پیش هم راننده شخصی ایشون بودم.
حامد: چه ارتقای جالبی، از راننده به مدیر برنامه!
امیرعلی: به هر حال ممنونم... شما چرا اینجایی؟ چرا نگهبانی رو ول کردی و اومدی داخل؟
مرتضی: خب... من...
سامان: من گفتم بیاد، مشکلی داره.
امیرعلی: نه بابا، فقط خواستم بدونم همین... ما رفتیم.
سامان: به سلامت، مهندس.
راوی: بعد از خروج امیرعلی و حامد از سوله، سامان دست و پایش شل شد و روی زمین نشست.
مرتضی: آقا، برم براتون آب بیارم؟ انگار حالتون خوش نیست، رنگتون عین گچ سفید شده.
فریبرز: نمی‌خواد، برگرد برو سر نگهبانیت. بعداً بهت می‌گم که برای چی خواسته بودیم بیای دفتر.
مرتضی: چشم آقا... با اجازه.
راوی: سامان سرش را به نشانه تایید برای مرتضی بالا پایین کرد و مرتضی به سمت خروجی به راه افتاد، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
حامد: من کاملاً جدی هستم، چی گفت؟
امیرعلی: فقط یه خط و نشون الکی بود، همین.
حامد: نمی‌خوای بگی؟... اشکالی نداره.
امیرعلی: واقعاً چیزی نگفت... اگه موضوع مهمی بود واکنش نشون می‌دادم. دلیل اینم‌که تو فکرم اینه که... راستش گم شدم.
حامد: چی گفتی؟
امیرعلی: می‌دونی،با خودم گفتم زود پیدا می‌کنم، واسه همین مسیریاب رو فعال نکردم.
حامد: خندید و گفت: «واسه همین بهت جی‌پی‌اس بسته بودم دیگه!»
راوی: امیرعلی اَبروانش را در هم کشید، ماشین را کنار خیابان نگه داشت و گفت: «چه عجب، خنده‌ی جناب‌عالی رو هم دیدیم!»
حامد: چرا نگه داشتی؟
امیرعلی: بیا بشین پشت فرمون، ببینم خودت بلدی پیدا کنی یا نه که به من می‌خندی!
حامد: معلومه که بلدم، یه دقیقه صبر کن... بذار مسیر‌یاب رو باز کنم... عه!، گوشیم رو بده.
امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
***
چند دقیقه بعد
دینگ: قربان، افراد در محل حاضرن، اما به نظر می‌رسه حال سرهنگ مساعد نیست. دستور شما چیه؟
حامد: چی...؟
راوی: حامد از ماشین پیاده شد و با چشمانی نگران به دنبال امیرعلی گشت. او را چند قدم آن‌طرف‌تر، پشت ماشین، نشسته‌روی جدول دید که سرش را میان دستان‌اش گرفته بود. آرام به سویش رفت و گفت: «امیرعلی... حالت خوبه؟ با تلفن حرف می‌زدی؟ چیزی بدی بهت گفتن؟»
حامد نشست، دست‌اش را به آرامی زیر چانه‌ی امیرعلی گذاشت و سرش را بلند کرد. صحنه‌ای که دید، قلب‌اش را فشرد: خون‌دماغ شدید، رگ‌های متورم گردن و پیشانی، و چشمانی پر از ترس و سردرگمی. امیرعلی زیر لب زمزمه می‌کرد: «اگه اون روز من نمی‌رسیدم و اون مرد می‌بردش... اگه بلایی سرش می‌اومد... »
حامد: نمی‌دونم دقیقاً چی شده، ولی الان باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
نویسنده:سلام به همه‌ی خواننده‌های عزیز! خوش اومدید به چند پارت جدید از رمان.
راوی: راد همراه با حامد وارد خانه شد. حیاط خانه با موزائیک پوشیده شده بود و دو درخت سیب در آن خودنمایی می‌کردند. خانه‌ای یک‌طبقه با نمای آجری و پنجره‌هایی عایق صدا و شیشه‌های ضدگلوله. این خانه هرچند از بیرون ساده و قدیمی به نظر می‌رسید، اما از داخل بسیار تمیز، مرتب، به‌روز و مقاوم بود؛ درست در شأن نامش: خانه امن. نفوذ به این خانه کار ساده‌ای نبود.
راد آرام به حامد اشاره کرد تا وارد شوند. به محض ورود، حاضران به احترام‌اش ایستادند و سلام کردند.
سرتیپ راد: علیک سلام. کجاست؟ حالش چطوره؟
حامد: خدارو شکر، گفتن فشار خونش بالا رفته و به همین دلیل بیهوش شده. دکتر می‌گفت اگه خون‌دماغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
امیرعلی: مگه اینم می‌دونست؟ صبرکن ببینم، همتون خبر داشتین؟
سرتیپ راد: معلومه که همه خبر داشتن... برای اینکه جلوتو بگیرم که مرتکب قتل نشی، باید با یه عالمه آدم هماهنگ می‌شدم.
امیرعلی: قتل؟ من؟ عجب... نکنه فکر کردی داشتم می‌رفتم دنبال سامان که بکشمش؟ واقعاً اینجوری فکر کردین؟
راوی: با شنیدن این حرف، همه حاضرین متعجب شدند، اما امیرعلی که حالا خشمش افروخته شده بود، با ابروانی گره‌خورده به سقف خیره شد و گفت: « فقط رفتم از زنم بپرسم چرا این کار رو با من کرد. خودم رو مستحق یک توضیح می‌دونستم و اینم می‌دونستم که اون روز سامان اونجا نبود، محض اطلاعتون.» راد از جای خود برخاست، به سمت امیرعلی گام برداشت، دستش را روی شانه‌اش گذاشت و فشرد و گفت: «دیگه وقتشه گذشته رو فراموش کنی و به سمت آینده قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
امیرعلی: ....
راوی: در همان لحظه حامد وارد اتاق شد و گفت: «قربان، ببخشید، می‌دونم گفتید مزاحم نشم، ولی تماس گرفتن و گفتن که موفق نشدن. دستور چیه؟»
سرتیپ راد: بله، دستورم اینه که اونی که برداشتید بذارید سر جاش، مثل روز اول و تا زمانی که این آقا برگه‌های بازگشت به کارش رو امضا نکرده و قبول نکرده تمریناتش رو شروع کنه، همون‌جوری به تخت بسته بمونه. حتی برای دستشویی رفتن هم بازش نکنین.
امیرعلی: اون کاملاً جدیه! اگه لجبازی کنم و اینجا نگهم داره و اتفاقی برای پناه بی‌افته، هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم. می‌دونستم برای عملی کردن بعضی از نقشه‌هام لازمه برگردم، ولی نه انقدر زود... ببین چه لبخند پیروزمندانه‌ای داره. متنفرم وقتی اتفاقات مطابق برنامه‌ام پیش نمی‌ره...»
حامد: اطاعت... امیرعلی خوبی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
نویسنده: سلام به همه‌ی خواننده‌های عزیزم. چند پارت جدید از رمان رو تقدیم نگاه‌های گرم شما می‌کنم. امیدوارم لذت ببرید و با لایک‌های قشنگتون خوشحالم کنید.
دربان: قربان، ببخشید. این خانم با افرادشون به زور وارد شدن.
فریبرز: قربان،ایشون شکوفه هستن. دست راست خالد تو دبی.
سامان: اوه خالد... یادم رفته بود همه‌ی مشکلات اخیرم با خالد رو. چی شده که دست راست خالد اومده اینجا؟ مگه نمی‌دونی من دیگه با خالد کار نمی‌کنم!
راوی: شکوفه با لبخندی که نه صمیمی بود و نه سرد، سمت سامان رفت و گفت: «اجازه بدین اول خودم رو معرفی کنم. من شکوفه صفاری هستم؛ دست راست خالد و همسرش.»
سامان ابرو بالا انداخت و با دست اشاره کرد که شکوفه روی مبل روبه‌رویش بنشیند. خودش هم نشست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
***
همان روز،ساختمان فرماندهی انتظامی تهران
راوی: اتاق جلسات ظاهری کلاسیک و در عین حال مجلل داشت؛ یک میز بزرگ با صندلی‌های چرمی، میکروفن‌هایی مقابل هر صندلی و مانیتورهای کوچک به تعداد صندلی‌ها. روی دیوار، نقشه بزرگی از جهان خودنمایی می‌کرد و روی سقف اتاق، یک پروژکتور نصب شده بود. برای هر نفر، فایل‌هایی شامل خلاصه مباحث مورد بحث در جلسه تهیه شده بود.
در رأس میز، سرتیپ راد با حالتی جدی پشت میز نشسته بود و مشغول مطالعه فایلی بود که از قبل درباره باندهای قاچاق مواد مخدر بین‌المللی تهیه شده بود که چند تقه به در خورد.
سرتیپ راد: بفرمایید.
سرهنگ احمدی: قربان، اجازه هست؟
سرتیپ راد: بفرمایید.
راوی: راد به آرامی به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و گفت: «هنوز تا شروع جلسه که نیم ساعتی مونده، زود اومدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
سرهنگ احمدی: جریان همکار اروپایی چیه؟
سرتیپ احمدی: یکی از مواردیه که تو جلسه قراره راجع بهش صحبت بشه، ولی اگر خیلی کنجکاوی، بیا اطلاعاتش تو این فایله.
راوی: احمدی فایل مدارک را از راد گرفت و مشغول مطالعه شد که در باز شد و مردی چهارشانه و قدبلند با کت و شلوار مشکی با خطوط سفید به همراه سرگرد عدلی وارد اتاق شد.
سرتیپ راد و سرهنگ احمدی به نشانه احترام از جای خود بلند شدند.
سرتیپ راد: بفرمایید بشینید... خیلی خوش آمدید. از آخرین باری که ملاقاتتون کردم، ده سال گذشته، درسته؟
ویلیام: درسته، جناب سرتیپ... به نظر می‌رسه همکارتون از این‌که فارسی من انقدر خوبه، متعجب شده.
سرهنگ احمدی: اوه، متأسفم. فقط انتظارش رو نداشتم که با ویلیام ژاک روبه‌رو بشم. تعریف شما رو خیلی شنیدم.
ویلیام: منم تعریف یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

moon sun

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/2/25
ارسالی‌ها
90
پسندها
262
امتیازها
1,113
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
نویسنده: سلام به همه دوستان عزیز! قسمت‌های جدیدی از رمان رو تقدیم نگاه گرم شما می‌کنم. امیدوارم از مطالعه رمان لذت ببرید.
***
همان روز، خانه آیلین
آیلین:پناه... پناه... آماده شدی؟ با توام... چرا جواب نمی‌دی؟
راوی:آیلین به سمت اتاق پناه پا تند کرد. دخترش را در حالی دید که لباس‌هایش روی زمین ریخته بود و خودش در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود. آهسته گفت:«چرا آماده نیستی، مامان؟»
پناه:می‌شه یه روز دیگه بریم خونه بی‌بی ریحانه؟
آیلین:نه، نمی‌شه. بابات پیام داده که امروز باید ببرمت خونه بی‌بی ریحانه... قراره امروز بابات رو ببینی. خوشحال نیستی؟
پناه:خوشحالم، ولی... ببین، لباسام همه کهنه شدن...
راوی:آیلین آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : moon sun
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا