• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان باداَفرَه | معصومه کاربر انجمن یک رمان

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
سردردِ بی‌قرارش یک دم آرام نمی‌گرفت و دست از لگدمال کردنِ مغزِ دردمندش برنمی‌داشت. بخشی از حافظه‌اش به زنجیر کشیده شده و تن به اجبار داده بود برای پخش کردنِ خاطراتی پاک نشدنی از ذهنِ این زن! شیرین و تلخش هم فرق نمی‌کرد... . این روزها هرچه به کامِ جانان می‌نشست جز زهرمار نبود! جامِ تنهایی را زیرِ سنگینیِ نگاه‌های سرنوشت و بختِ سیاهش سر می‌کشید و حال از میانِ قرص‌های درونِ کشو به دنبالِ مسکنی می‌گشت تا پادزهر باشد برای زهرِ این جام!
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوان‌های تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشه‌ای و استوانه‌ای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
این بار سنگینیِ نگاهِ شاداب را از پنجره به روی خود حس نمی‌کرد چرا که درونِ اتاقِ رنگ گرفته‌اش با نورِ سفیدِ ساطع شده از چراغ، کنارِ پنجره روی صندلیِ چوبی و قهوه‌ای روشنِ همرنگ با میزِ مقابلش نشسته، دفتری روی میز باز بود و کاغذهایی هم مچاله دور و برش بر زمین و گه‌گاه هم درونِ سطلِ زباله‌ی مشکی و کوچکِ کنارش افتاده بودند. خودنویسِ مشکی میانِ انگشتانِ دستِ راستش بود و دستِ چپش را هم خمیده بر میز نهاده، خودنویس را میانِ انگشتانش چرخ داد درحالی که چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را به خط‌های روی کاغذ دوخته بود. صندوقچه‌ی مغز باز کرده و به دنبالِ پیچشِ کلماتِ مناسبی می‌گشت برای پیاده کردنشان روی صفحه‌ی دفتر، اما گویی هرچه زیر و رو می‌کرد جز هیچ، هیچ نصیبش نمی‌شد. کنجِ لبِ باریک و برجسته‌اش را به دندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
شاداب لبانش را بر هم فشرد و فرو رفتگیِ اندکِ گونه‌هایش به چشم آمده، دمی کوتاه کششی به لبانش بخشید و سپس آهسته در را بست. از شیطنتِ کم جانِ لحنِ برادرش بود این کششی که لبانش را بازیچه کرد، قدمی رو به جلو برداشت و خیره به قامتِ شاهینِ ایستاده پشتِ پنجره که یقه‌ی پیراهنش را هم نفس‌های باد ریز تکانی می‌داد، دستانش را پشتِ کمر به هم بند و قدری هم سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، سپس با لحنی شیرین پیچک‌زده دورِ ظرافتِ صدایش، این چنین به گوشِ او رساند:
- چطوریه که بعد از حرفت خنده‌ات نمی‌گیره؟
تک خنده‌ی شاهین از حرفِ او و منظورِ پنهانش که می‌گفت خنده‌دار بود فکر به فراموش شدنش، جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش را هم هماهنگ با پلک بر هم نهادن و فشردنش راهیِ دهان کرد. شاداب که آرام‌آرام جلو آمد و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
نقاشیِ این روز بدونِ بارشِ برف بود، درحالی که تیرگیِ دلگیرِ ابرها بیش از حد سنگین بود برای شانه‌های آسمان؛ چه زمانی قرار بود ابرها از این پهنه‌ی غم دیده دست کشیده و به حالِ خود رهایش کنند؟ مشخص نبود، اما گویا پیکِ نامه‌رسانِ باد بود که دوان‌دوان دعوتنامه‌ی محفلِ فاجعه‌ای تازه را می‌آورد و دعوت شده به این ضیافت که بود؟ بماند!
روزی که از صبح گذشت و زمان را به وصلتِ ظهر رساند، بوم و قلمو به دستِ جانان سپرد تا تصویری از خودش را بر روی آن نقاشی کند. عطرِ حضورِ جانان این بار نه از خانه‌ای که شکنجه‌گاهش شده، بلکه از درونِ خانه‌ای با نمای آجری به مشام می‌رسید که سقفِ شیب‌دارش، سایه بر پنجره‌ی شفافش افکنده، درختانِ باریکِ دو طرفش هم که چسبیده به دیوارِ سفیدِ دورش مقابلِ هم با فاصله قرار داشتند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
جانان کمرنگ چانه جمع کرد، ابروانش را بالا پرانده تا پیشانیِ کوتاه و گندمی تیره‌اش، از راهِ دهان دمِ عمیقی گرفت و بازدم پس دادنش را بینیِ کوچکش عهده‌دار شد. لحظه‌ای کوتاه سکوتی را میانشان به جریان انداخت و بعد لب باز کرد:
- نمی‌دونم؛ یعنی... باران که توی آخرین تماسمون گفت، فعلا قصدِ برگشتن نداره. اون خونه هم برام مثلِ قتلگاهه، شاید برم خونه‌ی پدر و مادرم که از وقتِ مرگشون تا امروز خالی مونده. چاره‌ای ندارم، یکم دیگه توی این خونه و با خاطرات زندگی کردن اون هم وقتی که بعد از گذشتِ یک سال هنوز قاتلِ خانواده‌ام پیدا نشده، برام شکنجه‌ست!
آنا مغموم سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و حالِ او را درک کرد. جانان همکارش در بیمارستان بود و دوستِ او، هرچند که عمرِ این دوستی نمی‌شد گفت تا این لحظه زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
لانه‌ی آه در سینه‌ی سنگینش را ویران کرد، آنگاه که سوزان از شکافِ میانِ لبانش فراری‌اش داد و با نشاندنِ تلخندی زهرآلود، پس از نیمچه نوازشی کوتاه که حکمِ پایان بخشیدن داشت، دستش را از گونه‌ی دختر پایین انداخته، روی بازوی او نشاند. زبانی روی لبانش کشیده و سری تکان داده، همان دم آنا با لبخندی کمرنگ بر لبانش جلو آمده و کنارِ دخترش ایستاد. دست را روی شانه‌ی او نهاده و اندکی به سمتش خم شده، با صدایش نگاهِ او را سوی خود کشید:
- برو لباس‌هات رو عوض کن و دست و صورتت رو هم بشور که ناهارت رو بیارم مامان!
دخترک سر تکان داده به نشانه‌ی تأیید، هماهنگ با دستِ جانان که آهسته از بازویش به پایین سُر خورد، آنا هم دستش را از روی شانه‌اش پایین کشانده و دختر هم به سرعت از پیشِ چشمانشان با دویدن به سمتِ راست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
جانان با شنیدنِ این حرفِ او، لحظه‌ای گویی خشک شد. انگشتانش بازماندند از نوازشِ پیشانیِ کوتاهش و چون باریکه فاصله‌ای میانِ لبانِ باریکش افتاد، ابروانِ باریک و بلندش را هم به هم پیچید. برای ثانیه‌ای آنچه آنا گفته بود را در سر پژواک کرد تا منظورش را متوجه شود، گویی در شلوغیِ آشفته بازارِ ذهنش آنچنان گمگشته که به دنبالِ دستِ آشنای این حرف می‌گشت و این دست را زمانی پیدا کرد و گرفت که چرخ‌دنده‌های خاموشِ مغزش به چرخش افتادند. قلبش تپشی دردناک را تجربه کرد و جانان که دستش را آهسته پایین انداخت، رو به سمتِ آنا چرخانده و چشمانِ قهوه‌ای رنگش قفلِ دیدگانِ سبز- آبیِ او شدند. همچنان مشغولِ سبک سنگین کردنِ حدسِ شک برانگیزِ او نسبت به باران، برای قانع کردنِ خود بود اینکه لب باز کرد و صدای از تهِ چاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
باز هم جانانِ بی‌خبری بود از وجودِ مردی سیاه‌پوش که حکمِ سایه‌اش را گرفته، تا آن دم کمین کردنش پشتِ دیوارِ سفیدی که دورِ خانه‌ی آنا حصار بسته بود اجازه‌ی دیدن و یا حس کردنِ حضورش را نمی‌داد؛ اما حال؟ سیاهیِ کورکننده‌اش تضادِ فاحشی داشت با سفیدیِ دیواری که تنش را به آن چسبانده بود، آنگاه که قدری تنش را کنار کشید و نیم‌رُخش این بار بی‌نقاب هویدا شد. برقِ چشمانِ مشکی‌اش تیزی کشیده به دنبالِ قدم‌های جانان روی آسفالتِ کوچه که حال پس از سوارِ ماشین شدنش، مشغولِ روشن کردن و به راه انداختنش بود، در عینِ حال که موبایلش را هم از کیف خارج کرده، شماره‌ی باران را گرفت و موبایل را به گوششِ چسباند. نفس‌هایش نامنظم و بد ریتم بودند، همانطور که موبایل را میانِ انگشتانِ دستِ راستش گیر انداخته بود، بدنه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
نفسی بخارمانند از شکافِ لبانِ باریکش روزنه‌ی امیدی یافت برای بندِ اسارت دریدن و رهایی یافتن. او که مقابلِ در ایستاده و پس از چرخاندنِ کلید درونِ قفل، در را به روی خود باز کرد، پیش از اینکه آن را کامل رو به داخل هُل دهد و به حیاط راه یابد به گوشش رسید آوازِ دوباره و شومِ کلاغ که پس از آن باز هم بال از هم گشود و آنجا را ترک کرد. جانان نگاهی چرخانده به سمتِ منبعِ صدا و پس از با چشم دنبال کردنِ پروازِ کلاغ که خود هم ندانست چرا، بارِ دیگر رو به سمتِ روبه‌رو چرخاند. کفِ دستش را به سرمای در چسباند، آن را رو به داخل هُل داد و بعد هم تک گامی بلند کفایت کرد برای ورودش به حیاط و سپس بستنِ در پشتِ سرش.
چند دقیقه‌ای بیش نگذشته بود که زاویه‌ی دید به درونِ سالنِ خانه تغییر پیدا کرد و سکوتِ در و دیوارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,021
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
جانان به ستوه آمده از این جواب‌های سربالای او و حینی که جنبش‌های قفسه‌ی سینه‌اش واضح و سریع به چشم می‌آمدند، ابرو درهم کشیده و کنترل از کف داده، موبایلش را میانِ انگشتانش فشرد و فریاد زد:
- تو کی هستی روانی؟
و شاهین که لفظِ «روانی» را خطاب به خود شنید، در ذهن یادآور شد شبی از یک سالِ پیش را که حینِ حمله‌اش به همین خانه، بهزاد هم اون را با چنین صفتی خطاب کرد. کششِ یک‌طرفه‌ی لبانش قدری رنگ گرفتند و مرموزتر شدند، خونسردتر و شاید... ترسناک‌تر! قدمی دیگر جلو رفت و جانان را هم وادار کرده به عقب نشینی، سپس باز هم همان آش بود و همان کاسه!
- اینطور که پیداست، جدی ژنِ خانوادگیه!
و جانان که عقب‌تر رفت و باز هم جواب ندادنِ او را دید، تهدیدآمیز موبایلش را برای این غریبه‌ی ناآشنایی که حتی نمی‌دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا