- تاریخ ثبتنام
- 14/7/25
- ارسالیها
- 46
- پسندها
- 87
- امتیازها
- 103
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. نور ملایم خورشید از میان پردههای نازک به داخل میتابید و ذرات گرد و غبار را در هوا به رقص درمیآورد. بوی قهوه تازه و نان تست برشته فضای آشپزخانه را پر کرده بود.
ریوما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با چهرهای درهم، مشغول جدا کردن خمیر لوبیا از ته تابه بود. حرکاتش تند و عصبی بود، انگار نه انگار که دیشب خواهر بزرگترش پس از شش ماه دوری به خانه بازگشتهبود.
سایه ناناکو روی در ورودی آشپزخانه افتاد. موهای بنفش و موجدارش را به سبک همیشه پشت گوش انداخته بود. بشقابی از تاماگویاکی دود زده را روی میز گذاشت، صدای گرم و آرامش را شنید.
- رن چان... دیشب شنیدم که برگشتی.
رن سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بیحرف چنگالش را به سمت املت دراز کرد. پس از چند لقمه،...
ریوما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با چهرهای درهم، مشغول جدا کردن خمیر لوبیا از ته تابه بود. حرکاتش تند و عصبی بود، انگار نه انگار که دیشب خواهر بزرگترش پس از شش ماه دوری به خانه بازگشتهبود.
سایه ناناکو روی در ورودی آشپزخانه افتاد. موهای بنفش و موجدارش را به سبک همیشه پشت گوش انداخته بود. بشقابی از تاماگویاکی دود زده را روی میز گذاشت، صدای گرم و آرامش را شنید.
- رن چان... دیشب شنیدم که برگشتی.
رن سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بیحرف چنگالش را به سمت املت دراز کرد. پس از چند لقمه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش