- نویسنده موضوع
- #41
سردردِ بیقرارش یک دم آرام نمیگرفت و دست از لگدمال کردنِ مغزِ دردمندش برنمیداشت. بخشی از حافظهاش به زنجیر کشیده شده و تن به اجبار داده بود برای پخش کردنِ خاطراتی پاک نشدنی از ذهنِ این زن! شیرین و تلخش هم فرق نمیکرد... . این روزها هرچه به کامِ جانان مینشست جز زهرمار نبود! جامِ تنهایی را زیرِ سنگینیِ نگاههای سرنوشت و بختِ سیاهش سر میکشید و حال از میانِ قرصهای درونِ کشو به دنبالِ مسکنی میگشت تا پادزهر باشد برای زهرِ این جام!
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوانهای تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشهای و استوانهای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و...
قرص را پیدا کرد، بیرون آورد و از خشابِ قرص که یکی را بیرون کشید، درِ کشو را همان باز نگه داشت، خشابِ قرص را روی میز انداخته و قدم برداشته سوی سینک، از لیوانهای تمیز و برعکس قرار گرفته روی آن، لیوانی شیشهای و استوانهای برداشته از آبِ شیر که نه خیلی سرد بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.