• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان باداَفرَه | معصومه کاربر انجمن یک رمان

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
باران نگاهی به پرستارِ سر به زیر و مشغول انداخت، نگاهی گذرا هم در راهرو به گردش درآورد و نهایتاً رسیده به چشمانِ قهوه‌ای رنگِ جانان با شباهتی بی‌نهایت به چشمانِ خودش، نفسِ عمیقی کشید. کششی یک طرفه به لبانش بخشیده و اشاره‌ی چشم و ابرویش را به کار گرفته سپس گفت:
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و سپس سر تکان داده به نشانه‌ی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغ‌های پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتاده بود. برف همچنان طنازانه و با دلبری می‌بارید... . مکث به خرج می‌داد انگار تا زمین را تشنه‌ی دیدنِ زیبایی‌اش کند!.
میانِ افرادِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
از عاشقانه‌ی زمستان چه‌خبر؟ آغوشِ برف‌ها سرد و در عینِ پُر احساس بودنش خبر نداشت از مرگِ زمینی که عزایش را درختانِ خشکیده‌اش می‌گرفتند با شاخه‌هایی که به بهانه‌ی باد به جنگ باهم می‌رفتند و در سکوتِ حاکمِ صبحگاه، صدای تازیانه‌هایشان به هم تنها ریز صدایی بود که به گوش می‌رسید!.
حلقه‌ی سفیدیِ برف‌ها، سپید دارِ زمین بود!. حکمِ اعدامِ زمین را از کدام دادگاه گرفته بود؟ همان دادگاهی که قاضی‌اش ابرهای سنگین شده و تیره بودند و امضایشان پای حکمی که حبسِ آفتاب را خبر می‌داد هم می‌درخشید. زمین معشوق و سردیِ زمستان یک طرفِ این عشق و گرمای خورشید هم طرفِ دیگر حتی اگر به طرفداریِ ابرها این سردی زمین را به آغوشِ اجباریِ خود می‌کشید، باز هم صبح می‌شد این شب، باز می‌شد این در، بهار می‌شد این زمستان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به وقتِ ایستادنِ شاهین مقابلِ پله‌ها که سیگار را در دستش پایین انداخت، قدم‌های آرامِ هامین هم او را به سگِ تازه ساکت شده رساندند که با قامت بستنِ هامین در قابِ چشمانِ مشکی و براقش، چون غریبه‌ای بود ناآشنا شروع به پارس کردن کرده و قصدِ جلو رفتن داشت که با کنترلِ مردِ سیاهپوش در جا ماند. نگاهِ هامین با تای ابرویی که یک آن سوی پیشانی‌اش دوید چرخ خورد تا به سگ رسید، از حرکاتِ او و پارس کردن‌هایش پی برده به غریبگیِ خودش برایش که این واکنشِ تهاجمی‌اش را باعث شده بود، زمانِ انتظار برای به حرف آمدنِ شاهین را با سوی سگ رفتن و آهسته مقابلش روی دو زانو نشستنش پُر کرد.
بر خلافِ بی‌قراری‌های سگ که آماده‌ی حمله بود، دستش را پیش برده و نرم و با مکث بر سرش نهاد و نوازش‌وار کشید تا اعتمادش را جلب کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
شاهین که مقابلِ مرد ایستاد، مستقیم چشمانش را به دیدگانِ او دوخت. ایستادن را برایش سخت دید، تنش سرد بود و رنگ هم از رُخش فراری، لبانش خشک و تشنه پوسته‌پوسته شده بودند و چیزی که نشان می‌داد این بود... برقی در چشمانش نشسته که فریادِ نفرت را در عینِ عجز سر می‌داد و چه دور بود این فریاد از گوش‌های شاهین، هرچند که نوشته شده‌اش را بر تخته سیاهِ مردمک‌های او خواند. نیشخندش سوزان برای مردی که درد همه‌ی تنش را به سلابه کشیده بود، زبانی روی لبانش کشیده و باز هم هامینی که به سمتش می‌آمد را مخاطب قرار داد:
- من اسمِ این وضعیت رو گذاشتم تاوانِ خ**یا*نت!
جرقه‌ای در ذهنِ هامین زده شد. نگاه سوی نیم‌رُخِ شاهین سوق داد و پس از شکارِ نیشخندش و از نظر گذراندنِ کوتاهِ رُخِ درهم از دردِ مرد، شاهین دستِ راستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
چشمانِ قهوه‌ای رنگش را که سوی او فرستاد، با دیدنِ خستگی‌اش از انتظار که مدام هر چند ثانیه یک بار روی پنجه‌ی پا می‌ایستاد و بعد دوباره به حالتِ قبل برمی‌گشت، به گوشش خورده صوتِ نفسی که او محکم از میانِ غنچه‌ی لبانِ کوچکش فوت کرد، خود لبانِ باریکش را جمع کرده و خنده‌اش را نگه داشت. مقابلِ جانا روی دو زانو نشست، نگاهِ او را با چشمانِ درشتش سوی خود کشید و بعد شال گردن را بالا آورده مشغولِ بستن دورِ گردنِ او شد. جانا مردمک گردانده بر اجزای چهره‌ی مادرش و با لحنی کودکانه آنقدر شیرین و بانمک کلافگی‌اش از مدام لباسِ جدید و گرم آوردنِ جانان را به زبان آورد که او هم با آب شدنِ قند تهِ دلِ ضعف رفته‌اش نتوانست جلوی کششِ لبانش را بگیرد:
- مامان بسه دیگه! همه‌اش یه لباسِ جدید میاری.
جانان کوتاه خندید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بهزاد نچِ پررنگی گفته و یک دم ابروانش را تیک مانند بالا انداخته، دمی عمیق و پُر حرص از هوایی که آغشته شده بود به عطرِ ملایمِ جانان گرفته و لبانش را جمع کرده، از یک سو کشید. نگاه سوق داده سوی جانا و او که پس از پدرش نگاهی به مادرش انداخت، خود را در آغوشِ او جلو کشید و به تلافیِ بوسه‌ای که جانان از بهزاد محروم کرد، لبانِ غنچه شده‌اش را محکم به گونه‌ی او چسبانده و بعد هم عقب کشید. بهزاد بازدمش را بیرون راند، خیره به چشمانِ قهوه‌ای رنگ و مژه‌های بلندِ جانان با اشاره‌ی ابروانش به جانا که تنش را عقب کشید، حرصِ زیرپوستی‌اش را نمکین برای او به نمایش گذاشت:
- یاد بگیر عزیزم؛ نصفِ تو هم به حساب نمیاد!
جانان با خنده چشمانش را در حدقه چرخاند، حینی که بهزاد نگاهش می‌کرد دستِ آزادش را جلو برده و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سوزِ سردی که از بیرون به اتاق می‌رسید را بی‌محل کرده، فقط تخت را از انتها دور زد و خودش را به کمدِ چوبی و قهوه‌ای روشنی که کنارِ میز آرایشی به همان رنگ قد علم کرده بود رساند. درِ کمد را باز کرد، از چوب لباسی‌های اکثرا خالی از لباس گذشت و چشمانش را که پایین کشاند با همان ضربان‌های قلبِ روی هزار مردمک خیره به ساکِ مشکی نگه داشت. لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانش را دوباره محکم از گلو گذرانده و دستش را که پیش برد، دسته‌ی ساک را میانِ انگشتانش حبس کرد و آن را که برداشت بدونِ بستنِ درِ کمد روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب چرخید. ساک را روی تخت نهاد و زیپش را از یک سر تا سرِ دیگر کشیده و پس از باز کردنش، سر چرخانده به سمتِ چپ و آخرین چیزی که قصدِ برداشتنش را داشت، نگریست. همان قابِ عکسِ جای گرفته کنارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
هامین نیم نگاهی گذرا و گوشه چشمی سویش فرستاد که شاهین هم متوجه شد. به وقت رو گرداندنش سوی نیم‌رُخِ هامین، سیگاری که هنوز می‌سوخت را از شیشه بیرون انداخته، ادامه‌ی کلامش را با جدیتی تلخ بر زبان راند:
- باور کن گاهی نداشتنشون خیلی بهتر از داشتنشونه... بر حسبِ تجربه‌ای میگم که از داشتنشون به دست اومده.
و تک خنده‌اش می‌شد گفت تلخ، عصبی و بی‌صدا بود. بارِ دیگر چشم به روبه‌رو دوخته و حال نوبتِ هامین بود برای نگریستن به او و کشفِ اسرارِ چسبیده به همان تجربه‌ای که شاهین از آن دم می‌زد! از خانواده‌ای می‌گفت که نداشتنش بِه بود از داشتنش و ندانست چرا؛ اما باز هم به تماشا نشسته رقصِ شعله‌ی سوزاننده‌ی این فکر در سرش را که... شاهین برای چندمین بار در این روز سیگار کشید؟ برای همان جمجمه‌ی ترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
جانان یک سرِ میز و بهزاد مقابلِ او نشسته، سمتِ دیگرشان هم پشت به شیشه‌ی سراسری که منظره‌ی سفیدپوشِ بیرون را به نمایش گذاشته بود، جانا نشسته و دستانش را دو طرفِ تن بر لبه‌ی صندلی نهاده و پاهایش را تکان می‌داد. لبانش را بر هم فشرده و کمرنگ و بانمک که چانه جمع کرد سرش را بالا گرفته و نگاه میانِ پدر و مادرش می‌چرخاند و بعد به پدرش که می‌رسید، مکث می‌کرد. نگاهش به او معنی‌دار بود و گویی از عمقِ چشمانش قصدِ رساندنِ مفهومی را به اویی داشت که مشغولِ حرف زدن و خندیدن با جانان بود. جانا که دید نگاه کردن برای جلبِ توجهِ پدرش کفایت نمی‌کند، با حرصی نمکین لبانش را جمع کرده دستِ چپش را از لبه‌ی صندلی جدا و مشت که کرد، به سختی خود را جلو کشانده و نرم به بازوی او کوفت؛ هرچند که در نظرِ خودش خیلی هم محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
195
پسندها
1,047
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
کششِ لبانِ جانان یک‌طرفه و تیک‌مانند درحالی که هنوز گیج می‌زد از مناسبتِ این کادوی یکباره، تک خنده‌اش هم به همان گیجی کوتاه و بی‌صدا، لب زد:
- بهزاد!
بهزاد که دستبند را بر مچِ او ثابت نگه داشت، دستِ جانان را هم در دست گرفت. سرش را بالا گرفت و دستِ جانان را هم، سپس پیشِ چشمانِ خیره‌ی او لبانش را با گرمایی عاشقانه از جنسِ همانی که به چشمانِ مشکی‌اش هم برق انداخته بود، بر پشتِ دستِ او فشرد و پلک بر هم نهاد. قلبِ جانان تند می‌زد و ماتش برده، با اینکه هرروزش به همین عاشقانه‌ها سپری می‌شد؛ اما چون روزِ اول هیجان می‌گرفت. انگار که دوباره به چند سالِ قبل و اولین دیدارش با مردی که حال در جایگاهِ همسر مقابلش نشسته بود برمی‌گشت. چه تکرارِ بی‌تکراری بود عشق!
بهزاد که آرام لبانش را از دستِ او جدا کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا