• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
فصل نهم
نگاهم را به شروین دوخته بودم که تکه‌های نان سنگگ را با تکه‌های کله‌پاچه پر می‌کرد و داخل دهانش می‌چپاند. با اشاره چشم و ابرو به کله روبه‌رویش پرسید:
- نمی‌خوری؟
- نه.
و با نگاهی به ساعتم ادامه دادم:
- دو ساعت دیگه جلسه دارم. باید زودتر راه بیفتم.
تنها نیم ساعت بود داخل کله‌پزی نشسته بودم و مطمئن بودم کت و شلوارم در طول همین نیم ساعت بوی کله‌پاچه گرفته است. شروین دست چربش را با دستمالی پاک کرد و توضیح داد:
- این‌جور که معلومه، با تعقیب نمی‌شه ازش اطلاعات به دست آورد. تعقیب‌کننده از خونه‌ش شروع کرد و بعد کارخونه‌ش؛ اما وسط خیابون دختره ناغافل پیچید توی یه کوچه و بعد از اون هم با قفل فرمون دنبالش افتاد. اگه نظر من رو می‌خوای میگم سر این قضیه حساس شده و تعقیب‌کننده دیگه‌ای هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
برای چند لحظه نفس کشیدن را از یاد بردم. تنها یک کلمه از دهانم بیرون آمد:
- مطمئنی؟
- آره داداش. به بقیه زنگ زدم. دارن میان این‌جا.
صورتم باز شد. فکر دوباره بیدار دیدن کیوان، فکر دوباره حرف زدن با او ضربان قلبم را بالا برد. بالاخره بعد از نزدیک به هشت ماهی که کم‌کم تبدیل به نه ماه میشد، انتظار به سر آمده بود. صندلی را عقب دادم و بلند شدم. شروین با دست پرسید «چی شده». به شروین جواب دادم:
- باهات تماس می‌گیرم.
و همان‌طور که به سمت در کله‌پزی می‌رفتم، رایکا را مخاطب قرار دادم:
- مطمئنی؟ چشماش رو باز کرده؟
- نه هنوز. آنا دکترها رو خبر کرده. قراره معاینه‌ش کنند.
با باز کردن در ماشین گفتم:
- تو راهم. من رو در جریان بذار.
گوشی را قطع کردم و روی صندلی کنارم انداختم. با دستی که از هیجان می‌لرزید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
فصل دهم
آسمان ابری بود و فضا را دلگیرتر از آنچه باید، می‌کرد. انبوه جمعیت سیاه پوش اطرافم و دور تا دور قبر ایستاده بودند. مادرم به آرامی و بی‌صدا در کنار رایکا اشک می‌ریخت. مردی با بیل خاک سرد را داخل قبر می‌ریخت. قبری که جنازه کیوان در آن قرار داشت. البته نه جنازه واقعی.
عینک آفتابی را روی چشمم جابه‌جا کردم و چشمم را روی مردمی که در سکوت شاهد این صحنه بودند چرخاندم. به جز اقوام و آشنایان درجه یک، اعضای کارخانه و کارخانه‌های همکار در مراسم تشییع جنازه حضور داشتند. جمعیت به خاطر مقامی که کیوان در کارخانه داشت، بیش از حد انتظارمان بود.
نگاهم روی آنا ثابت شد که در گوشه‌ای مشکی پوش ایستاده بود. به خاطر عینک آفتابی چیزی از چهره‌اش خوانده نمیشد. امروز روزی بود که کیوان مخفیانه جابه‌جا شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
بعد از اتمام حرفش منتظر واکنش من نشد. از من فاصله گرفت، وارد قسمت زنانه مسجد شد و مرا بهت زده تنها گذاشت. در چند روز گذشته آنقدر روی کیوان تمرکز کرده بودم که به کل این قضیه را فراموش کرده بودم. البته مرگ کیوان عواقبی داشت که من اکثر آن‌ها را نادیده گرفته و فقط روی بهبودی و نجات او تمرکز کرده بودم.پدربزرگ دیر یا زود مقدمات ازدواج را فراهم می‌کرد و احتمالا به این راحتی نمی‌توانستم از زیر این قضیه در بروم. غمی که در این لحظه روی چهره‌ام‌ نشسته بود، واقعی بود. هر بار که یک مسئله حل میشد، مسئله جدیدی جای آن را می‌گرفت. کلافه نفسم را بیرون دادم.هنوز قدم برنداشته بودم که چشمم به دریا افتاد. گوشه‌ای ایستاده و سیاه پوش با تلفن صحبت می‌کرد و حواسش به هیچ کس نبود. پس قاتل بالاخره در مراسم شرکت کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,706
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
5
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
وسط سالن ایستادم و از رایکا که جلوی تلویزیون نشسته بود پرسیدم:
- چه خبر شده؟
رایکا در حالی که دستش را زیر چانه‌اش زده بود، بدون اینکه که به من نگاه کند جواب داد:
- داستان همیشگی.
از روز تشییع جنازه، رایکا ساکت و مغموم گوشه‌ای نشسته و با کسی حرف نمی‌زد که با شخصیت همیشه شلوغش جور در نمی‌آمد. نگرانی برای رایکا چند ثانیه بیشتر طول نکشید. همان موقع در اتاق کار پدربزرگ باز شد و شهریار با چهره‌‌ای سرخ از عصبانیت بیرون آمد و بدون توجه به من و رایکا به سمت بیرون سالن پا تند کرد.
به رایکا نگاه کردم که با صورتی مغموم همچنان به تلویزیون زل زده و حتی سرش را به اندازه یک میلی متر نچرخانده بود. ظاهرا تمام اعضای خانواده به خاطر کیوان به ربات تبدیل شده بودند و تنها کسی که می‌توانست از آنها مواظبت کند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
عقب
بالا