- تاریخ ثبتنام
- 4/2/25
- ارسالیها
- 60
- پسندها
- 137
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #51
دستان راد شل شد و توان حرکت نداشت، اما خود را به کنار تخت رساند و دست خونین بهرام را در دست گرفت.
بهرام با دست دیگراش ماسک اکسیژن را کنار زد و نفس بریده گفت: «فقط امیرعلی میدونه من پلیسام. میدونی، زیادی باهوشه، مجبور شدم بهش بگم، ولی بقیه بچهها نمیدونن. اگه خواست پلیس بشه، کمکاش کن، بیار پیش خودت، اما ازش چشم برندار.» یقه راد را گرفت و گفت: «سپردمشون به تو، حسین.» دستاناش شل شد. صدای بوق ممتد دستگاه آخرین خاطرهای بودکه از بهرام در ذهن حسین راد مانده بود.
***
زمان حال
امیرعلی: خب، اینام از رستوران مستوران.
راوی: امیرعلی ماشیناش را در پارکینگ رستوران پارک کرد و پیاده شد. پس از مرتب کردن سر و رویاش، وارد رستوران شد. رستوران فضایی...
بهرام با دست دیگراش ماسک اکسیژن را کنار زد و نفس بریده گفت: «فقط امیرعلی میدونه من پلیسام. میدونی، زیادی باهوشه، مجبور شدم بهش بگم، ولی بقیه بچهها نمیدونن. اگه خواست پلیس بشه، کمکاش کن، بیار پیش خودت، اما ازش چشم برندار.» یقه راد را گرفت و گفت: «سپردمشون به تو، حسین.» دستاناش شل شد. صدای بوق ممتد دستگاه آخرین خاطرهای بودکه از بهرام در ذهن حسین راد مانده بود.
***
زمان حال
امیرعلی: خب، اینام از رستوران مستوران.
راوی: امیرعلی ماشیناش را در پارکینگ رستوران پارک کرد و پیاده شد. پس از مرتب کردن سر و رویاش، وارد رستوران شد. رستوران فضایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش