• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سپیده‌دم پارس | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
همین که به اتاقم آمدم، از فرط خستگی سریع خوابم برد. امروز صبح تصمیم داشتم صبحانه را تنها در اتاقم بخورم. هوا هنوز بوی باران شب گذشته را داشت، اما آفتاب کم‌رمق صبحگاهی روی دیوارهای سنگی خانه‌ها کشیده شده بود. بازار آرام آرام جان می‌گرفت، و صدای دست‌فروشان و رهگذران در کوچه‌های باریک پیچیده بود.
بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدم. روی پله‌های ایوان نشسته بودم و بند کفش‌هایم را محکم می‌کردم. انگشتانم هنوز از تمرین شب قبل می‌سوخت، اما حالا دیگر دردش برایم معنی دیگری داشت. «می‌خوای قوی بشی، پس قوی شو…» حرف‌های پدرم هنوز در ذهنم می‌چرخید.
نگاهم را به خیابان دوختم. سربازان در حال رفت‌وآمد بودند. عده‌ای سوار بر اسب، عده‌ای پیاده، زره‌هایشان در نور صبح می‌درخشید. جنگ نزدیک‌تر شده بود. هر روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
خورشید کاملاً بالا آمده بود و شهر در همهمه‌ی روزانه‌ی خود غرق شده بود. صدای دست‌فروشان، تق‌تق سم اسب‌ها بر سنگ‌فرش خیابان‌ها و زمزمه‌های پراکنده‌ی مردم در گوشه و کنار شهر، همه در هم آمیخته بودند. اما من، میان این همه صدا، فقط یک چیز را می‌شنیدم، ضربان قلب خودم... من تصمیمم را گرفته بودم.
سربازان، در میدان شهر گرد آمده بودند. پدرم، در کنار دیگر فرماندهان، با چهره‌ای عبوس به نقشه‌هایی که روی میز سنگی گسترده شده بود، نگاه می‌کرد. از دور به او خیره شدم. اگر صبر می‌کردم، هیچ‌وقت اجازه‌ی جنگیدن را نمی‌گرفتم. اگر منتظر می‌ماندم، همه چیز از دست می‌رفت. باید خودم وارد میدان می‌شدم.
- اومدی چی بگی؟
صدای آشنای سامان برادر بزرگ‌ترم، من را از فکر بیرون کشید. سامان، با آن قد بلند و نگاه نافذ، دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
باد، با خشونتی نامرئی، موهایم را را به بازی گرفته بود. نفسم هنوز از هیجان تند بود، اما چیزی درونم، چیزی عمیق‌تر از غرور و شوق، در قلبم می‌تپید. ترس؟ اضطراب؟ یا شاید چیزی فراتر از آن...؟
وقتی پدرم گفت: «به سامان ملحق شو»، برای لحظه‌ای حس کردم زمان ایستاد. انتظارش را نداشتم که به این سادگی اجازه بگیرم. فکر کرده بودم که باید بیشتر بجنگم، بیشتر التماس کنم، اما حالا که این اجازه را داشتم… یک سوال در ذهنم پرسه می‌زد... آیا واقعاً آماده بودم؟ دستانم را مشت کردم. باید باشم.
سامان، چند قدم جلوتر ایستاده بود، بازوانش را روی سینه گره زده، و با چهره‌ای جدی به من زل زده بود. انگار هنوز باور نداشت که خواهرش قرار است در کنار او شمشیر بزند.
- خیلی خوشحال نشو. اجازه گرفتن یه چیزه، توی جنگ زنده موندن یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
شب، آرام و بی‌صدا، اما سنگین‌تر از همیشه گذشت. سکوتی که میان دیوارهای خانه پیچیده بود، نه از آرامش، بلکه از چیزی عمیق‌تر بود... انتظار.
وقتی اولین نور صبحگاهی روی زمین افتاد، نفس عمیقی کشیدم و از بستر برخاستم. امروز، اولین روز از باقی زندگی‌ام بود. اردوگاه جنگی در حومه‌ی شهر برپا شده بود. ردیف‌هایی از چادرها، زمین‌های تمرین، اسب‌هایی که بی‌قرار شیهه می‌کشیدند و صدای برخورد شمشیرها، همه نشانه‌ی نزدیکی جنگ بودند.
من میان سربازانی که دور و برم بودند، حس کردم سایه‌ای میانشان هستم. خودم، هنوز نمی‌توانستم خودم را در میانشان تصور کنم. اما آمده بودم که ثابت کنم، من فقط یک سایه‌ی زودگذر نیستم.
سامان، کنار چند جنگجوی دیگر ایستاده بود. وقتی چشمش به خواهرش افتاد، دست به سینه، با همان نگاه خسته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
روزها یکی پس از دیگری گذشتند، و من هر طلوع و غروب، چیزی را در خود می‌دیدم که تغییر کرده بود. دیگر آن دختری نبودم که در سایه‌های خانه‌ی پدری‌اش پنهان شده بود. دستانم زخم برداشته بودند، پاهایم خسته بودند، اما درونم… درونم محکم‌تر از همیشه بود.
اما با هر روزی که می‌گذشت، یک چیز واضح‌تر می‌شد؛ جنگ نزدیک است.
صبح، وقتی هنوز آفتاب از پس کوه‌ها سر نزده بود، خبر رسید:
- رُمیان نزدیک شده‌اند.
هیچ‌کس حرفی نزد، اما همه می‌دانستند، این همان لحظه‌ای بود که از آن می‌ترسیدند. پدرم با نگاهی سنگین و پر از اندوه به من چشم دوخت. چشمانی که انگار هزاران حرف نگفته را در خود داشتند.
- وقتشه.
باد از فراز دشت‌های خشکیده می‌گذشت و شن‌ها را با خود به هوا می‌برد. خورشید، نیمه‌جان در افق می‌سوخت و سایه‌های بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
هوا بوی خاک می‌داد. بوی عطری که همیشه پس از وزش بادهای داغ دشت در هوا می‌پیچید، اما این‌بار چیزی در آن تغییر کرده بود. انگار سنگینی نگاه آسمان بر زمین افتاده بود، انگار روز با دهانی باز منتظر بلعیدن بود.
دست‌هایم را روی قبضه‌ی شمشیرم فشردم. فلز سرد و صیقلیِ تیغه زیر انگشتانم زمزمه‌ای از اطمینان داشت، اما در عمق استخوان‌هایم، لرزشی بود که از جایی دورتر می‌آمد... از جایی در آینده. من نترس بودم، این را از کودکی یاد گرفته بودم؛ وقتی که پدرم شمشیر چوبی‌ام را به دستم داد و گفت: "ترس فقط سایه‌ای است، آرشیدا. اگر به آن پشت کنی، ناپدید می‌شود." اما امروز، ترسِ من سایه نبود... دود بود. دودی که از آتش‌هایی برمی‌خاست که هنوز روشن نشده بودند. حسرتی که هنوز اتفاق نیفتاده بود، اما در خطوط کف دستم حک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سکوت، برای چند لحظه‌ی کوتاه، همه‌جا را فرا گرفت. آن سکوت سنگین پیش از طوفان. انگشتانم را محکم‌تر دور قبضه‌ی شمشیر فشردم، حس کردم عرق روی پوستم سرد شده، اما نگاهم را از دشمن برنداشتم.
رومیان، در فاصله‌ای نه‌چندان دور، با صف‌های منظم ایستاده بودند. زره‌هایشان زیر نور خورشید می‌درخشید، و پرچم‌هایی که در باد تکان می‌خوردند، گویی هشدار مرگ می‌دادند. از جایی در میان سپاه دشمن، صدای فرمانده‌ای برخاست، صدایی محکم و پرصلابت. و بعد… طبل‌ها نواخته شدند.
اسب‌ها با شیهه‌ای بلند به جلو تاختند، سربازان فریاد زدند، شمشیرها از نیام کشیده شد و صداها در هم پیچیدند. من هنوز در جای خود ایستاده بودم. انگار زمان برایم آهسته‌تر می‌گذشت. قلبم تندتر از همیشه می‌کوبید، اما در عین حال، چیزی درونم آرام بود. من آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
تاریکی مثل موجی سنگین، از همه‌سو مرا در بر گرفته بود. چیزی میان خواب و بیداری، میان مرگ و زندگی. صدایی دور و گنگ در گوشم می‌پیچید، صدایی که ابتدا جز زمزمه‌ای نامفهوم نبود، اما کم‌کم، واژه‌ها شکل گرفتند. ولی هیچی نمی‌توانستم از آن بفهمم.
نفس در سینه‌ام حبس شد. پلک‌هایم را به سختی بالا کشیدم، اما پیش از آنکه بتوانم دنیا را ببینم، چیزی سرد روی صورتم پاشیده شد. آب. سرفه‌ای خشن از گلویم بیرون جهید و بدنم، ناخواسته، از شوک لرزید.
هوا سنگین بود، بوی چرم و عرق و خون در فضا پیچیده بود. تلاش کردم حرکت کنم، اما مچ دستانم به‌طرزی دردناک بسته شده بود. ذهنم، هنوز میان وهم و واقعیت گرفتار، تلاش کرد خود را بازیابد. جنگ… پدرم… سامان و بعد… .
با وحشت چشمانم را باز کردم. نور آتش، درخشان و لرزان، چهره‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سکوت، مثل بندی نامرئی، بین من و آن مرد در چادر معلق ماند. شعله‌های آتش، سایه‌ای لرزان بر چهره‌اش انداخته بودند، اما درخشش سرد نگاهش تغییر نکرد.
برای لحظه‌ای، حس کردم او چیزی را در من جست‌وجو می‌کند، چیزی فراتر از یک نام، فراتر از یک اسیر جنگی. اما چرا؟ صدایش مرا از فکر بیرون کشید.
- دختر کدوم سرداری؟
سینه‌ام از خشم و درد سوخت. پرسشی که از آن گریزان بودم، حالا همچون خنجری در قلبم نشست. دلم می‌خواست بگویم من دختر هیچ‌کس نیستم. من دختر این خاکم، دختری که برای آن جنگید و شکست خورد. اما تنها چیزی که گفتم، سکوت بود.
مرد اخمی کرد. نگاهش عمیق‌تر شد، اما عصبانیت در آن نبود، بلکه نوعی صبر، نوعی تأمل بود که بیشتر از فریادهای تهدیدآمیز نگرانم می‌کرد.
- سکوتت کمکی به تو نمی‌کنه.
چیزی درونم می‌جوشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
او به من خیره شده بود، و من به شعله‌های آتشی که بینمان می‌رقصید. هر دو منتظر بودیم... او برای شکستن مقاومتم، و من برای فهمیدن سرنوشتی که در دستانش بود.
بالاخره، حرکت کرد. قدمی به جلو گذاشت، درست تا لبه‌ی سایه‌ای که آتش روی زمین انداخته بود.
- تو رو به این چادر نیاوردم که با من بازی کنی، آرشیدا.
نامم را طوری ادا کرد که انگار سنگینی خاصی داشت، انگار که آن را مزه‌مزه می‌کرد، درکش می‌کرد، اما هنوز آن را کاملاً نمی‌فهمید.
به او نگاه کردم، چهره‌اش در نور لرزان آتش نیمه‌روشن بود. چانه‌ی زاویه‌دارش، خطوط سرد و جدی پیشانی‌اش، و آن چشم‌هایی که گویی به چیزی فراتر از آن لحظه می‌اندیشیدند.
- پس چرا هنوز زندم؟
پرسشم را تکرار کردم، این بار با لحنی محکم‌تر. او لحظه‌ای مکث کرد. سپس به‌جای پاسخ دادن، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا