• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آی‌دی: مرده‌نشین | Raiya کاربر انجمن یک رمان

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آی‌دی: مرده‌نشین
نام نویسنده:
Raiya
ژانر رمان:
فانتزی، جنایی، عاشقانه، طنز
ناظر: پرینز پرینز
کد: 5726


«بسم الله الرحمن الرحیم
و به نستعین، انه خیر ناصر و معین»

خلاصه‌: تا حالا برادری رو دیدین که به خواهر دو قلوش برای هدیه‌ی تولدش مردی رو بده که نه تنها تایپشه، بلکه یکی از بزرگ‌ترین مأفیاهای ایران می‌خواد اون رو بکشه؟ البته، من هم فکر نمی‌کردم همچین موجودی وجود داشته باشه تا وقتی که محمدمهدی رو دیدم!
و می‌دونین ترسناک‌تر از همچین برادری، چی می‌تونه باشه؟ باز هم البته که... خواهرش، یه توده‌ی متحرک از تشعشعات شیطانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

اِللا لطیفــی

مدیر آزمایشی کتاب + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
5/9/23
ارسالی‌ها
1,188
پسندها
8,170
امتیازها
26,673
مدال‌ها
20
سن
24
سطح
17
 
  • مدیر
  • #2
1000512813.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : اِللا لطیفــی

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

"همیشه فکر می‌کردم چرا آن موقع، مرگ سراغم نیامد؟ هیچ وقت نفهمیدم... مگر منطقی نبود یک بچه‌ی پنج ساله که چهار ماه در ویلای جنگلی تنها مانده، خودش را زخمی کرده، سوزانده و حتی پایش را شکانده، از خونریزی، درد، یا ترس بمیرد؟ پس چرا من نمردم و «مرده‌نشین» شدم؟"
***

- هی... تو امشب می‌میری!
گفتنش کمتر از سی ثانیه زمان برد و وقتی تمام شد، با وجود چهره‌ی پوکرم قانع شده بودم که باید با آسایشگاه روانی و احتمالا نگه‌بانی پاساژ تماس بگیرم؛ یک دیوانه در پارکینگ داشت آزادانه می‌چرخید و شبیه حیوان شریفی به نام میمون، از گردنم آویزان شده بود!
فشار دستی که دور گردنم حلقه کرده بود، خودش به تنهایی می‌توانست خفه‌ام کند؛ گویی از وضعیت هم راضی بود، دندان‌نما می‌خندید و صمیمانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با همان چهره‌ی بی‌تفاوت، کارت مهدکودک را درون جیب روی سینه‌ی کتش سراندم.
- اگه واقعی پرسیدی، آره، درست بودن... نیک‌آیین آشوب‌گشت هستم.
چشم‌هایش هر لحظه درشت‌تر می‌شدند و رنگش، هر لحظه پریده‌تر...
بی‌توجه به واکنشش، با چشم به کارت درون جیبش اشاره کردم و ادامه دادم:
- آدرس خونه‌م رو روش نوشتم، می‌تونی امشب برای کشتنم بیای! حالا خودت، کارگرت یا کارفرمات... خیلی فرقی نداره.
خوش‌نویسم را درون جیب کتم گذاشتم و در حالی که رو برمی‌گرداندم تا سوار ماشین شوم، گفتم:
- در ضمن تنها هستم؛ از این لحاظ می‌تونی راحت باشی!
دوباره، هنوز فرصت نکرده بودم دستگیره‌ی در ماشین را کامل بکشم که ناگهان بازویم را گرفت، برم گرداند و به ضرب به ماشینم کوباند!
به حدی سریع کارش را انجام داد که فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- دروغی برای گفتن ندارم... اگه واقعا قراره بمیرم، ممنونم که بهم خبر دادی!
عنبیه‌های آبی پررنگ محمدمهدی که ناگهان لرزیدند، بالاخره متوجه شدم با این که محمدمهدی، خودش شروع کرده بود، حرف‌هایش نقطه ضعف خودش شده بودند!
به مرگم یا دانستن او که اشاره می‌کردم، عجیب واکنش نشان می‌داد.
در سکوت پیش آمده، دستم را عقب کشیدم و پیاده شدم.
محمدمهدی هم‌چنان حرفی نزد؛ فقط از گوشه‌ی چشم، دیدم که سرش را برگرداند و به پایین خیره شد. دستی که لبه‌ی صندلی تکیه گاهش شده بود، نامحسوس می‌لرزید.
در خودش فرو رفته بود. نمی‌دانستم چرا، پس نمی‌توانستم درکش کنم یا حرف مناسبی بزنم؛ بنابراین بی‌حرف به سمت مزدای کرمی رفتم.
در راه، حتی وقتی چند تقه به شیشه‌ زدم تا دخترک به خودش بیاید و پیاده شود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
چنان ناباورانه با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد که گویا از پشت خنجر خورده است! هر چند به فاصله‌ی کوتاهی دلنشین و کودکانه خندید.
- خیلی مهم نیست.
دستش را مشت کرد. با خنده‌ی شیطانی و لحن حماسی‌ای گفت:
- خودم سر زندگیت با عزرائیل کل می‌ندازم!
سرش را پایین انداخت. لبخندش رفته رفته کم‌رنگ شد و انگار، دوباره تغییر مزه‌ی عجیبی به تلخی داد. با کنجکاوی نگاهش کردم که خیره به کف ماشین، با دست‌هایش بازی می‌کرد.
با آرام‌ترین صدایی که از او سراغ داشتم، گفت:
- من نمی‌تونم تو رو به عزرائیل ببازم!
این گرفتگی‌های ناگهانی‌اش عجیب بودند؛ نه به لحظه‌ای که با خنده گفته بود امشب می‌میرم و نه به گرفتگی‌هایش... درکش سخت بود.
- من بازی نیستم که بخوای ببازیم.
از گوشه‌ی چشم، چپ چپ نگاهم کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- درسته خوش‌حالم کوتاه اومدی ولی باید بگم خیلی احمقی که کسی که ممکنه بکشتت رو به خونه‌ت راه دادی!
درک فاز محمدمهدی از حل معادله‌های چند مجهولی ریاضی سخت‌تر بود.
- صادقانه ممنون می‌شم اگه قراره بکشیم، به جای این همه حرف زدن، کارت رو شروع کنی؛ دردش کمتره!
محمدمهدی گزینه‌ی خوبی برای حمل خرید‌هایم تا خانه بود‌؛ تا جایی که می‌توانستم، پلاستیک خریدهایم را به دستش داده بودم! اسباب‌بازی و لباس برای یکی از شعب خاص مهدکودک‌های نیک‌آیین بود.
- می‌تونم یه چیزی بگم؟
- نه.
معترضانه گفت:
- هی...
شبیه بچه‌ها می‌نالید!
- اگه قرار نیست جوابم رو بپذیری، چرا می‌پرسی؟
پشت سرم، از پله‌های ورودی عمارت بالا می‌آمد. ساختمان بزرگی برای زندگی من به تنهایی بود اما برنامه‌ای برای عوض کردنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- شاید اگه بگی منظورت از زندگی کردن من چیه، بتونم درکت کنم.
مکث کرد. با خنده ابرو بالا انداخت.
- اگه زنده بمونی، بهت می‌گم!
- اون قدر در موردش کنجکاو نیستم که بخوام برای زنده موندن تقلا کنم.
چشم‌هایش را ریز کرد و با حرص، دست به سینه زد.
- تو یه ضد حال متحرکی!
- به عنوان کسی که معتقده من رو زندگی کرده، دیر فهمیدی!
- تیکه می‌ندازی؟
- فکر کن این هم تعریف بود.
- پس تیکه می‌ندازی!
- من می‌رم ناهار درست کنم. می‌خوای استراحت کنی؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان داد.
- واقعا که میزبان جالبی هستی ولی نه... برای پختنش کمکت می‌کنم.
- نیازی نیست.
- تعارف نمی‌کنم ولی اگه مشکلی داری، فقط فکر کن می‌خوام مطمئن شم توی غذام سم نمی‌ریزی!
جواب منطقی‌ای بود؛ احتمال داشت یک آدم نرمال با قاتل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
از همان لحظه‌ای که واقعا تصادف کردم، پیش‌بینی‌اش را جدی گرفته بودم. برایم جالب بود «مرده‌نشینی که گویا مرگ از او متنفر بود»، قرار است در نهایت چگونه بمیرد.
نگینی‌کردن سیب‌زمینی‌ها تمام شد. بلند شدم تا سیب‌زمینی‌ها را بشویم و سکوت محمدمهدی ادامه داشت. آدم مصری نبودم. وقتی شیر آب را باز می‌کردم، گفتم:
- فراموش کن چی پرسیدم.
- هر چی بگم رو باور می‌کنی؟
با تردید پرسیده بود. برگشتم و نگاهش کردم. تردید و جدیتش را تشخیص نمی‌دادم‌؛ شاید حتی استرسش... دست‌هایش با هم بازی می‌کردند و مستقیم نگاهم نمی‌کرد. تحت فشارش گذاشته بودم. نگاهم را برگرداندم.
صادقانه جواب دادم:
- نمی‌تونم قول بدم اما اگه چیزی بگی، درموردش بحث نمی‌کنم؛ فقط می‌شنوم.
با مکث طولانی‌ای به آرامی لب باز کرد‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
9
پسندها
10
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
محمدمهدی همان قاشق اول را که داخل دهانش گذاشت، با چشم‌های بسته و صورت شیفته، بو کشید‌.
- عالیه! حالا می‌فهمم چرا غذا از زندگیت مهم‌تر بود.
پوکر نگاهش کردم. بی‌حرف، روی صندلی مقابلش نشستم.
با خنده قاشقش را تاب داد.
- اگه دختر بودی، می‌گرفتمت.
- جواب رد می‌دادم‌.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- پس نسخه‌ی مونثت هم دیوونه‌ست!
محمدمهدی که کم نمی‌آورد، ترجیح دادم خودم سکوت کنم که بهانه‌ای برای حرف زدن نداشته باشد. هر چند، فقط چند لحظه سکوت را تاب آورد و دوباره با تعجب پرسید:
- الان کم آوردی؟
محمدمهدی اگر حیوان بود، کرم می‌شد!
- نه، دارم ناهار می‌خورم‌‌.
- یعنی خفه‌شم؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. شاید محض رضای خدا بود که کوتاه آمد.
- به خاطر غذای پنج‌ستاره‌ای که پختی، باشه، موقتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا