- ارسالیها
- 4,870
- پسندها
- 77,371
- امتیازها
- 95,555
- مدالها
- 48
غروب سيزده به در بود و نشسته بودم کنار آتشي که نفسهاي آخرش را ميکشيد.
هر چند تعطيلات تمام شده بود و بايد از فردايش دوباره ميرفتيم مدرسه اما حالم خوب بود که قرار است بعد از سيزده روز دوباره ببينمَش و راهِ بازگشت از مدرسه را در کوچه پس کوچههاي شهر قدم بزنيم و وقتي ميخواهم در ابتداي مسير کولهاش را از دوشش بگيرم که خسته نشود، نگاهِ فدايت شوم جانِ من، تحويل بگيرم.
داشتم زغالهاي آتشِ سرد شده را هم ميزدم و آخرين موسيقياي که برايم فرستاده بود را گوش ميکردم که زنگ زد و بي سلام و الو گفت ميدانم اين ساعت طبق عادت زل زدهاي به آتش، بگو ببينم به چه چيزي فکر ميکني؟
گفتم پرسيدن ندارد که جانم، تو بگو در چه فکري؟
کم حرف بود، از آن کم حرفهايي که...
هر چند تعطيلات تمام شده بود و بايد از فردايش دوباره ميرفتيم مدرسه اما حالم خوب بود که قرار است بعد از سيزده روز دوباره ببينمَش و راهِ بازگشت از مدرسه را در کوچه پس کوچههاي شهر قدم بزنيم و وقتي ميخواهم در ابتداي مسير کولهاش را از دوشش بگيرم که خسته نشود، نگاهِ فدايت شوم جانِ من، تحويل بگيرم.
داشتم زغالهاي آتشِ سرد شده را هم ميزدم و آخرين موسيقياي که برايم فرستاده بود را گوش ميکردم که زنگ زد و بي سلام و الو گفت ميدانم اين ساعت طبق عادت زل زدهاي به آتش، بگو ببينم به چه چيزي فکر ميکني؟
گفتم پرسيدن ندارد که جانم، تو بگو در چه فکري؟
کم حرف بود، از آن کم حرفهايي که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.