عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #131
غروب سيزده به در بود و نشسته بودم کنار آتشي که نفس‌هاي آخرش را مي‌کشيد.
هر چند تعطيلات تمام شده بود و بايد از فردايش دوباره مي‌رفتيم مدرسه اما حالم خوب بود که قرار است بعد از سيزده روز دوباره ببينمَش و راهِ بازگشت از مدرسه را در کوچه پس کوچه‌هاي شهر قدم بزنيم و وقتي مي‌خواهم در ابتداي مسير کوله‌اش را از دوشش بگيرم که خسته نشود، نگاهِ فدايت شوم جانِ من، تحويل بگيرم.
داشتم زغال‌هاي آتشِ سرد شده را هم مي‌زدم و آخرين موسيقي‌اي که برايم فرستاده بود را گوش مي‌کردم که زنگ زد و بي سلام و الو گفت مي‌دانم اين ساعت طبق عادت زل زده‌اي به آتش، بگو ببينم به چه چيزي فکر مي‌کني؟
گفتم پرسيدن ندارد که جانم، تو بگو در چه فکري؟
کم حرف بود، از آن کم حرف‌هايي که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #132
نه، اشتباه نمي‌ديدم!
گرچه هي پلک زدم که اي چشمان لامصب داريد اشتباه مي‌بينيد!
اما نه! خودش بود، داشت شانه به شانه غريبه‌اي راه مي‌آمد!
نه براي او، براي من غريبه بود.
دستانش را نگرفته بود ولي.
آخر با من که بود دستم را ول نمي‌کرد که، خيس مي‌شد دستمان اما ول کنيم؟ عمرا !
صورت‌اش ذوق نداشت، آرايش داشت، موهايش را هم رنگ کرده بود... موهايش، موهايش باشد براي بعد، حرف دارم!
آرايش داشت اما صورتش سرد بود، خيره بود
راستش با من که به خيابان مي‌زديم چشم و ابرويش شلوغ مي‌کردند، صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم مي‌خنديدند.
اما ساکت بود، خيره بود!
اين خستگي از پشت آرايش غليظ‌اش داد مي‌زد. معلوم بود روزي هزار و صد بار کسي نمي‌گويد اي به قربان آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #133
اولين جمعه‌ي پاييز بود...
خوب مي‌دانست من عاشق اين فصلم!
سه روز از دعواي کودکانه‌مان مي‌گذشت!
سه روز بود يک کلمه هم حرف نزده بوديم.
سه روز بود هر يک ساعت يک بار زنگ مي‌زدم به نزديک‌ترين دوستش و آمار تمام رفت و آمدهايش را مي‌گرفتم... .
سه روز سکوت بي‌سابقه بود براي کسي که هر دو دقيقه يک‌بار با بهانه‌هاي خنده‌دار زنگ مي‌زد و سوالي صدايم مي‌کرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در اين سه روز هيچ تماسي نگرفتم که دل دل کند براي ديدنم.
اولين جمعه‌ي پاييز بود...
ديگر طاقتم طاق شده بود از اين دوري و داشتم موهايش را از قاب عکسي که در آغوشم بود بو مي‌کشيدم که تلفنم زنگ خورد ...
نزديک‌ترين دوستش بود، صدايش لرز داشت!
هي قسم مي‌داد که آرام باشم و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #134
عادت کرده بود قبل از خواب، برايش شعر بخوانم!
يک‌جوري عادت کرده بود که تا نمي‌خواندم خوابش نمي‌برد!
يادم هست يک شب داشتم از مسافرت برمي‌گشتم که تلفن همراهم خاموش شد و يک مسير طولاني هيچ‌گونه دسترسي به تلفن نداشتم.
خلاصه پنج صبح بود که به خانه رسيدم و تا گوشي را روشن کردم....
ديدم هر پنج دقيقه يک بار پيام داده که:
«من خوابم نمي‌بره، شعر لطفاً!»
آخرين پيامش هم براي دو دقيقه پيش بود...
اشکم بي‌اختيار روي گونه لم داد...
دلم مي‌خواست آن لحظه بغلش کنم...
آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند...
عزيزم نمي‌دانم باز هم بيدار مي‌ماني يا نه!
نمي‌دانم باز هم بي‌خواب مي‌شوي يا نه!
فقط راستش را اگر بخواهي، کلي شعر روي دستم باد کرده...
کلي شعر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #135
دو سال و هفت ماه، ديوانه‌وار، يک نفر را دوست داشتم!
آنقدر دوست داشتم که جرأت نمي‌کردم بگويم.
آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزي، از آن بعدازظهرهاي جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلي مِن‌ومِن کردن گفت: «فلاني نامزد کرد!»
کمي خيره ماندم و چيزي نگفتم.
انگار اين خفه ماندن بخشي از تقديرم بود.
شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزي منطقي برخورد مي‌کردم. خب اگر من را مي‌خواست حتماً مي‌ماند و دلش براي ديگري نمي‌رفت!
خلاصه، منطقي برخورد کردم و تنها تعدادي تارِ موي سفيد در اين چند ساعت برايم باقي ماند!
غروب بود که قلياني چاق کردم و به همراه آهنگي از فريدون فروغي کنار حوض نشستم.
اهالي خانه فهميده بودند چه بلايي سرم آمده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #136
چند ساعتي به اجراي نمايش مانده بود و داشتيم با بچه‌ها در محوطه‌ي تئاتر شهر قدم مي‌زديم.
آن وقت‌ها داشتم کتابي از داستايفسکي مي‌خواندم با کلي شخصيت‌هاي متفاوت.
عادت احمقانه‌اي داشتم که شخصيت‌ها را در ذهنم مجسم مي‌کردم و بين مردم شهر در پي چهره‌ي مجسم شده‌ام همه را خوب نگاه مي‌کردم.
کافي بود يک نفر را پيدا کنم، که شبيه آن شخصيت خيالي‌ام باشد، مي‌رفتم سراغش و ته و توي تمام زندگي‌اش را در مي‌آوردم!
آن شب هم بين آدم‌هايي که اطراف سالن تئاتر پرسه مي‌زدند دنبال "ناستنکا" شخصيت دختر داستان مي‌گشتم!
خودش که نه! چهره‌اي که در ذهنم ساخته بودم و چقدر عجيب درست زماني که باران گرفته بود و همگي زير سقف پناه بردند ديدم دختري با تمام مشخصات ذهني‌ام زير باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #137
سرکلاس بودم که پيامش روي صفحه‌ي گوشي نقش بست!
نيشم تا بناگوش باز شد. به رسم عادت اسمم را صدا زده بود!
پاسخم كه يک دقيقه به تأخير مي‌افتاد پشت هم بيست پيام مي‌داد «کجايي؟» و «چرا جواب نمي‌دهي؟» و گريه و قهر و فحش و از اين قبيل! ...
نه اينکه شک داشته باشد، نه! فقط اين سبکي دل بردن را بلد بود، شيرين، لوس مي‌شد. اداهايش نمک داشت!
چند لحظه گوشي را خاموش کردم که عصباني شود و منت بکشم! اما هيچ خبري نبود! زدم بيرون و شماره‌اش را گرفتم... يک بوق دو بوق سه و چهار و پنج...که جواب داد: جانم!
اين جانم گفتن يعني اکراه داشتم، جوابت را بدهم!
اما با همين جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بي سلام و الو گفتم قربانت بشوم يا فدا فدا؟!
اصلا نگفت خدا نکند، اصلا دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #138

رفيق ميخواستم بهت بگم كه تاحالا شده جلوى آينه بايستى و به رنگ خودت فكر كنى؟
به اينكه تو از نظر بقيه چه رنگى اى؟!
اميد ميدى بهشون يا چوب لاى چرخ ميذارى؟
عشق ميدى بهشون يا نفرت بارشون ميكنى؟
يعنى بامعرفت بودن و بامحبت بودن انقدر سخته؟
يه رنگ بودن و يه جور بودن انقدر مشكله؟كه ترجيح ميديم يه تصوير بد توى ذهن آدما جا بذاريم.
اينكه آدم از اول با يكى هم فاز نباشه و ارتباط نگيره مشكلى نداره
قصه اونجايى سخت ميشه كه آدم با يه نفر رفيق ميشه،مرام و محبت و معرفت‌ش رو باور میکنه و بعد یه جایی که فکرش روهم نمی‌کرد همه ی باورش میریزه به هم
و دیگه نمی‌تونه دلش رو صاف کنه
مراقب رنگ‌مون توی ذهن آدم ها باشیم

دلت آروم رفیق...
#على_سلطانى
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #139

رفیق می‌خواستم بهت بگم
باید یاد بگیری به خودت احترام بذاری
نکنه ظروف خوب رو توی کابینت پنهان کنی برای مهمون!
تو مهم‌ترین مهمان خودتی!
آدم اگه خودش به خودش احترام نذاره
چطور می‌تونه توقع داشته باشه بقیه بهش احترام بذارن؟!
باید حواست باشه با خودت درست رفتار کنی!
وقتی تنهایی لباس مرتب و تمیز بپوشی
با حوصله برای خودت آشپزی کنی و میز بچینی!
تو لایق بهترین‌هایی
پس باید یاد بگیری از امکانات زندگی‌ت
(هر چی که هست) استفاده کنی.
امکانات باید در اختیار زندگی‌ باشه
نه زندگی‌ در اختیار امکانات!
آینده نگری در حد معقول خوبه اما یادت باشه
تو کار می‌کنی برای اینکه آسایش داشته باشی
نه اینکه خودت رو از اون چیزی که می‌خوای
و دوست داری محروم کنی
و جمع کنی برای وقتی که نمی‌دونی اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,375
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #140

رفيق ميخواستم بهت بگم كه من خيلى وقتا خودمم
خود خودمم
قاطى ميكنم،عصبانى ميشم،ميخندم،گريه ميكنم
به اين فكر نميكنم طرف مقابلم الان راجع به من چه فكرى ميكنه
چون من همينم ديگه
ميدونى رفيق آدم اگه نقش بازى كنه بالاخره يه جا خود واقعيش ميزنه بيرون
فيلم نيست كه كات بدن از دوباره بگيرن
يه فرصت ديگه بدن
واقعيته
كات ميدن و ديگه فرصتى نيست
تمام
دلت آروم رفيق...
#على_سلطانى
 
امضا : Maede Shams
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] SHIRIN.SH

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا