• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مرگ ابریشم‌ها | عسلی-م‌آوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع عسلی-مآوی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 440
  • کاربران تگ شده هیچ

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مرگ ابریشم ها
نام نویسنده:
عسلی-م‌آوی
ژانر رمان:
جنایی، تراژدی، عاشقانه
کد نظارت: ۵۸۹۱
ناظر: Raha~ Raha~



خلاصه:
رمان «مرگ ابریشم‌ها» داستان دختری به نام ابریشم است که از زندگی مرفه فاصله می‌گیرد و ناچار می‌شود برای تأمین مواد پدرش، با بچه‌های کار چهارراه همراه شود. پسر مغروری به نام آرمان برای انتقام، برادر فلجش (آرمیا)، را مجبور به ازدواج با او می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Abra_.

مدیر بازنشسته تالار کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
122
پسندها
1,664
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل _اول ( ابریشم )


آسمان شهر دودآلود بود. زیر این سقف دودی، زیستگاه کودکان قدو نیم قدی شده‌بود که هر کدام انَگ حاشیه نشینی و گدایی را به دوش می‌کشیدند؛ در حاشیه زندگی می‌کردند. در حاشیه بزرگ می‌شدند و در این بلِا مثال محل تولد، می‌مردند.
و به رغم آرزوهایشان، همین تفاوت چند کیلومتری در زادگاهشان باعث شده‌بود، حتی اگر تمام عمرشان را هم سگ دو بزنند، به آسایش نرسند که نمی‌رسند!


مقدمه:

همه می‌گویند من شجاع هستم! او پیله‌های عزیز دوردانه دورم را درید. پروانه‌ای ساخت از جنس، حزن و اندوه؛ به رنگ سیاه، منجمد شده، از تار و پود سنگ...
همه گفتند شجاع است که دم نمی‌زند؛ اما این شجاعت نیست. چون من چاره‌ دیگری ندارم. از جایم بلند می‌شوم، ادامه می‌دهم.
رسم زندگانی همین است؛
تحقیر شوی و چک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نام آن خدای ذوالجلالی
که در وصفش نمی‌یابی مثالی


(دانای کل)


‹ هر چیزی برای تمام‌ شدن شروع میشود ›
چشمانش را برای دقایقی بست. از بین هیاهوی صدای ماشین‌ها، صدای آژیر آمبولانس، نظرش را به خود جلب کرد. در این روزهای سرد و یخبندان زمستانی، تنها این صدا گرما را به وجودش تزریق می‌کرد.
مرگ!
گذشتن از آواره‌های زندگی برای رسیدن به آن اوج؛ در کنار خدایی که در بین این پستی و بلندی‌های زندگی تنها تکیه‌گاه بود.
داخل آن ون آمبولانس، گرم بود! حتی گرم‌تر از اتاق نم‌ دارش که تنها ملافه‌ای تیکه‌پاره را برای گرم کردن خود داشت.
صدای پسرک اورا از خیال آرامش به ناچار بیرون کشید.
- ابی تکون بده تن کوچیکت رو! بچه‌ها جمع کردن که بریم..
دقایقی خود را به باد صدای آن مردک کوچک سپرد؛ قدش به زور تا زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
درِ خانه را باز کرد، فضای داخل در تاریکی فرو رفته‌بود. این سکوت غریب بود. پس بی‌بی کجاست؟ صدای جلز ولز روغن از آشپزخانه نمی‌آمد! محال بود که خسته به خانه هجوم بیاورد و سفره بی‌بی پهن نباشد. یک عمر با خستگی پا، با تمامِ وجود در خدمت این دختر بود.
بی‌بی زن داغ دیده‌ای که لبخندش خستگی از تن دختر می‌زدود. لبخندی هر چند زورکی، برای دل‌خوشی افراد این خانه کافی بود.
کش دادن لب، کار سختی نیست! اما نه وقتی که از درون برای پسر جوان مرگ اش زار- زار بگرید.
صاحب‌خانه، دل‌سوزتر از او سراغ دارید؟ او از هر غریبه‌ای آشناتر بود.
دیگر ابریشم هم باور کرد که اتفاقی افتاده!
در خانه خودشان را به لولا کوبید. با سرعت پله‌هارا یکی به دو بالا رفت. دادش خانه را در بر گرفته‌بود؛ اما جوابی نبود!
-‌ بی‌بی..
با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تا رسیدن به میدان اصلی و چراغ قرمز، نیم ساعتی طول کشید. از دور، آن‌طرف خط عابرپیاده سارا را دید؛ صورت رنگ پریده و چشمان به خون نشسته اش گویای همه چیز بود.
چاقو را دوباره آماده کرد و با چشم دنبال هاشم گشت. طولی نکشید که نگاه روی هاشم فرفره و دوستانش که کنار دکل اتراق کرده بودند خشک شد.
این مرد پست فطرت به مثل کفتار گرسنه بر رزق و روزی بچه‌های محله، از دو سه پاکت سیگار و آدامس‌های تاریخ گذشته گرفته، تا دستمال کاغذی و.. کمین کرده بود .
از وقتی ابریشم کنار تکا- تک آن طفل‌های رها شده‌، بود؛ حق دزدی و پر کردن جیب هاشم نداشتند. همین لج هاشم را برانگیخت و در خفا دستبرد میزد؛ دزدی از جیب کودک کار!
اولین قدم را که برداشت. ماشین سیاهی جلوی پای ترمز کرد. روزی صدها ماشین مدل بالا می‌دید اما این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای هق- هق سارا ،ابریشم را از آن مهلکه بیرون کشید. با چشم دنبالش گشت. صدا از سمت مخالف به گوش می‌رسید .عقب گرد کرد و او را کز کرده،گوشه دکه، کنار خیابان یافت. روی زمین سرد نشسته و پاهایش را در شکم خود جمع کرده بود. از میان جمعیتی که دوره‌شان کرده بودند؛ گذشت. تلوخوران خودش را به تن نحیف اش رساند. مثل بیدی سرما دیده ،درجا می‌لرزید. زانو زد ،دست سردو یخ بسته‌اش را سمت سارا دراز کرد. او را سفت در آغوش کشید تا شاید از لرزش بدنش کم شود.‌ قلب کوچک اش به شدت تپش قلب گنجشکی، خودش را به دیواره سینه می‌کوبید! آن دو تیله درشت یشمی رنگ ،لبریز از اشک بود.
بوسه‌ای بر روی دستان کوچک و پینه بسته سارا گذاشت. با تُن صدایی که از ته چاه بلند میشد، لب زد:
- ابریشم به فدای اشک چشات، این الماس هارو هدر نده گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
از روی عمد، پا در چاله‌های کوچه می‌گذاشت. باران باریده و تنها اثر از قطرات او در چاله‌های کوچه هویدا بود. پای خود را در آب گلو لایی، جمع شده در گودال‌های کوچک روی زمین می‌گذاشت. هر دفعه شالاپ- شلوپ آب روانش را نوازش می‌کرد. لبخندی محزون به کودکانه‌های خودش زد.
دست در جیب بالایی شلوارش کرد. خالی و تهی بود! حتی سهم دیروز خودش را هم به سارا داد. دل او از جنس چه بود؟ ابریشم! به همان اندازه نرم و نازک. عرق سرد روی کمرش نشست؛ خاطرش نبود، بساط پدرش امروز باید پهن باشد!؟
شوق و شوری که داخل چشمان طوسی رنگ اش موج میزد، در کسری از ثانیه پر کشید.
به خودش تشر زد:
- تو که خوب بلدی، سینه جلو بدی و دار و ندارت رو ببخشی! اگه مال این حرفا نبودی، همون موقع باید فکرش رو می‌کردی.
چاله را پشت سر گذاشت. طبق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آخرین نگاهش را به اتاق خود کرد.‌ شیشه‌های خاک گرفته که قطره‌هایی از باران، ترکیبی از خشک و تر جا مانده‌بود. این اتاق را دوست داشت؛ حتی با فرش رنگ و رو رفته‌ی زیر پای که زمین را پوشانده بود. با بوی نم دیوارها که هر شب مشام را می‌آزارد. مکانی که خلوتگاه او در شب‌های دراز بود. میز چوبی کوچک کنج اتاق را نگاه کرد. برای لحظه‌ای خودش را تصور کرد. خودی که ساعت‌ها روی آن مشغول نوشتن خاطرات تلخ و شاید نموری شیرین بود. خاطراتی که حال با رفتن او از این خانه تمام نمی‌شوند!
شاید مکان جدید هم میزی داشته باشد، تا روی زمین سخت و سرد بنشیندو پای را زیر پایه‌هایش دراز کرده و بنویسد؛ تمام دلگیری‌ها را به قلم بیاورد.
او حتی از اینکه پایه‌های میز بلند نبوده، تا بتواند کمر رنجور را به صندلی تکیه زند،گله‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

عسلی-مآوی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/8/25
ارسالی‌ها
12
پسندها
22
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
روبه آن دو مرد کرد. با اخم، میان ابروان اش را در هم کشید. همراه جرأتی که یک باره به وجود آمده‌بود، فریادی کشید:
- از جون ما چی می‌خواین؟ از خونه ما گمشین بیرون..
لگدی که کاظم بر پهلوی ابریشم کوفت، باعث شد حرف او نصفه بماند. دولا شد و از درد به خود پیچید. البرز با ترس خودش را روی زمین کشید و گوشه‌ای از اتاق، با حصار دستان بی جان و لرزان خود را پنهان کرد. دیگر دختری را نمی‌دید؛ تا مثل دقایقی پیش، از بردن آن پشیمان شود و به سرش بزند که جلوی آن دو تن را برای بردن دردانه اش بگیرد. تنها برای نجات خود لب باز کرد..
- من قلت کردم آ.آقا.. این دختر کنیز شماست!ببرینش تا نوکریتونم بکنه.. بچس نمی‌فهمه، از ما بگذرین..
نگاه اشکی توأم با درد ابریشم، روی البرز افتاد. باز برای منفعت خود دختر را سد بلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا