- تاریخ ثبتنام
- 12/1/24
- ارسالیها
- 143
- پسندها
- 879
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 6
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #11
باران نگاهی به پرستارِ سر به زیر و مشغول انداخت، نگاهی گذرا هم در راهرو به گردش درآورد و نهایتاً رسیده به چشمانِ قهوهای رنگِ جانان با شباهتی بینهایت به چشمانِ خودش، نفسِ عمیقی کشید. کششی یک طرفه به لبانش بخشیده و اشارهی چشم و ابرویش را به کار گرفته سپس گفت:
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و سپس سر تکان داده به نشانهی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغهای پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتاده بود. برف همچنان طنازانه و با دلبری میبارید... . مکث به خرج میداد انگار تا زمین را تشنهی دیدنِ زیباییاش کند!.
میانِ افرادِ...
- بریم توی حیاط حرف بزنیم؟
جانان یک تای ابرو بالا پراند، در مکثی کوتاه مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و سپس سر تکان داده به نشانهی تایید، همراه شد با باران تا خروج از راهروی بیمارستان و ورود به حیاط. حیاطی که از نورِ چراغهای پایه بلند روشنایی دزدیده برای تاریکیِ شبی که ماه هم گیرِ زندانِ ابرها افتاده بود. برف همچنان طنازانه و با دلبری میبارید... . مکث به خرج میداد انگار تا زمین را تشنهی دیدنِ زیباییاش کند!.
میانِ افرادِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش