متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهلا جعفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 96
  • بازدیدها 13,393
  • کاربران تگ شده هیچ

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
با هم وارد همون آپارتمان دفعه‌ی پیش شدیم. بدون زدن حرفی رفت سمت آشپزخونه و من مثل یک مرده‌ی متحرک نشستم روی کاناپه و زل زدم به سقف. منکر حس امنیتی که توی قلبم ایجاد شده بود نمی‌شدم اما فکر به این زندگی نامعلوم و موندن پیش یک پسر غریبه تمام افکارم رو به بازی می‌گرفت. از داخل آشپزخونه پرسید:
- این موقعه‌ی شب نمی‌تونم یک شام عالی بهت بدم اما املت درست کردنم بد نیست.
چیزی نگفتم که سرکی داخل پذیرایی کشید.
- فکرکردم خوابیدی... .
دوباره چیزی نگفتم.
- حاج‌رضا پیام داده...نگرانته...گفتم یک مدتی رو این‌جا می‌مونی...نگرانه... .
پوزخندی زد و گفت:
- یکم سابقه‌ام خرابه پیشش... .
باز دوباره برگشت آشپزخونه و من به این فکر کردم که پدر خودش بهش بی‌اعتماده و اون وقت من این‌جا چی‌کار می‌کردم؟
ناخودآگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42
تا شب خودم رو تو خونه سرگرم کردم، اصلاً نمی‌دونستم میاد خونه یا نه، راستش دلم می‌خواست یک شامی چیزی درست کنم، یکمم گرسنه‌ام شده بود اما روم نمی‌شد برم سر یخچال، دوست نداشتم فکر کنه حالا که این‌جام دارم واسه خودم خوش می‌گذرونم. ساعت هشت بود که صدای چرخش کلید اومد، معذب کمی جابه‌جا شدم که اومد داخل و با دیدن من گفت:
- اِ یک لحظه گفتم این دختره کیه توخونه...ای بابا.
- سلام.
سری تکون داد و رفت تو اتاق خودش، شب می‌خواست این‌جا بمونه؟ شونه‌ای بالا انداختم و دوباره مشغول تلویزیون شدم، همش منتظر بودم بیاد و به‌خاطر اون دختره دعوا راه بندازه.
اما نیومد منم تصمیم گرفتم برم اتاقم. همین که خواستم از کنار اتاقش رد بشم، در باز شد و سریع اومد بیرون، چون من رو ندیده بود محکم خورد به من که یکم پرت شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
ماشین رو همین طور پارک کردم دم در ساختمون و دویدم داخل، هزارتا فکر تو سرم چرخ خورده بود. با دیدن مصطفوی و چندتا از ساکنان آپارتمان که دم در آسانسور ایستاده بودن، رفتم سمتشون.
- چی‌شده؟
همه برگشتن سمتم و مصطفوی با استرس اومد نزدیک.
- سلام آقا...والا به‌ قرآن من بی‌تقصیرم، آسانسور امروز چک شد و فهمیدیم نیاز به تعمیر داره، یک ساعت پیش به همه ساکنان اطلاع دادم که کسی تا فردا از آسانسور استفاده نکنه، شما رو دیدم رفتی بیرون و برای همین گفتم برگشتنی بهتون بگم، حالا نمی‌دونم این خانم کی بوده از خونه شما سوار شده و گیر کرده داخل... .
با حرفش دویدم سمت آسانسور، دکمه‌ها رو فشار دادم، فریاد زدم.
- الان چرا این بی صاحاب همین‌طور مونده؟
- آقا زنگ زدم دارن میان... .
با حرص و عصبانیت و که نمی‌دونم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
با صدای سعیدی با عصبانیت برگشتم سمتش.
- چی‌شده؟
- تازه می‌پرسی چی‌شده؟ فکر نمی‌کنی یکم باید بیشتر حواست به اوضاع ساختمون باشه؟
- من در جریان نبودم آقای تمدن.
همسرش که کلا خوشش می‌اومد زیادی دخالت کنه پرید وسط حرفش.
- حالا مگه چی‌شده؟
- حالا مگه چی‌شده؟ تو آسانسور گیر کرده بود می‌فهمی؟
- خب حالا که درش آوردین.
- آها پس شرمنده از وسط مهمونی شبانه‌تون کشوندیمتون بیرون... .
- سعیدی یک چیز بهش بگو ها.
برو بابایی زیر لب گفتم و برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
- پاشو بریم.
دوباره صدای زن سعیدی رفت رو مخم که گفت:
- اصلا مگه ما باید تاوان دختر آوردن این آقا رو پس بدیم؟
عصبی و با صدای دو رگه پیشونیم رو گرفتم.
- حرفات رو بفهم!
سعیدی هم آروم گفت:
- ولش کن خانوم، تقصیر از من بود.
- نه خب دهن پر می‌کنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
احساس پرت شدن داشتم انگار می‌خواستم از یک جای بلند سقوط کنم اما هم می‌ ترسیدم هم مشتاق بودم، همش چهره‌ی آقاجان جلو چشمم می‌اومد، چی پای منو به زمین وصل کرده بود که نمی‌تونستم تکون بخورم؟ نفس نفس می‌زدم و سرگردون، که چشام رو توی اتاق نیمه تاریکم با ترس باز کردم و سریع نشستم، انگار حس خفگی داشتم، انگار داشتم می‌مردم! حیرون از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه، انگار حتی شیر آب رو هم گم کرده بودم، رفتم سمت یخچال و تا شیشه‌ی آب رو برداشتم از دستم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. انگار همون صدا کافی بود تا کمی از شوک خارج بشم، این احساس ضعف دیگه چی بود؟ همین‌طور لرزون به تکه‌های خرد شده‌ی خیره بودم که آرمان با چهره‌‌ایی که داد می‌زد کاملا غرق خواب بوده اومد و نگاه کرد که ببینه چی‌شده، خجالت‌زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
آرمان رفت و منم رفتم سمت صندلی تا بشینم که با صدای آشنایی میخ زمین شدم!
گوش‌هام اشتباه می‌شنید؟ آره حتما. اما نه خودش بود! رفتم کمی نزدیک راهرو.
- برو کنار من می‌دونم اینجاست... .
رفتم جلوتر، انقدر جلوتر که دیگه چهره‌اش کامل توی دیدم قرار گرفت، قلبم به‌شدت می‌کوبید، انگار اون روز دوباره داشت تکرار می‌شد!
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که اونم نگاهش افتاد به من. دهنم مثل ماهیه از آب خارج شده هی باز و بسته می‌شد تا فقط بتونم چیزی بگم.
- اسماعیل!
***
- ریحانه...کجایی دختر... .
- تو...تو...زنده‌ایی... .
هیچ موقع از دیدن اسماعیل انقدر خوشحال نبودم، باورم نمی‌شد یکی از عزیزانم از اون زلزله زنده بیرون اومده باشه، اصلا اصلا شاید کسی دیگه هم زنده باشه.
چند قدم دیگه هم به زور برداشتم و رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
نمی‌دونم چرا احساس کردم دوست نداشتم اسماعیل برام تصمیم بگیره. اما نمی‌شد چیزی بگم, این‌جا خونه‌ی یک پسر غریبه بود و هر حرف من برای موندن درست نبود!
- یک ساعتی فرصت بده تا وسایلم رو جمع و جور کنم.
- باشه منم میرم تا با افضل ماشین رو یکم رو به راه کنیم.
سرم رو تکون دادم که با خداحافظی کوتاهی از خونه خارج شد، منم برگشتم اتاقم و ساکم رو گذاشتم روی تخت و مشغول جمع کردن شدم. مدت زیادی نبود که این‌جا بودم اما چرا انقدر احساس وابستگی می‌کردم؟
تقه‌ایی به در خورد و آرمان توی چهارچوب در ایستاد.
- جدی جدی داری میری؟
چیزی ته دلم ریخت.
- آره، من به‌خاطر بی کسی به این‌جا پناه آوردم حالا اسماعیل هست... .
- آها... .
دوباره مشغول شدم، اما دلم آشوب بود، نکنه این رفتن من رو مجبور به بودن همیشگی با اسماعیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
نمی‌شد گفت تونستیم همه چیز رو جبران کنیم، اما تونسته بودیم حداقل کمی کارها رو جلو ببریم و اتاق‌های کوچیکی برای زندگی بسازیم، اونم فقط چندتا در حدی که ما خانوم‌ها فقط جای خواب داشتیم. آخرین وسایل به درد بخوری رو که امروز تونسته بودیم از زیر آوار پیداکنیم رو گذاشتیم کنار بقیه وسایل و با تنی خسته رفتم داخل اتاق کوچیک چندنفره تا بخوابم، چشمام باز نمی‌شد اما خوابم نمی‌برد. کمی این شونه و اون شونه کردم و سعی کردم به معده‌ام که ارور گرسنگی می‌داد توجهی نکنم. موبایلی رو که لحظه آخر از آرمان گرفته بودم رو مثل هرشب نگاه کردم. هنوز روشنش نکرده بودم، نمی‌دونم چرا، اما احساس می‌کردم با روشن شدنش دوباره پرت میشم توی همون اتاقه خونه‌ی آرمان!
انگشت شستم روی حسگر کنار موبایل نشست و چیزی نکشید که روشن شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
از اون شب به بعد کار من و سحر شده بود حرف زدن و درددل کردن، گاهی اون خبری از این طرف و اون طرف می‌داد و از من هیچ.
می‌گفت که هنوز رابطه‌ی آرمان باهاشون خرابه و فقط پنهانی هوای سپهر رو خیلی داره، شاید اگر تک فرزند نمی‌شد می‌تونست برادر خوبی باشه!
یک شب که از سحر خداحافظی کردم برام پیام جدیدی اومد. خواستم اهمیت ندم که دوباره پیام اومد.
- آرمانم!
دلیل ثپش قلب بی دلیلم شاید این بود که توقع پیامی از جانب اون رو نداشتم.
- سلام.
- جات خوبه؟
- بله.
دستم برای تایپ همین سه حرف می‌لرزید، شاید دریافت پیامی از جانب اون کمی عجیب بود!
خوبه!
دیگه چیزی نوشته نشد، به صفحه خالی نگاه کرده انگار منتظر بودم بازم چیزی نوشته بشه.
- میگم... چیزی احتیاج نداری؟
نه ممنونم، فعلا فقط باید خونه هامون رو سرو سامون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهلا جعفری

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
544
پسندها
6,699
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
سریع نت رو خاموش کردم و موبایلم رو گذاشتم کنار، طبق عادت روی شکم خوابیدم، سرم رو به بالشت فشار دادم که مثلا بخوابم، اما، فقط مثلا!
آخه این سوالش داشت مغزم رو می‌خورد، بی‌مکث بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون، شاید خونه نیلو همه چیز رو از ذهنم می‌نداخت بیرون!
***
با احساس نور بد خورشید که صاف وسط پیشونیم بود چشمام رو باز کردم، یک لحظه به‌خاطر نور زننده‌اش چشمام رو فشار دادم و دوباره باز کردم، توی ماشین درست جلوی خونه‌ی نیلو خوابم برده بود، اصلا پس چرا اومدم؟ چی باعث می‌شد تا اینجا بیام که فکر و خیال از سرم بپره، بعد تا 3:30 صبح همین‌جا تو ماشین فکر کنم و بخوابم؟ چشمم افتاد به ساعت، ده بود!
چه‌طور کسی بیدارم نکرده بود؟ خواستم پیاده بشم که موبایلم زنگ خورد؟
- بله؟
صدای فین‌فین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا