• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جسیکا با لبخند مرموزی خم‌ شد و آرام کنار گوش دیل پچ‌ زد:
جسیکا: تند نرو آقای مهم، بهتره روی اعصابت مسلّط باشی بابابزرگ؛ چون روز خوبی برای دعوا نیست، رئیس از دست اون ریک عوضی عصبیه و ممکنه که به‌خاطر بی‌آبرویی از اینجا بیرون بشی، اون‌وقته که اعتماد فراوان رئیس بهت کم میشه تو...تو که این و نمی‌خوای دیل استارک، درسته؟!
بی‌توجه به دست مشت شده دیل خشنود از زیر نگاه خشمگین و آتشینش گذشت و بعد سمت پله‌هایی که به طبقه بالا منتهی می‌شد رفت. ادگار هم که درحال مشاهده معرکه جسیکا بود بعداز رفتن‌ او، به دنبالش سمت طبقه‌بالا روانه شد. باورش نمی‌شد دختری با این سن سربه سر مردهایی بگذارد که کم‌کم سن پدرش را دارند، به نظرش این شجاعت نبود، حماقت بود چراکه دختر‌ها باید حد خودشان را درمقابل یک مرد بدانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
جسیکا کلافه پوفی کشید و دست روی دستگیره در گذاشت و درجواب مرد گفت:
جسیکا: لطفاً داستان‌سازی نکن، ویک...حوصله تو یکی رو دیگه اصلاً ندارم.
بعد با کشیدن دستگیره، درب اتاق باز شد. وقتی با نمای اتاق روبه‌رو شدند، جسیکا بعد از نفس عمیقی مردد به داخل اتاق قدم گذاشت ادگار هم مطیعانه پشت سرش راه اتاق را در پیش گرفت.
اتاق کاملاً درون دود و دم سیگار تاریک شده‌بود و بوی نامطبوعی پخش کرده‌بود؛ علامت‌ها و مجسمه‌های شیطان‌پرستی می‌توانست نشانگر این باشد که مردی که با او قرار و معامله دارد می‌تواند برایش بسیار خطرناک باشد و باید حسابی شش‌دانگ حواسش را جمع کند. نگاهش از طرح‌های مختلف اتاق جدا شد و روی مردی که پشت به آن‌ها روی صندلی نشسته‌بود و با تکان‌دادن صندلی؛ سیگار هم دود می‌کرد نشست. روی میزش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
ادگار خیلی باوقار سلام کوتاهی داد و دوباره در سکوت رفت. موریس که از طرز رفتارش خوشش آمده‌بود خطاب به جسیکا گفت:
موریس: ما رو تنها بذار...می‌خوام با این مرد تنها حرف بزنم.
جسیکا: اما پس مزدم چی میشه؟
با این حرفش موریس نگاه تندی کرد و بعد با فریاد رو به ویک گفت:
موریس: چرا مثل بز اونجا وایستادی و بروبر من رو نگاه می‌کنی بیا این دختره‌ی دیوانه رو ازاینجا بیرون ببر...زود.
ویک چشمی گفت و با دوگام بلند خودش را به جسیکا رساند، بازویش را میان دستش گرفت و بدون توجه به اعتراض‌های جسیکا او را کشان‌کشان از اتاق بیرون برد. موریس که رد نگاهش دنبال جسیکا بود با بسته‌شدن در دوباره به ادگار نگاه کرد وقتی هیچ ترسی را درون چهره‌اش پیدا نکرد با دست به مبل روبه‌رویش اشاره‌ای زد و گفت:
موریس: بشین...خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
ادگار: خب؟
موریس صاف نشست و با خودکار روی میزش مشغول بازی شد و گفت:
موریس: خب به جمالت...اینکه پلیس‌ها سردرد دربه‌در دنبالت هستن تا گیرت بیارن و شرت رو کم کنن پس نمی‌تونی زیاد برام طاقچه بالا بذاری و ادا دربیاری...رقم اون چیزی میشه که من می‌خوام.
ادگار: رقم پیشنهادی؟
موریس نفس عمیقی کشید و روی میز خم شد و با صدای آرامی گفت:
موریس: هفتصد هزار دلار مبلغ پیشنهادی منه.
ادگار با انگشت اشاره‌ استخوان چانه‌اش را خاراند و بی‌خیال گفت:
ادگار: یک میلیون دیگه هم روش بذار که بشه یک میلیون و هفتصد هزار دلار.
موریس متعجب به پشت صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
موریس: چه اشتهایی داری، یه وقت کور نشه که بپره توی گلوت؛ عمراً من یه همچین چیزی رو قبول کنم.
ادگار: کسی که تو روی سرش شرط بستی کم کسی نیست...خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
همان‌طور که ویک با قدم‌های بلند گام برمی‌داشت بازوی جسیکا را درون مشتش گرفته‌بود و با خود سمت اتاقی که مخصوص مهمان‌های ویژه کلاب بود می‌برد. با باز کردن در اتاق، جسیکا را به داخل اتاق تقریباً هل داد که اگر خودش را محکم نگرفته‌بود بی‌شک پهن زمین می‌شد، بعد با خشم به عقب برگشت و با تشر رو به ویک غرید:
جسیکا: چته دیونه مگه اسیر گرفتی؟ به خدا با اسیر هم از این کارا نمی‌کنن که تو می‌کنی.
ویک عصبی با دو انگشت شصت و اشاره استخوان بینی‌اش را مالید و با بی‌حوصلگی گفت:
ویک: اینجا چیکار می‌کنی؟
جسیکا که متوجه شد ویک او را برای بازجویی و به حرف آوردنش اینجا آورده‌است، بی‌خیال خودش را روی یکی از مبل‌های اتاق ولو کرد و پای چپش را روی پای راستش انداخت و با یک بغل لم داد. ویک هم که متعجب رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
ویک کمی چشم‌هایش را ریز کرد و صاف شد و ایستاد؛ بعد با جذبه یک دستش را درون جیب شلوارش برد و گفت:
ویک: اینجا قانون داره دختر...دفعه‌ی بعدی تورو اینجا ببینم مجبورم به دستور رئیس گوش بدم و کاری رو که نباید بکنم و انجام بدم...پس جسی خودت رعایت کن...حالا هم از اینجا برو بیرون.
جسیکا وقتی بی‌تفاوتی ویک را دید سعی کرد کمی از ماجرای قضیه را باز کند و او را به چالش بکشد تا شاید سرنخی از ماجرا را به دست ویک بسپارد. تا می‌خواست گرد کند و از اتاق بیرون برود با به حرف آمدن جسیکا سرجایش متوقف شد.
جسیکا: تو...اصلاً می‌دونی برای چی موریس از دست ریک عصبیه؟ تو اصلاً میدونی توی این دخمه موریس چی می‌گذره؟
ویک از پشت سرش نیم‌نگاهی حواله جسیکا کردو بی‌تفاوت گفت:
ویک: به من این مسائل مربوط نمیشه من سرم توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
جسیکا بعد از بستن در اتاق، محکم با پشت به در چسبید و نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود که در همان هین در اتاق موریس با ضربی به‌ شدت باز شد و ادگار با اخم بزرگی که لای ابروهایش جا خوش کرده‌بود بیرون آمد و با قدم‌هایی سفت و محکم به سمت خروجی کلاب رفت. در فضای خفقان کلاب تنها صدای قدم‌های ادگار بود که سکوت را می‌شکست، حدس زدنش برای جسیکا کار سختی نبود، می‌دانست که موریس آدم یکدنده‌ای است و به‌آسانی زیر بار حرف زور نمی‌رود. حتماً با هم سر ناسازگاری گرفتند و به تریپ یک‌دیگر زدند که این‌طور ادگار خشمگین از کلاب بیرون رفت. دست مشت شده ادگار نشان از عصبانیت بیش ‌از حدش از معامله بین خودش و موریس می‌داد. بی‌شک اگر ثانیه‌ای ادگار درکنار موریس می‌ماند الان گردن موریس بود که در میان انگشتان قدرتمند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
از دور با دیدن خانم ایزی که برایش جای مادرش را پر کرده‌بود برخاست و دفتر خاطراتش را همراه خودکار آبی‌اش را از روی نیمکت برداشت و در بغل گرفت. با ايستادن خانم ایزی سرش را بالا گرفت و منتظر به لب‌های او چشم دوخت که ببیند بااو چه‌کار دارد. خانم ایزی با لبخندی که همیشه روی لب‌هایش نقش بسته‌بود گفت:
ایزی: هیدر، آقای لانگمن اومده تا تو رو باخودش ببره.
یعنی زمان و لحظه دیدار پدرخوانده‌اش رسید، یعنی باید به همین زودی اینجا را ترک کند و با او به خانه‌اش برود، اگر نتواند که با او زندگی کند چه‌کار کند؟ مسلماً او یک مرد است و نمی‌تواند به نیازهای دخترانه او برسد. هیدر لحظه‌ای مکث کرد، بعد جمله خانم ایزی را دوباره تکرار کرد.
هیدر: آقای لانگمن اومده تا من و باخودش ببره.
خانم ایزی با تکان دادن سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ادگار: تو میدونی برای چی این‌جایی؟
نفسش را آهسته بیرون داد. نمی‌خواست جوابی بدهد که ضعفش را نشان بدهد، پس سعی کرد سکوت کند و جوابی ندهد؛ ولی ادگار مصرتر از آنی بود که بتواند هیدر تصورش کند. گویا که می‌خواست برای زندگی در کنار هم، رضایت قلبی او را هم داشته‌ باشد. دوباره به هیدر خیره‌ شد و گفت:
ادگار: تو...می‌دونی من کی هستم و، این‌جا چیکار می‌کنم؟
هیدر نمی‌توانست جواب بدهد، چون خودش هم نمی‌دانست چه بگوید اما یک چیز را با تمام وجودش حس می‌کرد. آن مرد برای او آمده‌بود، که تنها نباشد، تا خلع تنهایی‌اش را برایش پرکند و درکنارش باشد، حتی وقتی که هنوز بین‌شان فاصله بود ولی؛ این میان باید او هم از دلایل او اطلاع پیدا می‌کرد. برای همین بهترین گزینه جواب این را دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
برای دومین بار او بود که سعی داشت با مکث‌های پیاپی تشری به اعصاب ادگار بزند. ادگار از گوشه‌ی چشمش نگاه کشداری کرد و جمله‌اش را دوباره تکرار کرد.
ادگار: چی رو نمی‌خوام؟
هیدر با تبسمی که بر لب داشت گفت:
هیدر: این‌که...من...با شما...راحت نباشم و نتونم حرف دلم و بزنم.
ادگار نگاه دنباله‌داری به او کرد و با آرامش شمرده‌شمرده گفت:
ادگار: چه فکری توی سرته؟
هیدر: هیچی...فقط...برام سخته.
ادگار: زندگی کنار من؟
هیدر: نه...اعتماد کردن به‌ شما، به حس پدری شما نسبت به خودم نمی‌تونم اعتماد بکنم، خواهش می‌کنم؛ بهم بگو دنبال چی هستی؟ از من چی می‌خوای؟
با دیدن هاله‌ای از اشک درون چشم‌های آبی دخترک تپش قلبش بالاتر رفت. به یاد گذشته‌های تلخ و ناگوار، به یاد چشم‌های آشنای دخترک، به یاد سال‌ها تنهایی‌اش. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا