• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان باداَفرَه | معصومه کاربر انجمن یک رمان

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
و صدای بمِ مرد هم حتی برایش شناس نبود وقتی که این چنین پاسخ داد:
- ببخشید ممکنه یه لحظه بیاین دمِ در؟
بهزاد مانده در چه کسی بودنِ اویی که در این وقت از شب به خانه‌شان آمده بود، مشکوک‌تر شد:
- شما؟
و مرد فقط گفت:
- ممنون میشم اگه بیاین جلوی در.
بهزاد چانه جمع کرد، گوشیِ آیفون را در جایش قرار داده و نگاهی که به جانا انداخت، جلو رفته همزمان با گشودنِ در، پیراهنِ خاکستری‌اش را هم برای پوشیدن به روی تیشرتِ سفیدش از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار چنگ زد. در را به روی خود گشوده و سردیِ شب هنگامِ هوا پوستش را که لمس کرد، آستین‌های پیراهنی که به تن کرد را تا زده و با کفش‌های مشکی‌اش قدم در مسیرِ سنگفرشی تا در گذاشت. به در رسیده و آن را که گشود با جای خالیِ کسی مواجه شد و شکِ نگاهش رنگ گرفت. پررنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
و قصدِ رفتن به سوی جانا و نجاتِ اویی را داشت که کنجِ آشپزخانه پناه گرفته و بغض‌آلود به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد. جانا از ترس می‌لرزید و همه‌ی تنش یخ بسته بود، تنش را به کابینت‌ها فشرده همچون کفِ پاهای یخ زده‌اش به سرمای کاشی‌ها، صدای هق زدن‌هایش گوش از آرامشِ چندی پیشِ خانه کر کرده بود؛ اما... سیاه‌پوشِ چاقو به دستی که پیش می‌آمد چه می‌دانست از رحم کردن به دختری چهارساله وقتی همچون ربات فقط به آنچه دستورِ رئیسش بود عمل می‌کرد؟ قدم‌هایش با آن پوتین‌های بندی و مشکی سوی جانا سهمگین و وحشتناک، هر گامی که برمی‌داشت برای زمین نبضِ دلهره می‌زد و این نبض تپش‌های بی‌امانِ قلبِ جانا بود برای سینه‌ی بی‌دفاع و سنگینش! بهزاد کجا بود اما؟ قدم‌های او را چه توقف می‌بخشید؟ شاید بازگشتی کوتاه به لحظه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با پاهایی لرزان، با قلبی درحالِ ذوب شدن، با جانی آب شده در تن و روحی خاموش سری به طرفین تکان داده از روی ناباوری و شوکِ غمناکی که دچارش شده بود، در مغزش سوتِ طولانیِ قطار پیچیده و دویده به سویشان، کنارِ تنِ خونینِ آن‌ها و میانشان روی زمین نشست. وحشت‌زده و با عجله دستانش را پیش برده و صورتِ بهزاد را که قاب گرفت، اصلا ابرِ چشمانش و بارانِ قطراتی که بر صحرای گونه‌هایش می‌نشستند را متوجه نشد که فقط به خیالِ واهی و امیدی پوچ از هنوز زنده بودنِ مردی که عشقش را با خود حمل می‌کرد، ریز ضربه‌هایی به صورتش زده و بغض شکاند:
- من رو ببین بهزاد! چشم‌هات رو باز کن عزیزم، نگاهِ زنده‌ات رو نبینم می‌میرم بهزاد... رحم کن بهم و من رو ببین!
التماس فایده‌ای نداشت وقتی سقوطِ روحِ به پرواز درآمده ممکن نبود، حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
جانان باید امروز بیست و نهمین طلوعش در زندگی را جشن می‌گرفت؛ اما... به تماشای غروبِ زندگانی‌اش نشسته بود. سوار بر قایقِ تنهایی پارو می‌زد بر روی صحرایی که سرابِ دریا بودنش را می‌دید. نگاهش خاموش و برق از چشمانش فراری با آن ذوقِ تا ابد کور شده، نفسش سنگین از بینِ لبانِ باریک و بی‌رنگش گذشت. یک جا نشسته بود؛ اما در گوشه‌به‌گوشه‌ی خانه صدای خنده‌هایی را می‌شنید و سعی داشت بی‌محل باشد شاید از این آشفته‌تر نشود، ولی چه فایده وقتی جانان اصلا خودش را زنده نمی‌دید که آشفتگی و پریشانی هم تجربه کند. یخ بسته بود همانندِ روزی که جنازه‌ی همسر و فرزندش را دید! کنجِ عزلت نشسته و رقصِ بختِ سیاهش را پیشِ چشمانش دید وقتی یک چشم چرخاندنِ کوتاه نگاهش را کوک زد به نقاشیِ کودکانه‌ی یک خانواده‌ی خوشبخت روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
خاتون با شنیدنِ صدایش، یک تای ابروی مشکی‌اش را سوی پیشانیِ کوتاه و پُر چین و چروکش فرستاده، روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به عقب چرخید و هامین را دید که اندکی بدنش را کج کرده به سمتِ میز و دستِ چپش که ساعتِ بندِ چرمی و مشکی با صفحه‌ی گرد و همرنگش به آن وصل بود را پیش برده و از کاسه‌ی کوچک و شیشه‌ایِ روی میز مغزِ گردویی برداشته به دهان گذاشت. خاتون لبخندی را جای داده روی لبانِ باریکش، بطریِ آبمیوه را روی میز گذاشته و کامل چرخیده به سمتِ هامین که دست به سینه می‌ایستاد و لبخندِ یک‌طرفه‌اش را حفظ کرده بود، سپس گفت:
- صبحِ تو هم بخیر مادر! اگه یه ذره از این سحرخیز بودنِ تورو شاداب داشت، هربار سرِ کلاس‌های اولِ صبحش با تاخیر نمی‌رفت. یه سال گذشته ها، ولی این کمالِ همنشین اثر نکرد که نکرد.
اثر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
با هر چرخشِ اسپینر در دستِ او، زمان هم انگار می‌چرخید. گذشته از این گردونِ چرخانِ زمانه که در این وقت از سال روی نقطه‌ای زمستانی تمرکز کرده بود، طیِ تمامِ این چرخش‌ها شاهین خبر داشت از بلایی که بر سرِ این زن و زندگی‌اش آورده بود؟ قطعا داشت! اگر لحظه‌ی ریختنِ خونِ جانا و بهزاد عقلِ آتش گرفته‌اش میانِ شعله‌ها فریادِ سوختن سر داد و بی‌ثمر ماند، در این یک سالِ گذشته اما بالاخره بیدار شده و چشم باز کرده بود؛ منتها برای کسی چون او اهمیتی هم داشت؟ اینکه چرا در این مدت سکوت کرده و حبسِ خود و اتاقش سرگرم بود با تنهاییِ گریبان‌گیرش، بماند! فقط با ریز فشاری از سوی پا و پوتینِ مشکی‌اش به زمین، چرخی به صندلی‌اش داده و رو به پنجره قرار گرفتنش همزمان بود با تای ابرویی که بالا پراند و چشمانِ قهوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
نگاه در اتاق چرخاند، از دیوارهایی که در نظرش سفیدیِ کفن به تن داشتند گذشت و با تک قدمی بلند که قامت از میانِ درگاه رد کرد، پای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش را روی سرمای کاشی‌های کرمی نهاد. پنجره‌ی سمتِ راستِ اتاق بسته و پرده‌ی صورتی و نازک هم مقابلش آویزان، فرشِ کوچک و آبی هم تنها جامه‌ی زمین بود.
تختِ تک نفره‌ی چسبیده به دیوار و کنارِ پنجره، هنوز بر روی تشکِ سفیدش پتوی آبی و صورتی مرتب قرار داشت. با قلبی تهی شده، قدم‌هایش را سست و بی‌جان جلو کشید و به سمتِ تخت که رفت، لحظه‌ای بعد تنش را به دیوار چسبانده و بعد آرام روی دیوار سُر خورد و کنارِ تخت نشست. زانوانش را در شکم جمع کرد و کفِ دستانش را دو طرفِ تنش نشانده بر زمین، نفسِ سختش را محکم، لرزان و سرمازده از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
مرد دستانش را از آرنج روی میز نهاد، انگشتانِ هردو دستش را به هم پیوند زده، با دمی عمیق سینه سنگین کرد و او هم لبانِ برجسته‌اش را با زبان تر کرده و این چنین جدی و آرام پاسخ داد:
- ببینین خانمِ ادیب! قاتل هیچ رد و نشونی از خودش به جا نذاشته؛ چیزی از منزلتون کم نشده پس یعنی قصدِ سرقت هم نداشته، نهایتاً این نتیجه به دست میاد که احتمالا قصد انتقام و از روی خصومتِ شخصی بوده که شما گفتین کسی نه با شما و نه با همسرتون مشکل نداشته... .
مکثی میانِ کلامش انداخت و این شانه‌های ظریف و پوشیده با پالتوی آستین کشیِ جانان بودند که از خستگیِ این پیگیری‌های یک ساله و بی‌نتیجه زیر افتادند و بارِ دیگر ناامیدی غبارِ نشسته بر قلبِ دردمندش شد، درحالی که ثانیه‌ای هم تیر کشید. کدام در را می‌زد برای پیدا کردنِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
زنگِ کنارِ در را به صدا درآورد و بی‌قرار اندکی ضرب گرفته بر زمین، تاب نیاورد این نگاهِ آخر را هم در این لحظه از خود دریغ کند حتی با اینکه چند ساعتِ دیگر باز هم دعوت می‌شد به دیدنش. از همین رو لبانش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده، وقت باز شدنِ در با صدای تیک‌مانند به رویش، گونه از داخل جمع کرد و نقاشیِ چالِ گونه‌هایش را بارِ دیگر بر چهره طرح زده، سپس روی پاشنه به عقب چرخید و نگاهِ آخر هم نصیبش شد!
نگاهِ آخری که به هامین افتاد درحالی که قصدِ حرکت داشت، اما هنوز منتظرِ داخل رفتنِ کاملِ شاداب بود. او که به عقب چرخید باز هم کششی را به میزبانیِ لبانش فرستاد و گرمایی خوشایند جریان یافته از نگاهِ هامین زیرِ پوستش که سرما را پس می‌زد، دستِ چپش را بالا آورده و کنارِ سر آرام برای او تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,006
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
پشتِ خط عابر پیاده‌ای مشترک با هامین توقف کرد، اما به وقتِ سبز شدنِ چراغ مسیرشان از هم جدا شده، هامین کجا رفت بماند... . جانان بود که به قربانگاهش بازگشت. خانه‌ای که روزی رنگین کمانِ عشق و خوشبختی درونش به چشم می‌آمد، حال میزبان ابرهای سیاه و هوایی طوفانی شده بود؛ درحالی که گردبادی از خاطرات می‌چرخید و می‌چرخید تا نهایتاً به جانان که می‌رسید او را می‌بلعید!
مقابلِ درِ خانه ماشینش را خاموش کرد. یک دستش را رسانده به دستگیره و با دستِ دیگرش هم کیفش را از روی صندلی چنگ زده، در را گشود و سپس کفِ پوتینش نشسته بر روی برف‌ها و روی تنش مُهر زدند. با ریز فشاری از جا برخاست، از ماشین پیاده شده و قدمی که جلو گذاشت در را هم پشتِ سرش محکم بست. نفسش گرچه آه مانند سینه‌ی سنگینش را سوزاند، اما سرمازده از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا