- تاریخ ثبتنام
- 12/1/24
- ارسالیها
- 195
- پسندها
- 1,058
- امتیازها
- 6,533
- مدالها
- 7
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #51
از نهادِ جگرِ سوختهاش، چنان آهی سوزناک برخاست و آدمکهای ذهنِ شلوغش «وای» سر داده، بر سرزنان در جستجوی راهِ فرار بودند که دیده به هرچیز کور کرد و فقط در مغزِ دردمندش آنگاه که شقیقههایش نبض درد مینواختند، شنوای صوتِ گریهاش در صبحگاهی شوم شد. همان صبحی که نسیمش عطرِ مرگ را برایش آورد و خورشید هم به خود لرزید از دیدنِ آنچه بر سرش آمده بود. جانان مانده و عزای یک زندگیِ خاموشی یافته با مرگِ عزیزانش، روزها و ساعتها از آن روز به بعد گریست و ناله از قلبِ شکستهاش سر داد و هیچکس نشنید! جانان خشک شده بود و بیحرکت، ندید که شاهین قدمی دیگر هم به سویش برداشت، چرا که شاید به خیالِ خود سیاهی میدید؛ اما چشمانِ خسته از باریدنش را گرمای جوششِ اشک پُر کرد و تاری نصیبش شده، او هنوز هم پلک نمیزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.