• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته روایت‌های یک نفس | به قلم آیناز.ر

  • نویسنده موضوع AINAZ.R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 118
  • کاربران تگ شده هیچ

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دخترک همیشه می‌دانست
سکوت، فقط نبودِ صدا نیست.
سکوت، انبوهِ حرف‌هایی‌ست
که جایی میان گلو و قلب گیر کرده‌اند.
او بارها خواست فریاد بزند،
اما صدا از میان لب‌هایش عبور نکرد.
و فهمید که گاهی،
سنگین‌ترین جیغ‌ها
درون سینه مدفون می‌شوند،
بی‌آن‌که کسی بشنود.
همان شب، به ستاره‌ای خیره شد
و با خودش گفت:
شاید روزی برسد
که این فریادِ خاموش،
در قالب شعری زنده شود
و هر کسی که بخواندش،
زخم‌های پنهان مرا لمس کند...
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دخترک میان خاطراتش ایستاد،
مثل کسی که در ویرانه‌ای قدیمی قدم می‌زند.
هر آجرِ فرو ریخته،
نامِ یک دلتنگی را بر خود داشت.
هر شکافِ دیوار،
یادگاری از دستی بود که دیگر نبود.
اما در همان ویرانه،
یک پنجره هنوز باز بود؛
پنجره‌ای رو به آسمانی ناشناخته.
باد، آرام موهایش را تکان داد
و در دلش صدایی پیچید:
ویرانی‌ها ترسناک نیستند…
گاهی باید همه‌چیز فروریخته باشد،
تا بتوانی دوباره از دل خاکستر،
خانه‌ای بسازی که
هیچ‌کس توان خراب کردنش را ندارد.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دخترک نشست، دستش را روی خاکستر دلش گذاشت
و حس کرد گرما هنوز زیر سردی نهفته است.
او به خود گفت:
شاید جهان، با همه‌ی ظلم‌ها و تنهائی‌هاش،
همیشه یک گوشه‌ی کوچک از نور دارد،
حتی اگر کسی آن را ندیده باشد.
از همان خاکستر،
یک جوانه‌ی سبز، لرزان و کوچک،
به آرامی سر برآورد.
دخترک فهمید که زندگی،
مثل همین جوانه،
شجاعت می‌خواهد،
و ایمان، حتی در تاریک‌ترین شب‌ها…
او چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید،
برای اولین بار بعد از مدت‌ها،
با خود گفت:
من هنوز زنده‌ام…
و همین، کافی است.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دخترک قلمش را برداشت و روی دفتر خط کشید،
هر خط، مثل نفس‌هایش، از دل تاریکی بیرون می‌آمد.
او نوشت:
زخم‌هایم شعر شدند،
تنهایی‌ام موسیقی،
و سکوت‌هایم داستانی که هیچ‌کس جز من نمی‌تواند بخواند.
هر واژه، قطره‌ای از خون و نور بود،
که با هم در هم آمیخته می‌شدند.
او لبخند زد،
نه به کسی، نه به جهان،
بلکه به خودِ کوچک و شکست‌خورده‌اش،
که حالا می‌توانست با تمام سنگینی‌ها،
دنیا را به چشم خود ببیند و
با دست خودش، شعری بسازد که زنده باشد…
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دخترک در سکوتی کهنه نشست،
و برای اولین بار در مدت‌ها،
خودش را نه با گذشته، بلکه با حال لمس کرد.
هر خاطره‌ای، هر لبخند و هر اشکی که از دست رفته بود،
مثل سنگریزه‌ای در جویبار ذهنش می‌لغزید،
و مسیر جدیدی را می‌ساخت.
او با خودش زمزمه کرد:
دلتنگی‌هایم، زخم‌های دیروز،
و خاطراتت همه بخشی از من‌اند.
اما من هنوز اینجا هستم،
با نفس‌هایم، با قلبم،
و با جرقه‌ای کوچک از امید که
می‌تواند جهانم را دوباره روشن کند.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دخترک نشست و دست‌هایش را روی دفتر گذاشت،
و فهمید که حتی وقتی قلبش پر از دلتنگی است،
هنوز جایی برای آرامش و لبخند هست.
او نفس عمیقی کشید،
و با خودش گفت:
ممکن است بعضی آدم‌ها دیگر کنارم نباشند،
اما من هنوز اینجا هستم،
هنوز می‌توانم بخندم،
هنوز می‌توانم دوست داشته باشم،
و هنوز می‌توانم جهانم را بسازم.
از میان خاطرات پارسا و سایه‌های گذشته،
یک نور کوچک تابید…
نه برای بازگشت،
بلکه برای یادآوری اینکه من هنوز زنده‌ام،
و می‌توانم خودم را دوباره پیدا کنم.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دخترک روی خاکستر شب نشسته بود،
و برای اولین بار، صدای خودِ قلبش را شنید؛
نه لرزش از ترس، نه ناله‌ای از دلتنگی،
بلکه زمزمه‌ای خیس از حقیقت و سکوت.
او دید که تنهایی،
نه زندانی، بلکه دریچه‌ای‌ست
که از آن می‌توان به عمقِ خودش نگاه کرد.
هر شکست، هر خاطره‌ی رهاشده،
نقشی بود بر روی بوم روحش،
و حالا این نقش‌ها،
به جای درد،
یک راه تاریک اما روشن شده بودند.
دخترک لبخند نزد،
اما آرامشی عجیب در رگ‌هایش جاری شد؛
او فهمید:
من هنوز زنده‌ام،
و زنده بودن،
یعنی حتی در دل تاریکی،
می‌توانی حقیقت خودت را ببینی.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دخترک قلمش را برداشت،
اما این بار نه برای نوشتن دردها،
بلکه برای ثبت مسیرهایی که از دلِ تاریکی به نور می‌رسیدند.
هر خط، نه فقط واژه بود، بلکه شیارهای خاکی روحش را روشن می‌کرد.
او دید که شکست‌ها،
حتی اگر سنگین و سرد باشند،
می‌توانند بذرهایی از جرات و شناخت بکارند.
و او، با دست‌های لرزان اما مصمم،
یک بوم تازه ساخت:
نه بوم خالی،
بلکه بومی که از تجربه، خاطره، و اشتیاق زنده بود.
دخترک فهمید که زندگی،
همان شعر ناتمامی است که خودت می‌نویسی…
و حالا او خالق خودش بود.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
دخترک روی صندلی کوچک اتاق نشست،
و برای اولین بار، نگران نبود که چه کسی او را می‌بیند یا نمی‌بیند.
سکوت دورش را گرفت،
اما این سکوت دیگر خفه‌کننده نبود؛
بلکه مثل پتویی گرم بود،
که گوشه‌های سرد تنهایی‌اش را پوشانده بود.
او دستش را روی قلبش گذاشت و نفس کشید؛
هر تپش، آوایی بود از تحمل، از امید،
و از چیزی که هیچ وقت نمی‌توانست کامل توضیح دهد:
اینکه او هنوز زنده است،
و هنوز می‌تواند جهان خودش را لمس کند.
در همان لحظه، دخترک فهمید:
آرامش واقعی،
نه دور شدن از دردها،
بلکه پذیرفتنشان است…
و در کنارشان، دوباره زندگی کردن.
 
امضا : AINAZ.R

AINAZ.R

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
11/6/21
ارسالی‌ها
2,946
پسندها
14,547
امتیازها
49,173
مدال‌ها
25
سن
20
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دخترک پنجره را باز کرد،
و نسیم شب، موهایش را نوازش داد.
او دیگر از سکوت نمی‌ترسید،
چون فهمیده بود حتی در تاریکی،
می‌توان صداهای کوچک امید را شنید.
یک ستاره، تنها و لرزان، چشمک زد،
و دخترک لبخندی زد،
نه به جهان، نه به کسی،
بلکه به خودِ زخمی و خسته‌اش،
که حالا جرات می‌کرد دوباره بخواهد.
او در دلش زمزمه کرد:
من می‌توانم دوباره عشق بورزم،
به خودم، به زندگی،
و حتی به خاطراتی که مرا ساخته‌اند…
چون هر چیزی که مرا شکست،
همان چیزی بود که حالا مرا قوی کرده است.
 
امضا : AINAZ.R

موضوعات مشابه

عقب
بالا