• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی حقیقت بر میگردد | هیلدا کاربر انجمن یک‌ رمان

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وقتی حقیقت بر میگردد
نام نویسنده:
Hilda__369
ژانر رمان:
معمایی، ترسناک، روانشناختی، جنایی
کد رمان: 5821
ناظر:
❁S.NAJM ❁S.NAJM
خلاصه:
چقدر حاضری برای پنهون نگه داشتن یه دروغ، بها بدی؟

الینا فکر می‌کرد گذشته پشت سرش مونده. یه اشتباه ساده، یه شایعه بی‌اهمیت — چیزی که فکر می‌کرد دیگه فراموش شده. اما وقتی یه پیام ناشناس بهش می‌رسه و دوستانش یکی‌یکی درگیر اتفاق‌های وحشتناک می‌شن، الینا می‌فهمه که یکی اون بیرونه که فراموش نکرده... و نمی‌بخشه.

حالا الینا باید با ترس‌هاش روبه‌رو بشه و گذشته‌ای رو که خودش هم ازش فرار می‌کرد، زنده کنه. چون این بار، اشتباه‌های قدیمی قراره به قیمت جونش تموم بشن.

"گاهی، بزرگ‌ترین دشمن تو، کسیه که خودت ساختی."
 
آخرین ویرایش
امضا : Hilda__369
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,534
پسندها
20,940
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • مدیر
  • #2
64D7E951-4566-4B57-81BC-7F807952B2A5.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

صدای نفس‌های بریده‌بریده‌اش توی تاریکی می‌پیچید. قلبش اونقدر تند می‌زد که انگار هر لحظه می‌خواست از سینه‌اش بیرون بزنه. پاهاش به زور زمین رو لمس می‌کردن، انگار که هر آن ممکن بود بلغزه و زمین بخوره.

کوچه باریک و تاریک بود، نور ضعیف چراغ خیابون فقط سایه‌ها رو کشیده‌تر می‌کرد. پشت سرش صدای قدم‌ها می‌اومد — آروم، محکم، نزدیک‌تر.

دختر حتی جرئت نکرد برگرده. نفسش به خس‌خس افتاده بود، اما نمی‌تونست بایسته. باید دور می‌شد.

ناگهان پاش گیر کرد. همه‌چیز به‌هم ریخت. زمین سرد و خشن به تنش کوبیده شد. برای لحظه‌ای همه‌چی ساکت شد، فقط صدای قلبش توی سرش می‌پیچید.

و بعد، سایه‌ای جلوش ظاهر شد. بلند، تاریک، و بی‌رحم.

دختر به‌زور نفس کشید. چشماش پر از اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hilda__369

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"حالا که این زندگی عادیه، دوست دارم نسخه‌ی غیرعادیش رو ببینم — فقط برای مقایسه."

اگه زندگی آکادمیک یه فیلم بود، من مطمئناً نقش اون کاراکتری رو داشتم که همیشه می‌دوئه، ولی هیچ‌وقت به کلاسش نمی‌رسه — همون کسی که تا پایان فیلم هنوز یه نفس درست‌وحسابی نکشیده و مخاطب مطمئنه اگه زنده بمونه، فقط به‌خاطر شانسه، نه هوش و ذکاوت.

نمونه‌ش؟ مقاله‌ی دوهزار کلمه‌ای که هنوز حتی یه کلمه‌شم ننوشته بودم، در حالی که فردا موعد تحویلش بود. مقاله‌ای که قرار بود بیانیه‌ی علمی باشه، اما بیشتر به فاجعه‌ی قرن نزدیک می‌شد.

درست وسط این بحران وجودی، تو کافه‌ی شلوغ و نیمه‌تاریک دانشگاه نشسته بودم. صدای همهمه‌ی دانشجوها، قاشق‌هایی که به لبه‌ی فنجونا می‌خورد، و بخار قهوه‌ی داغی که از پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hilda__369
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asi"

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نفسمو با شدت بیرون دادم. هوای خنک کافه برای یه لحظه روی صورتم نشست، انگار می‌خواست حرارت عصبانیم رو آروم کنه. دستمو با کلافگی تکون دادم، انگار بخوام حرف‌های رز درباره‌ی فیلم‌های ترسناک و تئوری‌های توطئه‌شو مثل دود از هوا پاک کنم. بوی قهوه‌ی تلخ و کیک دارچینی فضا رو پر کرده بود، اما حتی اونم نمی‌تونست اعصابمو آروم کنه.

"خب بسه دیگه! من نه قراره کشته بشم، نه تو دیوارها زندگی کنم، نه دنیا بدون رز بی‌روح بشه. مشکل اصلی من توی زندگی، این مقاله‌ی لعنتیه که هنوز یه کلمه‌م ازش ننوشتم!"

رز، با همون لبخند شیطنت‌آمیز همیشگیش، قاشقشو توی لیوان قهوه‌ش چرخوند. نور زرد کم‌رمق کافه روی موهای روشنش افتاده بود و چشم‌هاش رو براق‌تر از همیشه نشون می‌داد.

"ای بابا، الینا، تو همیشه زیادی استرس می‌گیری. یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilda__369
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asi"

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***

نور زردرنگ چراغ رومیزی، سایه‌های کشیده‌ای روی دیوار انداخته بود و لپ‌تاپم مثل یه صفحه‌ی لعنتی سفید، بهم خیره شده بود. صدای تایپ کردن بی‌وقفه‌ی رز توی سکوت شبانه‌ی اتاق می‌پیچید، در حالی که من با خستگی به جملاتی که روی صفحه تایپ می‌شد زل زده بودم.

"رز، برای بار صدم می‌گم، این یه مقاله‌ی روانشناسیه، نه فیلمنامه‌ی یه فیلم تریلر روانی! دست از نوشتن 'و در اعماق ذهن انسان، تاریکی در کمین نشسته است...' بردار!"

رز، با اون لبخند شیطنت‌آمیز همیشگیش، خودکارش رو بین انگشتاش چرخوند و بدون اینکه حتی نگام کنه، گفت: "ولی خب، تاریکی واقعاً تو کمین نشسته دیگه. این یه حقیقته علمی!"

چشمامو با کلافگی چرخوندم. رایان، که یه گوشه روی صندلی لم داده بود و با قهوه‌ی نیمه‌سردش بازی می‌کرد، بالاخره سرشو بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hilda__369

Hilda__369

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/2/22
ارسالی‌ها
6
پسندها
12
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
دستی به پیشونیم کشیدم، انگار که این کار بتونه معجزه کنه و صبر از دست‌رفته‌ام رو برگردونه. بعد خطاب به رز گفتم:
" ای استاد سخنوری، به‌جای اینکه این‌قدر حرف بزنی، می‌شه یه ذره کمک کنی؟ مثلا دو تا جمله‌ی درست‌وحسابی پیشنهاد بدی، نه یه فیلمنامه‌ی ترسناک!"

رز با لبخندی که انگار اصلاً متوجه طعنه‌ی من نشده بود، گفت: "کمک می‌کنم خب! الهام می‌دم! مغز خلاق من بدون حرف زدن خاموش می‌شه."

آه عمیقی کشیدم. "آره، متاسفانه وقتی روشنه هم ما رو خاموش می‌کنه..."

رز بالاخره دست از زر زدن برداشت و من با یه نفس عمیق انگشتامو روی کیبورد گذاشتم. بالاخره وقت نوشتن بود.

"خب، تأثیر اضطراب بر تصمیم‌گیری در موقعیت‌های بحرانی… اولین پاراگرافو چطوری شروع کنیم؟"

رز سریع گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hilda__369

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا