• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.A.D.I
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 291
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ابروهای پر پشت جو گندمیش از دو طرف به پایین کشیده شد. عصا را پایین آورد. به آن تکیه زد و گفت:
- فکر می‌کنی این تصمیم، تصمیم آسونیه؟! فکر کردی دیدن مرگ فرزند، کار آسونیه؟! من خودم هنوز داغدار مرگ دخترم، فرخم.
به چشمان مشکی رنگش خیره شدم. چشمانی که همه ما آن را به ارث برده بودیم. زندگی پدربزرگ غم انگیزتر و پرپیچ و خم‌تر از زندگی من بوده. حتی نمی‌توانستم به خودم حق اعتراض بدهم. با لحن آرامتری ادامه داد:
- از نظر پزشکی، امیدی نیست. این تصمیم دیر یا زود باید گرفته بشه. این تصمیم با در نظر گرفتن مصلحت همه گرفته شده!
سوزش معده‌ام دوباره شروع شده بود. همیشه موقع قبول یک حقیقت تلخ، بدنم واکنش نشان می‌داد و معده‌ام اسید بیشتری تولید می‌کرد. یک دکمه دیگر از پیراهنم را باز کردم و دستی به گردن عرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
فصل پنجم
- نظرت چیه؟
با صدای شهریار سر از روی برگه‌ها بالا آوردم. جلوی چشمانم کاملا سیاه سیاه بود. دستم را روی چشمم کشیدم تا صورت شهریار واضح شود و پرسیدم:
- چی چیه؟
- حواست کجاست؟ نیستی! دارم میگم شرکت پاکفر در مورد قراردادش تماس گرفته. جوابت چیه؟
به پشتی مبل دفترم تکیه دادم و دوباره چشم بستم. سوزش معده‌ام با قرص برطرف شده بود اما چشمم هنوز هم سیاهی می‌رفت. انرژی تک تک سلولهای بدنم زیر صفر بود. احساس لختی و بی‌حسی داشتم. ظاهرا یا فشارم افتاده بود یا قند خونم. برگه‌های روی میز را با دست لرزان و سردی جمع کردم و گفتم:
- من دارم میرم خونه. اینها رو هم شب نگاه می‌کنم و امضا می‌کنم. قرارداد پاکفر رو ایمیل کنم تا نگاهش کنم.
شهریار غر زد:
- چرا خونه؟ تازه دو بعد از ظهره!
در حال بلند شدن گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
صدای محو گفتگویی را بین یک زن و یک مرد می‌شنیدم که با باز شدن پلک‌‌هایم قطع شد. اولین چیزی که به چشمم خورد سقفی سفید و لامپ مهتابی کم نوری بود.
- بالاخره بهوش اومدی؟!
به سمت گوینده جمله سر چرخاندم که سمت راستم ایستاده بود؛ یک پسر جوان بیست و چند ساله‌ای در یونیفرم سفید پزشکی که با اخم درهم به من زل زده بود. ادامه داد:
- سرمت خیلی وقته تموم شده! تا الان خواب تشریف داشتی. زودتر بلند شو که بقیه از تخت استفاده کنن.
لحن تندش باعث تعجبم شد. صدای زنانه‌ای از سمت چپم تشر زد:
- ولش کن دانیال!
این بار به سمت چپ سر چرخاندم. چهره دختری که روی صندلی کنار تخت نشسته، آشنا نبود اما صدایش همان صدایی بود که قبل از بیهوش شدنم شنیده بودم.
دکتر بدون توجه به هشدار دختر با لحن طعنه آمیزی ادامه داد:
- زودتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
خوشبختانه ماجرای تعقیب کننده با پراید نوک مدادی به آسانی حل شد. نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم و پرسیدم:
- فرصت برای چی؟
- برای حرف زدن. بلند شو. باید تخت رو خالی کنی!
صاف نشستم و ملحفه سفید را کنار زدم. می‌خواستم از تخت پایین بیایم که چشمم به پاهای بدون کفشم افتاد. با اشاره به دمپایی‌های لاستیکی بیمارستان گفت:
- این رو بپوش. مجبور شدم پولش رو بدم.
چاره‌ای نبود. پاهایم را در دمپایی‌های سفید بیمارستان گذاشتم و سر پا ایستادم. سر گیجه و تار دیدنم تقریبا از بین رفته بود. دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
- چجوری اومدم اینجا؟
- نگهبانی کمک کرد بذارمت تو ماشینم. با ماشین من اومدیم.
آستین دست چپم را که به خاطر سرم بالا داده بودند، پایین دادم. جای سرم کمی می‌سوخت. احتمالا دکتر از اختلاف بین من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
سر و پای مرا از نظر گذراند و از در اورژانس بیرون رفت. من اما سرجایم ایستادم. اخم برادرش به خاطر اختلاف و دشمنیمان نبود بلکه از جایی دیگر سر چشمه می‌گرفت. برادرش حق داشت. یک مرد را با لباس‌های وارونه خانگی و احتمالا با موهای خیس بعد از حمام، با خودش به بیمارستان آورده بود.
قدم تند کردم و متعجب پرسیدم:
- چه جوابی بهش دادی؟
دختر محکم و قاطع گفت:
- می‌دونه نباید سوال بپرسه.
و طوری نگاه کرد که جمله‌اش بیشتر معنی «اگه تو هم سوال بپرسی، سرت رو می‌برم» می‌داد. الان می‌فهمم چرا شهریار از رو به رو شدن با او می‌ترسید. او به کسی اجازه عبور از هیچ خطی را نمی‌داد؛ چه قرمز چه آبی! حتی اگه برادرش باشد.
تمام مدت عبور از حیاط موزاییک شده بیمارستان و ورود به خیابان شلوغ رو به روی آن هر دو سکوت کرده بودیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Z.A.D.I

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
492
پسندها
2,658
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
فصل ششم
اسم شهریار برای چندمین بار در طی یک ساعت گذشته روی صفحه گوشیم ظاهر شده بود. چشم از صفحه گرفتم و بدون توجه به تماس او، تمرکزم را روی کاری گذاشتم که به خاطر آن کارخانه را پیچانده بودم.
با چشم‌های ریز شده به مردم ایستاده در کناره خیابان خیره شدم. سرعت ماشین را کم کردم و مردم را در جستجوی شخص مورد نظرم یکی یکی از نظر گذراندم. با دیدن مشخصات شخص مورد نظرم ترمز گرفتم.
مردی قد بلند با تی‌شرت سبز رنگ گوشه خیابان ایستاده بود. پشت تلفن با هم صحبت کرده بودیم اما اولین بار بود که حضوری او را می‌دیدم. ظاهر و قیافه‌اش به کاراگاه خصوصی یا حتی پلیس بازنشسته نمی‌خورد.
مطمئن نبودم خودش باشد. فقط گفته بود تی‌شرت سبز و شلوار جین به تن دارد. با تردید بوق زدم. با بوق من، سرچرخاند و به سمت ماشین آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
عقب
بالا