• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لوران: شهری که با خاطره نفس می‌کشد | بریسکا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 810
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- شاید... ولی اگر فهمیده باشد، هنوز چیزی نگفته.
نیسا چیزی نمی‌گوید. فقط به پنجره نگاه می‌کند، بعد آرام می‌گوید:
- اونم یه‌جور رود داره. ولی رودش، از پشت شیشه جریان داره.*
زنگ اول هنوز نخورده. ما وارد ساختمان می‌شویم؛ قدم‌ها بی‌ادعا حرکت می‌کنند، انگار نمی‌خواهند چیزی را بیدار کنند. ریل جلوتر می‌رود، اما نگاهش گاهی روی من مکث می‌کند؛ نه طولانی، نه گذرا، به اندازه‌ی یک حس. راهروها همان‌اند، اما صداها منتظرند چیزی شنیده شود. و من حس می‌کنم:
- امروز، همه‌چیز قرار است معمولی جلوه کند، اما هیچ‌چیز، واقعاً معمولی نیست.
کلاس هنوز شلوغ نشده. چند نفر پچ‌پچ می‌کنند، یکی روی میز نقاشی می‌کشد، و صدای خنده‌ای از ته کلاس بلند می‌شود. اما در میان این شلوغی، چیزی هست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
برگه‌ها پخش شده‌اند. روی هر کدام، فقط یک جمله نوشته شده:
«یه خاطره بنویس. از چیزی که انگار گم شده.»
مداد را برمی‌دارم. برگه سفید جلویم است.
کاغذ نیست؛ سکوتی‌ست که منتظر ترک خوردن است. گردنبند زیر لباسم آرام گرم‌تر می‌شود؛ گرمایی از حضور چیزی که دارد نزدیک می‌شود. و من، بی‌صدا، شروع می‌کنم به نوشتن. خاطره‌ای کنار رود، از دختری با چشم‌هایی شبیه من. وقتی مداد را پایین می‌گذارم، چیزی درونم سبک‌تر شده. نیسا نگاهم می‌کند. این‌بار، مکث دارد. آرام می‌گوید:
- آیرا... چشم‌هات... رنگشون فرق کرده.
شبیه مهه، ولی روشن‌تر. مثل صدایی که تازه خودش رو معرفی کرده.
دستم بی‌اختیار روی گردنبند می‌نشیند. سنگ، گرم‌تر شده؛ گرمایی از تأیید. ریل، بی‌صدا، به چشم‌هام نگاه می‌کند. خانم مک‌کین، از پشت میز، فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
بعد از تمرین، کلاس آرام‌تر شده. خستگی نیست؛ چیزی میانمان افتاده، بی‌نام، بی‌صدا، مثل مهی که از پنجره عقب کشیده. برگه‌ها هنوز روی میز مانده‌اند، اما نگاه‌ها دیگر به تخته نیستند. همه منتظرند، اما هیچ‌کس آغاز نمی‌کند. من به پنجره نگاه می‌کنم. مه هنوز هست، اما عقب‌تر رفته؛ انگار جا داده به صدایی تازه، صدایی که هنوز شنیده نمی‌شود. در گوشه‌ی کلاس، آوا و آروین بی‌صدا کنار هم نشسته‌اند. حرفی میانشان نیست، اما مکثی هست که حالا قابل لمس است. من نگاهشان نمی‌کنم، اما حسشان را می‌شنوم، با گردنبند، با چیزی که از چشم‌ها عبور می‌کند. ریل، بی‌صدا، برگه‌اش را تا می‌زند. پنهان نمی‌کند؛ نگه می‌دارد. بعد، آرام، آن را به سمت من می‌لغزاند. بی‌نگاه، بی‌کلام، فقط با حرکت دست. برگه را باز می‌کنم. خطش کمی لرزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
باد آرام است، مه عقب‌تر رفته، و گردنبند زیر لباسم، هنوز گرم است، نه از سؤال، از چیزی شبیه همراهی. در خانه، ناهار مثل همیشه آماده است. بوی نان، صدای قاشق، نور کم‌رنگی که از پنجره می‌تابد. اما امروز، همه‌چیز فرق دارد. ظاهر همان است، اما حس، تازه شده. من روبه‌روی نیسا می‌نشینم. او لقمه‌اش را آرام می‌جَوَد، و من، بی‌صدا، به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. سنگ، دوباره گرم می‌شود. اما چیزی نمی‌رسد. و من، برای اولین بار، حس می‌کنم فهمیدن همیشه از دانستن نمی‌آید، گاهی از بودن، گاهی از سکوتی که میان دو نفر افتاده، و گاهی، از راهی که با هم برگشته‌اند، حتی اگر یکی‌شان هنوز خودش را به‌یاد نیاورده باشد. شب آرام آمده، با سکوتی که از درون خانه می‌روید. مادربزرگ در اتاقش نشسته؛ در باز است، اما پرسشی در کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
اولین چیزی که حس می‌کنم، نبودِ وزن است. تعلیق، میان بودن و بی‌نیازی. بدنم هنوز هست، اما قانون‌های قبلی را نمی‌پذیرد. هوا، لایه‌ای از صداست که دورم پیچیده. برای نگه داشتن. هر نفس، شنیدن زمزمه‌ای‌ست از درون خودم. زمین، خاک ندارد. زیر پا، بافتی‌ست شبیه حافظه. هر قدم، روی خاطره‌ای گذاشته می‌شود که هنوز گفته نشده. چیزی من را می‌شناسد، نه از راه نام، از راه حضور. نیسا کنارم است. اما نگاهش، آینه‌ای‌ست برای عبور، نه بازتاب. سنگ روی سینه‌ام، با این دنیا حرف می‌زند. و من، با سنگ. درخت‌ها شکل ندارند، اما حضور دارند. سایه‌هایی‌اند برخاسته از خاطره. اگر نزدیک شوی، شاید صدای کسی را بشنوی که هنوز به دنیا نیامده. در دوردست، کاخی‌ست. ساده، ایستاده، کسی که سال‌ها منتظر بوده،
و حالا فقط نگاه می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
روی تخت می‌نشینم. رو تختی بافتی دارد شبیه پوست درختان کهنسال، رنگی میان سبز تیره و قهوه‌ای، مثل حافظه‌ای که در دل زمین مانده باشد. انگشتانم بی‌صدا روی آن می‌لغزند، و سنگ گردنبندم، بی‌هشدار، شروع به لرزیدن می‌کند. هیجانی‌ست که از درونم می‌جوشد، مثل صدایی که هنوز گفته نشده. نیسا کنار پنجره می‌ایستد. نور به موهایش می‌تابد، و چشمانش، انگار چیزی را به یاد آورده‌اند که سال‌ها فراموش شده بود. آرام می‌پرسد:
- پدرمون... اون هنوز اونجاست؟
مادربزرگ، که کنار در ایستاده، نگاهش را به زمین می‌دوزد. صدایش مثل نسیمی‌ست که از لابه‌لای برگ‌ها می‌گذرد:
- نمی‌دونم عزیزم. هنوز برنگشته.
سنگ آرام می‌لرزد؛ انگار چیزی درونم به یاد آمده، چیزی که همیشه آنجا بوده. می‌دانم که سنگ، راز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
صبح است. نه از آن صبح‌هایی که با نور بیدار می‌شوی، این یکی با سکوت آمده، با هوایی که هنوز شب را فراموش نکرده. بویی لطیف و خاک‌خورده در بینی‌ام می‌پیچد، شبیه رد خاطره‌ای که از خواب گذشته باشد. چشم‌هایم را باز می‌کنم، اما نمی‌دانم بیدارم یا هنوز در خواب.
اتاق همان است. تخت بافتی نرم و زمینی دارد، رو‌تختی بوی برگ‌های خیس می‌دهد. سنگ گردنبندم آرام است، مثل کسی که منتظر اجازه باشد. هنوز چیزی نگفته، اما حسش می‌کنم، مثل نفسی که پشت در ایستاده. بلند نمی‌شوم. فقط می‌نشینم، پاهایم را جمع می‌کنم، دست‌هایم را دورشان حلقه می‌زنم. هوا کمی سنگین‌تر شده. انگار چیزی هست، نه دیده می‌شود، نه لمس. فقط حس می‌شود. مثل نگاه‌هایی که از پشت پرده رد می‌شوند، اما وقتی برمی‌گردی، نیستند. جن‌ها اینجا هستند. کاخ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
ناگهان، چیزی در هوا می‌لرزد. نه شدید، نه واضح، مثل رد انگشتی روی بخار. گوشه‌ی اتاق، سایه‌ای هست. نه شکل دارد، نه رنگ. فقط حضور. و من، برای اولین بار، حس می‌کنم یکی از آن‌ها دارد به من نزدیک می‌شود. نفس می‌کشم. نه برای آرام شدن، برای شنیدن. هنوز وقت دیدن نیست. اما شاید، وقت پذیرفته شدن رسیده باشد. و حالا، انگار اتاق نفس می‌کشد. نسیمی لطیف از دیوارها بلند می‌شود. دست‌هایی نامرئی، آرام موهایم را از صورتم کنار می‌زنند، لباسم را صاف می‌کنند، و قطره‌هایی از نور روی پوست صورتم می‌چکند، مثل شستن با خاطره. بدنم سبک‌تر شده. انگار جهان اطرافم دارد مرا آماده می‌کند، بی‌کلام، بی‌اجبار. بلند می‌شوم. نه از روی تصمیم، از روی دعوت. و بو، همان بوی خاک‌خورده‌ی صبح، حالا مثل نخی نامرئی مرا از اتاق بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
طعمش، مثل رد انگشت مادرم روی شیشه‌ی بخارگرفته، نه شیرین، نه تلخ، مثل چیزی که هنوز مانده، اما فراموش نشده. هر لقمه، خاطره‌ای بود که دهان نمی‌خواستش، اما دل می‌طلبید. بو کنارم نشسته بود، مثل کسی که چیزی را دیده، اما هنوز نگفته. و من، میان لقمه‌ها، میان نگاه مادربزرگ، حس کردم صبحانه یعنی بیدار شدن به چیزی که همیشه درونم بوده. لقمه‌ی آخر، سبک بود. نه از گرسنگی، از فهم. و ظرف‌ها، مثل شاهدانی خاموش، منتظر بودند تا من چیزی بگویم، اما نگفتم. فقط نگاه کردم، فقط حس کردم، فقط یاد گرفتم. نیسا چند روز در سرزمین من بود.
با نان واقعی، با چای داغ، با لقمه‌هایی که دهان را پر می‌کردند و دل را سبک. او حالا می‌داند غذا چه‌طوری حرف می‌زند. چه‌طوری خاطره می‌سازد. لبخندش فرق کرده، مثل کسی که چیزی را چشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

briska

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
280
پسندها
1,790
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
نفس می‌کشم. نه برای آرامش، برای باقی‌ماندن. تصویر مادرم هنوز در آینه است، اما دارد کم‌رنگ می‌شود. سایه‌ی پدر، بی‌جنبش، انگار در انتظار است. بو جلوتر می‌آید. دستش را در هوا بلند می‌کند، و چیزی میان ما پدیدار می‌شود، نه ماده، نه روشنایی، مثل رد خاطره‌ای که هنوز به زبان نیامده.
- اگر بخواهی، می‌توانی ببینی. اما دیدن، همیشه ساده نیست.
دلم می‌لرزد. نه از هراس، از چیزی شبیه آمادگی. سنگ گردنم، مثل قلبی که چیزی را به یاد می‌آورد، می‌تپد. انگار دارد چیزی را به خاطر می‌آورد که من هنوز نمی‌دانم. به بو نگاه می‌کنم. نمی‌پرسم چه چیز در انتظار است. فقط می‌گویم:
- اگر باید بدانم، بگذار ببینم.
بو پاسخی نمی‌دهد. فقط نگاهش را می‌فرستد، و من درمی‌یابم که باید با او بروم. از اتاق آینه بیرون می‌زنیم، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا