• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرنسس سه قلمرو | سایه‌ی ماه کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سایه ی ماه
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها بازدیدها 274
  • کاربران تگ شده هیچ

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پرنسس سه قلمرو
نام نویسنده:
سایه
ژانر رمان:
فانتزی، معمایی، عاشقانه
کد رمان: 5719
ناظر: @FROSTBITE


خلاصه:

وانیا، میترا، ویترا و برلا، چهار دوستی که تازه با هم در روستای پدربزرگ وانیا اشنا میشودند..
آنها از سر کنجکاوی وارد زیر زمین خانه پدربزرگ وانیا میشودند. در آنجا با کتابی عجیب برخورد میکند، اما این کتاب، یک کتاب معمولی نیست .. این کتاب کلید، دروازه ایی به شگفتی ست .. جایی دنیا انسان ها را به دنیای موجودات جادویی وصل میکند...
 

MAEIN

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
14
 
تاریخ ثبت‌نام
18/4/21
ارسالی‌ها
2,536
پسندها
5,636
امتیازها
30,973
مدال‌ها
17
  • مدیرکل
  • #2
1000054868.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M I R A S

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
نبرد داشت وحشتناک تر از قبل می شد. هر کسی که داد می‌زد و حمله می‌کرد، انگار داشت کل دنیا را می‌لرزاند. موجودای عجیب و غریب، انگار مستقیم از یه فیلم ترسناک خفن آمده بودند بیرون! پرنده‌های غول‌پیکر هم بالا سر ما چرخ می‌زدند، دیدنشان واقعاً آدم را سِر می‌کرد. ولی خب، وقت ترسیدن نبود، عمراً!
پریدم روی نوکِ بلندترین صخره کوه. از اون بالا همه چی معلوم بود، انگار یه نقشه سه‌بعدی بود جلوی چشمم. نیروی توی وجودم مثل یه دریای طوفانی شده بود که داشت از من می‌زد بیرون. زیر پاهام، خطوط انرژی قاطی پاطی شده بودند و یه دایره خیلی بزرگ درست کرده بودند. یه جور طلسم بود که انگار یه نفر ولش کرده بود و رفته بود!
دیگه وقت بازی نبود. دست‌هایم را مشت کردم، اما بعد سریع باز کردم و انگشتانم را به سمت دایره در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
مکث کرد، ادامه داد:
برلا: پدربزرگت با پدربزرگم، پسرعمو هستند.. من بیست و سه سالمه... برلا هستم!
وانیا: چه جالب! منم وانیا هستم، تازه بیست و سه سالم شده... از دیدنت خیلی خوشحال شدم!
برلا: منم همینطور واینا!
پدربزرگ، صداشو صاف کرد و گفت:
پدربزرگ: خانوما... اشنایی و دوستی بذارید برای بعد... الان بیاید کمک... وسایلا و ببریم توی خونه.. نکنه میخواید منه پیرمرد همه این ها و ببرم؟!
به پدربزرگ، کمک کردیم... همه وسایل و جابه جاکردیم... البته خونه کاملاً تمیز بود وسایل دست نخورده داشت... خیلی خوشحالم که زودتر از بقیه اومدم.. ارسام بفهمه دوست پیدا کردم، حتما حرصش میگیره... حتی برلا اتاق و برام اماده کرده بود... اون بهم گفت که شنیده بود پدربزرگ با خانوادش قراره بیاد.
به اتاق نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
این صدا! صدای یه دختر بود.. اطراف و نگاه کردم، جز من هیچ کس توی جاده نبود... لاریسا کیه؟. نکنه این جنگل روحی چیزی داشته باشه؟.. یاد خوابم افتادم.. جاده ایی که از نظرم زیبا بود الان خیلی ترسناک شده بود.. با اخرین سرعتم به سمت روستا حرکت کردم..
وقتی رسیدم پیچ و دادم دست پدربزرگ، بهتر بود یه نگاه کلی به خونه مینداختم.. شروع کردم به بررسی کردن خونه.. یک دفعه چشمم خورد به کف اتاق.. انگار این تخته کمی از بقیه جدا شده بود. رفتم سمتش روی زمین زانو زدم و با دقت نگاهش کردم.. یه دستگیره کوچیک داشت که بهش زنجیر وصل بود همین موقعه دخترا هم اومدن.
میترا: کجا شدی دختر؟ کارت خیلی طول کشید!
برلا: چرا اینجا نشستی وانیا!
برگشتم به دخترا نگاه کردم.. همزمان با دستم اشاره به کف اتاق کردم
وانیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
وبیاترا: ایول همیشه حق با منه... خواهر یاد بگیر!
میترا: ساکت بابا، تا ازت تعریف میکنن پررو میشی!
ویترا: من حرف میزنم، هرکی تحمل نمی کنه بره!
وانیا: بسه دیگه.. ببینید هیچ کس عکس به این بزرگی اونم الکی فتوشاپ نمی کنه.. تازه من توی جنگل..!
برلا: توی جنگل چی؟!
دیدم ترسیده سریع ادامه حرفم و عوض کردم
وانیا: هیچی.. جنگل قشنگه!
برلا: این دفعه با هم میریم!
وتیرا: اگه اون دوچرخه کهکشانی تو بدی منم هستم!
میترا: ویترا زشته!
وانیا: اشکالی نداره میترا... خوشحال میشم بدم بهش!
ناگهان صدای، آخ گفتن برلا، بلند شد.. بعد یهویی جیغ زد.. کنار کمد کتاب ایستاده بود و به پایین زل زده بود
ویترا: چته؛ زهر ترک شدم دختر.. چرا خشکت زده!
بدون اینکه توجهی به ما بکنه خم شد و کتابی که زمین افتاده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • fuego
واکنش‌ها[ی پسندها] FROSTBITE

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
لای شیشه پنجره، اتاقم.. یه چوب گذاشتم تا بسته نشه، کمی دیده بشه.. رفتم سمت اتاق برلا.. پشت در ایستادم و تق تق به در ضربه زدم
وانیا: برلا منم میتونم بیام؟!
برلا صداش بلند شد
برلا: اره عزیزم.. راحت باش!
در و باز کردم و وارد اتاق شدم.. سریع رفتم سر اصل مطلب.. باید ببینم توی اتاقش است یا نه
وانیا: پنجره اتاقم بسته نمیشه.. پدربزرگ هم رفته بیرون، یه نگاهی میندازی؟!
برلا سرشو تکون داد و رفت از اتاق بیرون.. وانمود کردم پشت سرش دارم میرم، ولی تا از اتاق خارج شد برگشتم توی اتاقش.. همه جا رو تندتند، گشتم ولی نبود
صدای برلا دوباره بلند شد
برلا: بیا درست شد!
سریع رفتم پیشش.. ازش تشکر کردم.. برلا رفت از اتاقم بیرون.. شاید دوباره توی زیرزمین باشه.. با این فکر دوباره با کلی استرس و ترس،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • fuego
واکنش‌ها[ی پسندها] FROSTBITE

سایه ی ماه

نو ورود
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
21/11/25
ارسالی‌ها
8
پسندها
16
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
همه یک صدا، گفتیم:
نــه!
از این هماهنگی دخترا خندم گرفت، دوباره همون صدا.
ـ لاریسا! تو کجایی؟ کمک!
صدا از داخل جنگل میومد، درست سمت چپ. چند قدم برداشتم، نه تند، نه خیلی اروم، مثل راه رفتن.
برلا: کجا میری وانیا؟
وانیا: برم ببینم کیه؟
میترا: کیو ببینی؟ کجا میخوایی بری؟
وانیا: اون صدا، کمک میخواست!
ویترا: کدوم صدا؟ دیونه شدی دختر، توهم زدی هیچ صدایی نیومده، فقط ما اینجا گیر افتادیم !
برگشتم کیفم و از توی ماشین برداشتم، همزمان که قدم برمیداشتم به طرف صدا. گفتم:
وانیا: من که شک دارم، من رفتم میخوام کمکش کنم!
من جلو بودم و بچها پشت سرم... ترسیده بودم، ولی مهم نبود. دسته کیف و محکم گرفتم، هرچی بیشتر جلو می رفتم، صدا بیشتر می شد.. تا جایی که یه دفعه صدا قطع شد.
وانیا: دیگه صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا