- تاریخ ثبتنام
- 2/7/25
- ارسالیها
- 109
- پسندها
- 467
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
- نویسنده موضوع
- #61
جسیکا: باشهباشه.
سپس از کنارش با سردی رد شد و گفت:
ادگار: پس بجنب تا شب نشده.
جسیکا با خرسندی همراه ادگار، مشغول پختن غذای دلخواه ادگار شدند و بعد از گذشتن چند ساعتی که به شب رسید جسیکا هم برای اینکه هیدر او را نبیند خداحافظی کرد و رفت. ادگار هم وقتی هیدر را از دانشگاه آورد مستقیم به سمت آشپزخانه دوباره رفت. هیدر بعد از چند وقت تازه بوی غذا را درون آن خانه ارواح زده استشمام کرده بود و سر دلش مالش میداد، فوراً با عوض کردن لباسهایش پس پایین آمد و سر میز غذایی که با سلیقه ادگار درست شده بود نشست. بوی خوب و رنگ خوبی داشت ولی سر لجاجتش گرفته بود و میخواست حال مرد به ظاهر پدرش را بگیرد. به محض نشستن ادگار، هیدر لب باز کرد و گفت:
هیدر: من از این غذا نمیخورم.
ادگار زیر چشمی نگاهی به هیدر...
سپس از کنارش با سردی رد شد و گفت:
ادگار: پس بجنب تا شب نشده.
جسیکا با خرسندی همراه ادگار، مشغول پختن غذای دلخواه ادگار شدند و بعد از گذشتن چند ساعتی که به شب رسید جسیکا هم برای اینکه هیدر او را نبیند خداحافظی کرد و رفت. ادگار هم وقتی هیدر را از دانشگاه آورد مستقیم به سمت آشپزخانه دوباره رفت. هیدر بعد از چند وقت تازه بوی غذا را درون آن خانه ارواح زده استشمام کرده بود و سر دلش مالش میداد، فوراً با عوض کردن لباسهایش پس پایین آمد و سر میز غذایی که با سلیقه ادگار درست شده بود نشست. بوی خوب و رنگ خوبی داشت ولی سر لجاجتش گرفته بود و میخواست حال مرد به ظاهر پدرش را بگیرد. به محض نشستن ادگار، هیدر لب باز کرد و گفت:
هیدر: من از این غذا نمیخورم.
ادگار زیر چشمی نگاهی به هیدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.