عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
13671371_270705713321999_1629971438_n.jpg

آدم ها تاریخ مصرف دار شده اند!
بعد از مدتی تلخ میشوند!
هنگام انتخابشان خوب دقت کن...
انقضای بعضی ها خیلی کم است و نباید سمتشان رفت.
اما امان از آن هایی که تاریخشان تقلبی ست...!
گولشان را نباید خورد که بد مسمومیَتی به دنبال دارد...!
می آیند و حرف میزنند ....حرف میزنند و فقط حرف میزنند!
خب آدم است دیگر
برای حرف ها رویا می سازد...
با حرف ها زندگی میکند
یک دوستت دارم میشنود و هزار بار با خودش تکرار میکند
چرا که باور کرده است
اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد رنگ عوض میکنند... .
بهانه گیری هایشان شروع میشود
سکوت ها
تلخ شدن ها
حالا تو میمانی با آدمی که انگار نمی شناسی اش
با آدمی که از تو فاصله میگیرد
با عشقی که بلاتکلیف شده!
حالَت از این تغییرِ...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
14240553_625160181000242_830683117_n.jpg
.
اصلا تئوری خوبی نیست که برای حالِ خوبت نیاز به دیگران داشته باشی...!
اتفاقا تنهایی خیلی هم خوب است!
البته که باید تنهایی را بلد باشی... .
میخواهی یک فنجان چای بنوشی؟
باشه قبول...!
اما چرا با یک موسیقی همراهش نمیکنی؟
صبح که بیدار میشوی
حالا مقصدت هر کجا که باشد
چطور است یک مقدار زودتر از خانه بزنی بیرون و پیاده روی کنی و اهدافت را مرور کنی؟
نه اهدافِ خیلی طولانی مدت!
همینکه مثلا تا آخر هفته فلان کتاب را بخوانی هدف است و عملی کردن اش باعث شادابی ست.
اصلا چرا با خودت حرف نمیزنی؟!
با خودت درد و دل کن.
ببین چه چیزهایی آرامش ات را بر هم میریزد
همه را دور بریز
ببین چه غذایی را هوس کرده ای
برای خودت آشپزی کن... .
آخ که چه کیفی میدهد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
14099854_139376199843590_702719945_n.jpg
.
_شما مرتکبِ قتل عمد شدید، چه دفاعی دارید؟
. +نه آقای قاضی قتل عمد نبوده.

_اما دوربین اون کافه کاملا نشون میده که به طرفِ اون آقا و خانوم حمله کردید و با ضربه ی چاقو دخلشونو آواردید
.
+نه آقای قاضی به همین سادگی هم نبوده، من فقط از خودم دفاع کردم!
داشت با اون یارو اونم جلویِ اون کافه دل میداد قلوه میگرفت .همش به جهنم...
بارونم میومد اقای قاضی...میفهمی؟!
داشت موهای بارون خوردشو بو میکرد... .
بعد شما میگی قتل عمد؟

| علی سلطانی |

 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
13423609_1174144652630706_550212901_n.jpg

میگفت رابطه ی ما خیلی هیجان انگیز بود، از ساعت گذاشتن و بیدار شدنم صبح زود برای بدرقه اش بگیر تا چت کردنمان که بی وقفه بود و حرف پشت حرف فدای هم میشدیم.
میگفت لا به لای این چت کردنمان حرف هایی میزدیم که اگر به گوش شاعرها میرسید... .
اخ که اگر به گوش شاعرها میرسید...!
راستش برای این حرف هایی که نفس بند می آورد یک گروه دو نفره تشکیل داده بودیم که لا به لای چت کردنمان گم نشود و
تمام آن حرف ها را آن جا ارسال میکردیم.
فکرش را بکن یک گروه دونفری به نام نفس!
میگفت اولش عکس دو نفره مان را گذاشته بودیم برای گروه اما بعدش دیدم نفس بیشتر به او میخورد،،،میدانی نفسم بود آخر،،برای همین یک عکسی را که موهایش از همیشه پریشان تر بود گذاشتم برای تصویر گروه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
13696905_273758826313714_336389923_n.jpg

راستش ما سرِ جمعه کلاه میگذاشتیم!
و از همان دمِ صبح مینشستیم به حرف!
جمعه ها حرف هایمان تمامی نداشت و حواسِ ساعت و ثانیه یکجوری پرت میشد که وقتی به خودمان می آمدیم نیم ساعت بیشتر به قرار نمانده بود و بقیه ی حرف ها موکول میشد به پیاده رُویی که انتظار قدم هایمان را میکشید.
دست خودم نبود و از وقتی میدیدَمَش فقط سعی میکردم حرف هایی بزنم که بخندد.
که روی لبهای صورتی کمرَنگَش لبخند بنشیند.
از آن لبخند هایی که چند دفعه ای باعث شده بود این عکاسانِ خیابانیِ بی ملاحظه و خوش ذوق جلویمان را بگیرند که میشود مقابل لنزِ دوربین ما بخندید!!؟
اما به کافه که میرسیدیم و نگاهم را که زُل میزد ورق بر میگشت و میشدم شاعرِ چشمانِ م**س.ت و خواب آلودش و وادارش میکردم خط به...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
13413344_197286127338948_1732397786_n.jpg

آن وقت ها مشغول خواندن کتابی از داستایوفسکی بودم و
عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را درذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده همه را نگاه میکردم.
آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تاتر پرسه میزدنند دنبال "ناستنکا"میگشتم،شخصیت دختر داستان!
و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیر سقف پناه بردنند دیدم دختری باتمام مشخصات ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد. یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواست باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!
او خودش بود!
"ناستنکا" ی ذهن من!
خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #127

13181412_254302251589151_1507130603_n.jpg
در بی حوصلگی و خستگی خودم داشتم کار میکردم که خانم مدیر چندتا برگه روی میزم گذاشت و گفت:اینو تایپ کن، یادم نبود باید امروز تحویلش بدیم!
عادت داشتم قبل از تایپ داستان چندخطی میخواندم و بعد شروع میکردم.
خط اول ، خط دوم ، خط سوم ، به خط چهارم که رسیدم دست و پایم شل شد،
هیچ اسمی بالای داستان نبود اما من قلم لعنتی اش را میشناختم.
مثل همیشه بی مقدمه شروع کرده و نوشته بود:

توی راه بندون گیر کرده بودیم و راننده تاکسی حواسش پرت ترافیک بود
خودمو چسبوندم بهش و دستمو انداختم دور گردنش
گفت چیه باز اونجوری نگا میکنی؟
گفتم به تو چه ماله خودمه!
وقتی اینجوری از بغل نگام میکرد میخواستم قورتش بدم.
سرشو چسبوند به گوشه ی سینم و چشماشو بست و عمییق نفس کشید.
منم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nisham

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
0
 
  • #128
فقط ۸ سالم بود
تنم بوی مدرسه میداد،بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست!
فقط ۸ سالم بود
تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر!یک عادت عاشقانه!
فقط ۸سالم بود
عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام!تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم !مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط ۸ سالم بود……
ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
0
 
  • #129
خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلع وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود،چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

R_MāN'8

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
10/4/18
ارسالی‌ها
1,766
پسندها
51,743
امتیازها
64,873
مدال‌ها
10
سطح
0
 
  • محروم
  • #130
آدم ها می روند تا بمانند!

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : R_MāN'8

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا