• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ وقتی که پلیکان ها آواز می خوانند | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
فصل هفتم
خمیازه کشیدم و پودر قهوه را به قهوه جوش اضافه کردم. از آنجایی که به ندرت از آشپزخانه آپارتمانم استفاده می‌کردم نیم ساعت طول کشیده بود تا وسایل درست کردن قهوه را پیدا کنم.
دوباره خمیازه کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم که سه نیمه شب را نشان می‌داد. شروین یک‌ ساعت پیش تماس گرفته و گفته بود نتایج اولیه بررسی دوربین‌ها آماده‌ است. اگر به خاطر کیوان و ماجراهای پیش آمده نبود، همه چیز را به صبح موکول می‌کردم. اما حیف که پای کیوان در میان بود.
با بلند شدن صدای زنگ در، از آشپزخانه بیرون رفتم. بعد از فشردن دکمه آیفون، در آپارتمان را باز کردم و سریع به آشپزخانه برگشتم و مشغول هم زدن قهوه شدم. همزمان با صدای بسته شدن در، صدای شروین در آپارتمان پیچید:
- به به! بوی قهوه تازه دم شده!
زیر لب فحش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چشم از صفحه گرفتم و پلک زدم. با تن پایینی جواب دادم:
- پسر عمه‌ام. شهریار.
- با برادرت اختلاف داشت؟
- با برادرم نه. همکار بودند. اون سمت مدیر اجرایی کارخونه رو بر عهده داره و برادرم سمت مدیر عامل. اختلافی با هم نداشتند.
- هیچ وقت نمی‌خواست جای برادرت رو بگیره؟
دستی به گوشه چشمم کشیدم و جواب دادم:
- نه. اینجور تصمیم‌ها به عهده پدربزرگم و سهامدارهاست. کسی با تصمیمش مخالفتی نمی‌کنه.
شروین گلو صاف کرد و چیزی در دفترچه‌اش نوشت. فیلم‌ بعدی را پخش کرد‌. تصویر فیلم تاریک‌تر بود و ظاهرا آفتاب در حال غروب. چشمم به هومن افتاد که به در ورودی نزدیک شده و در حال زنگ زدن بود. توضیح دادم:
- هومن دربندی، وکیل کیوان. روزهای آخر به خونه کیوان خیلی رفت و آمد داشت. می‌دونستم که قبل از تصادفش کیوان رو دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دوست داشتم داخل فیلم می‌پریدم و جلوی ماشین را می‌گرفتم. دیدن این سه فیلم پشت سر هم باعث شد دمای بدنم بالا برود. از عصبانیت، از خشم و از ترس شاید هم از پشیمانی. دیدن اتفاقات قبل از تصادف باعث شده بود، تصادف ترسناک‌تر و واقعی‌تر به نظر برسد.
با برخورد لیوان خنکی‌ به دستم سر برگرداندم و به شروین نگاه کردم. لیوان آب را از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدک تا آتش درونم را خاموش کند. لب باز کردم و گفته‌های اطرافیان و هر چه را که در مورد اختلاف او و برادرم می‌دانستم به شروین گفتم.
بعد از اتمام صحبتم‌، سکوت طولانی بر آپارتمان حکم فرما شد. شروین بعد از دوبار «آهان» گفتن که مخاطبش خودش بود و نشان می‌داد از صحبت‌های من به نتیجه‌ای رسیده، لب باز کرد و گفت:
- طبق تجربه من تو نود در صد پرونده‌ها، اولین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
رو به رو شدن دوباره با یزدانی کار راحتی نبود؛ سروان میانسالی که اهمیتی به پرونده و حرف‌های من نمی‌داد. متاسفانه چاره‌ای نبود. فعلا یزدانی دم دست‌‌ترین مامور کلانتری برای بررسی پرونده بود.
دوباره داخل همان اتاق کلانتری بودم که این بار به جای بوی عرق، بوی تخم مرغ آب پز پیچیده بود. حتی نمی‌توانستم تصمیم بگیرم کدام بو بدتر است. تازه اول صبح بود و صبحانه نخورده با معده خالی به کلانتری سر زده بودم. مطمئن بودم اگر معده‌ام پر بود، حالت تهوع نمی‌گذاشت رو به روی یزدانی بایستم و با او حرف بزنم.
یزدانی کلافه دستی به سرش کشید و گفت:
- تو که باز اینجایی جوون! مسئول پرونده‌ات من نیستم. نیما صالحیه. قبلا که بهت گفته بودم!
قبل از اینکه دهان باز کنم، تقه‌ای به در دفترش خورد و مرد جوانی خطاب به او گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
فصل هشتم
در آسانسور باز شد و همراه با دو پزشک سفید پوش قدم به طبقه چهارم بیمارستان گذاشتم. افکار موجود در مغزم، در هم پیچیده و آشفته بود و نیاز به مکانی خلوت و ساکت داشتم تا با افکارم تنها باشم و چه جایی بهتر از اتاق کیوان.
به سمت انتهای راهرو قدم تند کردم. می‌خواستم بدون دیده شدن توسط کسی، چند دقیقه‌ای را تنها کنار کیوان بمانم اما با نزدیک شدن به اتاق و با دیدن رایکا که در راهرو، روبه‌روی اتاق کیوان ایستاده بود، سرعتم را کم کردم. با شنیدن صدای قدم‌هایم سر برگرداند و سلام کرد.
برق اشک در چشمانش می‌درخشید. کنارش ایستادم و به صورت بی‌آرایشش که دایره‌های سیاه ناشی از بی‌خوابی زیر آن جا خوش کرده بود، نگاه کردم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با لبخند ضعیفی گفتم:
- رسیدن بخیر. کی رسیدی؟
- یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
حقیقت این بود که کیوان در طی هشت ماه گذشته با یک مرده فرق چندانی نداشت و رسمی کردن مرگش، در میزان غم و اندوه ما تغییری ایجاد نمی‌کرد. با صدای نزدیک شدن عصایی آشنا، چشم از کیوان گرفتم. پدربزرگ در کت و شلوار مرتب و رسمی مشکی کنارم ایستاد و با دیدنم لبخند کوچکی زد.
با نگاهی به تخت کیوان گفت:
- تاریخ رو مشخص کردم. ده روز دیگه.
با وجود این‌که می‌دانستم برای چه کاری اینجاست، باز هم با شنیدن حرفش جا خوردم. چیزی در دلم پایین ریخت. سعی کردم در این شرایط به اندازه او قوی باشم. از این به بعد تکیه‌گاه بقیه من بودم و ضعف من به معنی فرو ریختن بقیه بود.
دستم را مشت کردم و در سکوت منتظر ادامه حرفش ماندم. می‌دانستم هر تصمیمی که برای بعد از مرگ کیوان گرفته به همین اندازه تلخ است. پدربزرگ با لحنی جدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
متاسفانه این حرف درست بود. ازدواج او و کیوان از سر عشق و عاشقی نبود. یک دکمه دیگر را باز کردم و با دهانی بسته به او خیره شدم. مغزم از کار افتاده بود. پدربزرگ که متوجه وضع به هم ریخته‌ام شده بود، عصایش را تکان داد و گفت:
- من دارم میرم خونه. شب بیا عمارت تا در مورد جزئیات حرف بزنیم. زیاد اینجا نمون.
با سر به کیوان اشاره کرد و ادامه داد:
- به رفتنی دل نبند!
به تماشای دور شدنش ایستادم. ضربان تند قلبم را می‌شنیدم. سر چرخاندم و به کیوان نگاه کردم. پلک زدم تا از سوزش چشمم کم شود. چند نفس عمیق کشیدم تا حواسم سر جایش برگردد.
با نزدیک شدن عطر آنا سر برگرداندم. آنا بدون یونیفرم پزشکی با لباس‌هایی آبی رنگی که به رنگ چشمانش می‌آمد، کنارم ایستاد. لبخند کمرنگی بر لبش نشاند و گفت:
- با پدربزرگت حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
505
پسندها
2,659
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
سر برگرداند و ادامه داد:
- تو همیشه همینجوری بودی کاوه. همیشه خانواده‌ات و تصمیماتشون بر اون‌چه که می‌خوای ارجحیت داشته. به خاطرش از رشته دلخواهت انصراف دادی و مدیریت خوندی. حتی تو این رشته دکترا گرفتی. شغلی رو‌ قبول کردی که دوست نداری و قراره تا آخر عمر این شغل رو ادامه بدی!سی و دو سال از زندگی‌ات رو اینجوری گذروندی و قراره بقیه عمرت رو هم اینجوری ادامه بدی!
سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- آدم‌های زیادی نیستند که با این چیزها کنار بیاند. تو بالاخره با اونی که خانواده‌ات انتخاب کردند، ازدواج می‌کنی و تا آخر عمر باهاش زندگی می‌کنی. حتی اگه اون کس زن برادرت باشه.
متاسفانه آنا خیلی خوب مرا شناخته بود. حتی خودم هم تا به امروز حاضر نبودم به این حقیقت اعتراف کنم. همیشه سعی در فرار از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I
عقب
بالا