- ارسالیها
- 544
- پسندها
- 6,699
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #41
با هم وارد همون آپارتمان دفعهی پیش شدیم. بدون زدن حرفی رفت سمت آشپزخونه و من مثل یک مردهی متحرک نشستم روی کاناپه و زل زدم به سقف. منکر حس امنیتی که توی قلبم ایجاد شده بود نمیشدم اما فکر به این زندگی نامعلوم و موندن پیش یک پسر غریبه تمام افکارم رو به بازی میگرفت. از داخل آشپزخونه پرسید:
- این موقعهی شب نمیتونم یک شام عالی بهت بدم اما املت درست کردنم بد نیست.
چیزی نگفتم که سرکی داخل پذیرایی کشید.
- فکرکردم خوابیدی... .
دوباره چیزی نگفتم.
- حاجرضا پیام داده...نگرانته...گفتم یک مدتی رو اینجا میمونی...نگرانه... .
پوزخندی زد و گفت:
- یکم سابقهام خرابه پیشش... .
باز دوباره برگشت آشپزخونه و من به این فکر کردم که پدر خودش بهش بیاعتماده و اون وقت من اینجا چیکار میکردم؟
ناخودآگاه...
- این موقعهی شب نمیتونم یک شام عالی بهت بدم اما املت درست کردنم بد نیست.
چیزی نگفتم که سرکی داخل پذیرایی کشید.
- فکرکردم خوابیدی... .
دوباره چیزی نگفتم.
- حاجرضا پیام داده...نگرانته...گفتم یک مدتی رو اینجا میمونی...نگرانه... .
پوزخندی زد و گفت:
- یکم سابقهام خرابه پیشش... .
باز دوباره برگشت آشپزخونه و من به این فکر کردم که پدر خودش بهش بیاعتماده و اون وقت من اینجا چیکار میکردم؟
ناخودآگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر