• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آوِن: ملکه‌ای از جنس یاد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 1,202
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
سنگ روی گردنم گرم است. گردن‌بندم، که تا حالا فقط می‌لرزید، حالا می‌درخشد؛ مثل چیزی که بالاخره به یاد آورده باشد. بو و نیسا کنارم می‌نشینند. بی‌صدا، اما با حضوری که مثل سایه‌ی درخت روی خاک است، آرام، واقعی، و همیشه آن‌جا. قفل گردنبند، بی‌هیچ لمس، باز می‌شود. نه با صدا، با نفس. و صدایی درونم می‌پیچد. نه از بیرون، نه از گذشته، از جایی میان من و مادرم:
- آیرا... تو را به خاک سپردم، نه برای فراموشی، برای یادآوری. تو باید آن‌چه را که انسان‌ها فراموش کرده‌اند، به یاد بیاوری. و نیسا، آن‌چه را که جن‌ها هنوز نگفته‌اند، نگه دارد.
چشم‌هایم می‌سوزند. نه از درد، از بیداری. رنگشان تغییر می‌کند، نه به رنگی خاص، به رنگی که جن‌ها با آن می‌بینند. و حالا، برای اولین بار، شهر جن‌ها را می‌بینم. نه با حضور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
تالار، پشت درخت نام‌ها پنهان است. دیوار ندارد، اما سکوتش سنگین است. فقط با حضور من گشوده می‌شود. زن پیر، همان که حقیقت را گفت، کنارم ایستاده.
می‌گوید:
- تالار حافظه را نگه نمی‌دارد. آن را می‌سنجد. اگر چیزی درونت شکسته باشد، نشانش می‌دهد. اگر دروغی درونت باشد، خاموشش می‌کند.
سرم را تکان می‌دهم. نه برای فهمیدن، برای پذیرفتن. و قدم به درون می‌گذارم. تالار تاریک نیست. اما نوری از بیرون ندارد. روشنایی‌اش از نام‌هاست. هر نام، نوری‌ست که در هوا شناور است، برخی لرزان، برخی خاموش، برخی گم‌شده. بو، مادر بزرگ و نیسا پشت سرم‌اند. زن پیر جلو می‌رود و دستش را روی سنگی می‌گذارد. سنگی که مثل گردنبند من می‌درخشد، اما سردتر است. می‌گوید:

- نخستین نامی که باید بازگردد، نام خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- من... واقعاً سوانم؟
با دستی لرزان، پاسخ می‌دهم:
- بله. اما باید انتخاب کنی، می‌خواهی آن‌چه را که بودی، به یاد بیاوری؟ یا آن‌چه را که نیسان از تو ساخت، نگه‌داری؟
سوان سکوت می‌کند. نگاهش در تالار می‌چرخد، میان نورهایی که بی‌قرارند. انگار در جست‌وجوی چیزی‌ست، یا شاید، در حال سنجیدن حقیقتی که هنوز نچشیده. سپس، زمزمه‌ای از لب‌هایش می‌گذرد:
- اگر آن‌چه بودم، هنوز در من هست... می‌خواهم به یادش بیاورم.
تالار، در پاسخ، نفس می‌کشد. میان تردید و اطمینان، در آستانه‌ی تغییری که هنوز شکل نگرفته. از لحظه‌ای که سوان پا به درون گذاشته، تالار دگرگون شده. نورها، حالا با احتیاط بیشتری می‌رقصند. برخی نزدیک‌تر آمده‌اند، برخی در فاصله‌ای محتاط ایستاده‌اند. زن پیر کنارم زمزمه می‌کند:
- بعضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
انگشتانش مثل شاخه‌هایی خشک‌اند، اما درونشان گرمایی جریان دارد. صدایی از تالار می‌گذرد؛ زمزمه نیست، آوایی دور است، شبیه کشیده شدن قلمی بر کاغذی که سال‌ها منتظر واژه بوده. لیرا به اطراف نگاه می‌کند. روی دیوارهای تالار، نوشته‌هایی ظاهر شده‌اند. با جوهر نیستند، با نورند. شعرهایی که زمانی گفته بود، حالا مثل سایه‌هایی از خودش، روی سنگ‌ها نقش بسته‌اند. او جلو می‌رود. یکی از نوشته‌ها را لمس می‌کند. ناگهان، صدایی از درونش می‌گذرد، صدای خودش نیست، صدای همان لحظه‌ای‌ست که آن شعر را نوشته بود:
صدای خنده‌ای، صدای باران، صدای کسی که کنارش بوده.
لیرا زمزمه می‌کند:
- من... هنوز آن لحظه‌ها را دارم؟
و تالار، با صدایی شبیه نفس کشیدن زمین، پاسخ می‌دهد:
- اگر بخواهی، می‌توانی آن‌ها را بازنویسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- حافظه‌ی جن‌ها، سهم خود را باز یافته‌اند. اما حافظه‌ی انسان‌ها هنوز در تاریکی‌ست. و تو، آیرا، باید فانوس آن باشی.
نگاهم به نیسا می‌افتد. لبخند می‌زند، لبخندی نه از سر شادی، که از آمادگیِ عمیق. و من، با صدایی که دیگر از آنِ خودم است، می‌گویم:
- پس می‌روم. برای بازگرداندن. برای شناخت.
زن پیر لبخند می‌زند. و بو، بی‌کلام، گردنبندم را لمس می‌کند. همان لحظه، چیزی درونم می‌داند:
او خواهر پدرم است.
گردنبند برای لحظه‌ای می‌درخشد. نوری از آن بالا می‌تابد، نه برای روشن کردن راه، بلکه برای حفظ آن‌چه دیده‌ام. و من، با سنگی که حالا گرم‌تر از همیشه است، قدم برمی‌دارم. به‌سوی سرزمین خودم. اما این‌بار، بازگشت از مسیر رود نیست؛ راه من از دل صدایی می‌گذرد که در دنیای انسان‌ها خاموش شده. صدایی که اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
می‌نشینم. نه برای استراحت، برای شنیدن. صدای مادرم در دیوارهاست. صدای پدر، در من. و صدای هر دویشان، در گردنبندی که حالا گرم شده. گردنبندم می‌درخشد. نه از نور، از حضوری که درونش نفس می‌کشد. زمزمه‌ای آرام، مثل لالایی‌ای دور:
- هنوز اینجایی. هنوز صدات رو دارم.
مادربزرگ صندوق را باز می‌کند. پارچه‌ای از مادر، سنگی دیگر از لوران. می‌گوید:
- این، رد صدای اوست. صدایی که در پارچه پیچیده، و در سنگی دیگر هنوز می‌تپد. وقتی رسیدی، روی خاک لوران بگذار. اگر خاک بلرزد، یعنی هنوز شنیده می‌شود.
چشم‌هایم می‌درخشند. نه از اشک، از شناخت. از بازگشت به جایی که صدایم را می‌شناسد. در خانه‌، سکوتی هست که حرف می‌زند. چای روی اجاق، آرام بخار می‌کند. پنجره، منتظر است. سه ضربه‌ی آرام به در می‌خورد. با فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
به درِ مدرسه می‌رسم. همان بنای آشنا، با پرچمی که در باد می‌لرزد. دروازه‌ای از چوب تیره، با نقش‌هایی رازآلود که هنوز کسی نمی‌داند از کجا آمده‌اند. و من، هنوز همان حس را دارم، اما این‌بار، عمیق‌تر. حسی شبیه عبور از مرز؛ مرز میان آن‌چه هست و آن‌چه شاید روزی بوده. حیاط سنگ‌فرش شده، درِ سبز، دیوار آجری، زنگی که همیشه دیر می‌زد. اما حالا، انگار هیچ‌وقت این‌جا نبوده‌ام. در باز است، مثل کسی که منتظر بوده. راهروها را می‌گذرانم. صدای قدم‌هایم روی سنگ‌فرش می‌پیچد، اما هیچ‌کس برنمی‌گردد. کلاس قدیمی، با پنجره‌ای که همیشه نیمه‌باز بود، هنوز همان‌جاست. در را باز می‌کنم. همه نشسته‌اند. خانم مک‌کین نیست. جای او، معلمی دیگر ایستاده، جوان‌تر، با نگاهی که هنوز چیزی را نمی‌داند. می‌نشینم. جایم هنوز خالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
287
پسندها
1,800
امتیازها
11,813
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
گردنبندم می‌درخشد، مثل قلبی که یاد گرفته دوباره بتپد. ریل کنارم راه می‌رود. هیچ‌کس در راهرو نیست. مدرسه، ساکت‌تر از همیشه‌ست. اما ما به کلاس برنمی‌گردیم. نه امروز. نه بعد از آن‌چه در کتابخانه شنیدیم. ریل فقط می‌گوید:
- باید بریم. قبل از اینکه دیر بشه.
از دروازه‌ی مدرسه عبور می‌کنیم. و همان‌جا، هوا تغییر می‌کند. باد سردی از میان درختان می‌وزد. زنگ مدرسه خاموش می‌شود. پرچم، بی‌حرکت می‌ماند. و سایه‌ها، از دیوارها بیرون می‌خزند. قلبم تند می‌زند. نه از دویدن، از شناخت. از چیزی که دارد نزدیک می‌شود. از صدایی که انگار از پشت استخوان‌هایم عبور می‌کند. ریل مکث می‌کند. صدایش آرام است، اما درونش چیزی می‌لرزد:
- نِسیان فهمید که برگشتی. حالا می‌خواد دوباره اسمت رو بدزده. گردنبند خاموش می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا