• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سفر به جهان زیرین | حافظ کاربر انجمن یک رمان

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
زهرا، آرام در گوشه‌ای نشسته بود به روزهای خوبی که با خانواده‌اش داشت، فکر می‌کرد. دلش برای همه تنگ شده بود.
- خدایا منو برگردون. من قول میدم حتی با اون مهراد نفله خوب رفتار کنم!
در زندان باز شد و بانویی باوقار وارد شد و روبه‌روی زهرا ایستاد. بانو پرسید:
- کیستی؟
زهرا کلافه جواب داد:
- زهرا هستم. اگه ناراحت نمی‌شید و دستور اعدامم رو نمی‌دید.
آن بانو با صدای بلند خندید و گفت:
- می‌بینم گستاخ هم هستی.
ندیمه آن بانو گفت:
- مگر نمی‌دانی ایشان کی هستند؟
- نه! من چه می‌دونم. حتماً ایشون هم ملکه هستن دیگه.
- بله ایشان تاجلی بیگم، سوگلی و همسر محبوب شاه هستن.
تاجلی بیگم گفت:
- داستانت را از شاه شنیدم. می‌خواهم از زبان تو هم بشنوم؛ ولی وای به حالت اگر دروغ بگویی و معلوم شود که از جاسوسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
سلام به همه دوستان عزیزی که تا به اینجا رمان رو دنبال کردن، بعضی از شما از من می‌پرسید که آیا نام اشخاص و اماکن تاریخی که آوردید واقعا در دنیای واقعی وجود داره یا خیر ؟ که باید بگم،تمامی نام اشخاص و اماکن تاریخی،واقعی هستن و واقعا وجود دارن
با تشکر:sugarwarez-033:

----------------------------------------------------------
جشن، در تالار بسیار بزرگ که دورتادور تزئین شده بود، اتفاق می افتاد. دیواره‌های تالار با معماری و نقاشی و آینه‌کاری زیبایی درست شده بود. میزها در اطراف تالار چیده شده بود و میز بزرگی در بالای تالار همراه با چند صندلی چیده شده بود که معلوم بود مخصوص شاه و ولیعد و همسران محبوب شاه( تاجلی بیگم و بهروزه خانم) بود.
جشن آغاز شد و زهرا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
به یک‌باره صدای خفیفی از ته دیوار آمد.
- کیستی؟
زهرا جا خورد و به پشت سرش نگاه کرد. پیرمرد ۷۰_۶۰ ساله رو دید که خیره به او نگاه می‌کند.
- از جاسوسان عثمانیان هستی؟
- ای بابا! عجب گیری کردیم. همش میگید جاسوس! جاسوس!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
- راز نگه دار خوبی هستی. احوال سلطان سلیم چگونه است؟
زهرا صدایش را بالا برد و گفت:
- عجب گیری افتادیم ها. بابا من جاسوس عثمانیان نیستم.
پیرمرد هاج و واج به او نگاه کرد.
***
چند روز از غیب شدن زهرا می‌گذشت و در آن چند روز جو برای خانواده مهراد، بد بود.فاطمه خانم در این مدت به ندرت لب به غذا و آب می‌زد و بیشتر گوشه‌نشین شده بود. آقا محسن هم حالش دست کمی از فاطمه خانم نداشت و حالش خراب بود.
مهراد هم دیگر مهراد سابق نبود و خیلی کمتر شیطنت و اذیت می‌کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- مهراد بشتاب؛ زهرا در خطر است!
***
روز بعد:
بعد از مدرسه، مهراد قضیه‌ی خواب را برای آرش تعریف کرد و او را رو‌به روی یک خانه مخروبه برد.
- دقیقاً همین‌جا رو گفت.
آرش به خانه قدیمی نگاه کرد و گفت:
- دیگه چی گفت؟
- مسخره‌م می‌کنی؟
- مسخره چیه؟ باید بدونم چی گفت یا نه؟
- گفتش که مهراد بشتاب زهرا در خطر است.
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مطمعنی گفت زهرا؟ نگفت زهرا خانم؟
- داری منو مسخره می‌کنی؟ می‌کشمت آرش!
مهراد کوله‌پشتی‌اش را پایین انداخت و به دنبال آرش دوید. آرش هم که دید هوا پس است، کوله‌پشتی‌اش را انداخت و فرار کرد. خلاصه لحظات شادی را با هم گذراندند.
آرش و مهراد دست از سر یک‌دیگر برداشتند و کوله‌پشتی شان را گرفتند.
- اما من میرم داخل این خونه! چه تو بیای چه نیای!
- مهراد از خر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- در این جنگ، عثمانیان ارتشی بزرگ‌تر و مجهزتر به تعداد شست تا صدهزار تن و همچنین صدها توپ جنگی داشتند؛ درحالی‌که ارتش صفوی حدود چهل تا هشتادهزار تن بود و توپخانه‌ای در اختیار نداشت. سربازان ایرانی شجاعانه جنگیدند؛ اما در آن نبرد نابرابر، سرآخر شکست خوردند. شما در جریان این نبرد مجروح می‌شید. همسران شما به‌وسیلهٔ سلیم یکم، سلطان عثمانی دستگیر شدند و حداقل یکی از آن‌ها را با یکی از دولت‌مردانش ازدواج داد. شما پس از این شکست، در کاخ خود منزوی می‌شید و از اداره حکومت دست می‌کشید و دیگر در لشکرکشی‌ها شرکت نمی‌کنید. نیروهای عثمانی پس از پیروزی به ایران لشکرکشی کردند و برای مدت کوتاهی پایتخت صفویان، تبریز را اشغال کردند و خزانه شاهنشاهی ایران را به‌طور کامل غارت کردند؛ اما به دلیل نابسامانی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
هاله‌ای از تاریکی مهراد و آرش را در خود بلعید.
***
مهراد با حیرت دور و اطراف رو نگاه کرد و گفت:
- این‌جا دیگه کجاست؟
- دیدی آخر کار دستمون دادی؟ اومدیم جهان زیرین، بدبخت شدیم رفت!
- چرا چرت و پرت میگی؟ این‌جا انگار روی زمین هست. بیا بریم جلو شاید یک نفر رو دیدیم.
آرش و مهراد دوشادوش هم حرکت کردند. چند ساعتی که گذشت مهراد از دور اسب سواری رو دید و گفت:
- یکی داره نزدیک میشه!
- چرا روی اسب سواره؟
- نمی‌دونم. انگار بچه پولداره. حال میده از اینا پول بِکَنی.
آرش با نگرانی به مهراد نگاه کرد و گفت:
- مهراد!
- باشه، باشه! شوخی کردم!
اسب‌سوار، بعد از چند دقیقه به بچه‌ها رسید و گفت:
- در بیابان چه می‌کنید؟
آرش گفت:
- ما توی خونه‌مون بودیم که یه‌دفعه این‌جا اومدیم.
- از کجا می‌آیید و به کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
زهرا خودش را جمع و جور کرد و به در چشم دوخت. شاه اسماعیل آرام به داخل آمد و بر روی صندلی رو به روی زهرا نشست‌. زهرا معذب شد و سرش را پایین انداخت. تا چند دقیقه حرفی زده نمی‌شد تا وقتی که شاه اسماعیل گفت:
- تو بانوی پر علم و دانش هستی؛ اما باید بدانی که من فقط به خاطر علم و دانشت تو را انتخاب نکردم، بلکه از همان اول وقتی که تو را دیدم از اخلاق و رفتارت و از متانتت خوشمان آمد!
زهرا در دلش گفت:
- صد سال سیاه خوشت نیاد مردک ورپریده!
شاه اسماعیل همچنان در حال صحبت بود که زهرا حوصله‌اش سر رفت و گفت:
- ببخشید، وسط حرفتون میگم، ببینید شاه! من می‌تونم بدون ازدواج هم به شما کمک برسونم. اگه راستش رو بخواین من فکر می‌کنم ما به هم نمی‌خوریم. لطفاً از این ازدواج تجدید نظر کنید.
شاه اسماعیل خیره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
ترس تمام وجود آرش را گرفته بود برخلاف آن، مهراد عین خیالش هم نبود و مشغول شادی کردن بود.
بعد از مدتی آرش، کلافه گفت:
- بهتره راه بیافتیم که تا شب جایی رو پیدا کنیم تا یه خاکی تو سرمون بریزیم.
- چرا انقدر کلافه‌ای آرش؟ خوشحال باش! کسی تا الان چنین سفری نرفته.
- صد سال سیاه هم نمی‌خواستم چنین سفری برم. راه بیافت تا بفهمیم باید چیکار کنیم.
- باشه بابا بی‌اعصاب، بیا بریم.
آرش و مهراد دوباره راه افتادند. آرش در راه، به ساختمان و مردم شهر نگاه می‌انداخت و دیگر کم‌کم ترسش ریخته بود. به طرفی اشاره کرد و گفت:
- مهراد! ببین اون‌جا رو!
آرش که هیچ عکس العملی از مهراد ندید، به عقب برگشت و با جای خالی مهراد مواجه شد.
آرش با ترس به دور و اطراف نگاه کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت و آرش می‌دانست اگر تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
وارد حیاط خانه شدند که آرش با صحنه عجیبی مواجه شد. مهراد بشقاب به دست داشت غذا می‌خورد!
- مهراد؟
- عه! آرش خوب موقع رسیدی داداش! از اون جایی که تو همیشه گشنه هستی، باید بگم که غذا هنوز یه‌کم مونده، می‌تونی برای خودت برداری!
- می‌کشمت مهراد!
آرش به سمت مهراد حمله‌ور شد و فارغ از وضعیت به دنبال مهراد دوید.
***
شب همه در خانه آقای مهربان که الان اسمش معلوم شده بود «رضا» دور سفره نشسته بودند و مشغول خوردن غذای ساده ولی خوشمزه آن دوران بودند که آقای رضا رو به همسرش گفت:
- اخیرا پیکی از جانب عثمانیان به دربار شاه اسماعیل فرستاده شده.
همسر آقای رضا گفت:
- من از این بیم دارم که جنگ سختی میان ما و عثمانیان در بگیرد.
- با توجه به شرایط این اتفاق غیرممکن نیست، بهتر است خودمان را برای این وضعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

حافظ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/10/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
141
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- پس این‌طور که تو می‌گویی، باید خود را برای جنگی سخت آماده کنیم!
همسر آقای رضا هراسان گفت:
- ولی ما تنها یک پسر جوانی داریم که ما برای بزرگ کردنش خون دل‌ها خوردیم و سختی‌ها کشیدیم‌. اگر او به جنگ برود و اگر او... .
همسر آقای زهرا به این‌جای حرفش رسید، بغض جلوی گلویش را گرفت و چیزی نگفت.
- زبانت را گاز بگیر زن! به خدا توکل کن.
بعد از آن دیگر حرف خاصی بین بچه‌ها و خانواده آقای رضا رد و بدل نشد.
زمان خواب فرا رسید و آقای رضا برای راحت‌تر بودن بچه‌ها، آن‌ها را در اتاق کوچکی اسکان داد.
- مهراد؟ بیداری؟
- نه، خوابم! آخه کی ساعت نه شب می‌خوابه که این ها می‌خوابن؟
- مثل دوره ما نیست که، اینا لامپ ندارن. تازه فردا باید زود بیدار شن برن سرکار مثل من و تو نیستن که سرشون همش تو گوشیه!
- اِ! خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا