- تاریخ ثبتنام
- 31/10/25
- ارسالیها
- 30
- پسندها
- 152
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #11
***
زهرا، آرام در گوشهای نشسته بود به روزهای خوبی که با پدر و مادرش و مهراد و حتی دوستان صمیمیاش داشت، فکر میکرد. دلش برای همه تنگ شده بود.
- خدایا منو برگردون. من قول میدم حتی با اون مهراد نفله خوب رفتار کنم!
در زندان باز شد و بانویی باوقار با لباسهای زیبا و آرایشی مخصوص آن دوران همره با ندیدمهاش وارد شد و روبهروی زهرا ایستاد. بانو پرسید:
- کیستی؟
زهرا کلافه جواب داد:
- زهرا هستم؛ اگه ناراحت نمیشید و دستور اعدامم رو نمیدید.
آن بانو با صدای بلند خندید و گفت:
- میبینم گستاخ هم هستی.
ندیمهی آن بانو گفت:
- مگر نمیدانی ایشان کی هستند؟
- نه! من چه میدونم. حتماً ایشون هم ملکه هستن دیگه.
- بله ایشان تاجلی بیگم، سوگلی و همسر محبوب شاه هستن.
تاجلی بیگم گفت:
- داستانت را از شاه شنیدم...
زهرا، آرام در گوشهای نشسته بود به روزهای خوبی که با پدر و مادرش و مهراد و حتی دوستان صمیمیاش داشت، فکر میکرد. دلش برای همه تنگ شده بود.
- خدایا منو برگردون. من قول میدم حتی با اون مهراد نفله خوب رفتار کنم!
در زندان باز شد و بانویی باوقار با لباسهای زیبا و آرایشی مخصوص آن دوران همره با ندیدمهاش وارد شد و روبهروی زهرا ایستاد. بانو پرسید:
- کیستی؟
زهرا کلافه جواب داد:
- زهرا هستم؛ اگه ناراحت نمیشید و دستور اعدامم رو نمیدید.
آن بانو با صدای بلند خندید و گفت:
- میبینم گستاخ هم هستی.
ندیمهی آن بانو گفت:
- مگر نمیدانی ایشان کی هستند؟
- نه! من چه میدونم. حتماً ایشون هم ملکه هستن دیگه.
- بله ایشان تاجلی بیگم، سوگلی و همسر محبوب شاه هستن.
تاجلی بیگم گفت:
- داستانت را از شاه شنیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر