متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #11
000000000000000.jpg
نه که مجازی
توی حقیقی ترین پیج دنیا
:خدا پست گذاشته
هر کی راهو بلد نبوده
هر کی غلط رفته
هر کی میخواد رنگ آرامشو ببینه
بیاد فالو کنه ما اکسپت میکنیم

فقط اگه امشب اکسپت شدی یادت نره
آی دیشو واسه همه بفرست

میدونی خیلیا حواسشون پرت پیجای دیگست
خیلیا پست رو ندیدن
خیلیا نت شون قطعه
همه رو تگ کن

تازه شنیدم مخاطب خوبی باشی
دایرکتم جواب میده

خدایا میدونم مخاطب خوبی نیستم
خیلی وقته پستاتو لایک نمیکنم
خیلی وقته اصن تو پیجت نمیام
اما میشه خواهش کنم دایرکتو چک کنی..؟!؟
خیلی حرف دارم باهات
خیلی!
[علي سلطاني ]
 
آخرین ویرایش
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #12
خودزنی



ماجرا خیلی ساده بود
من فقط رفتم تا عطر بخرم
آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.
هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..
ce parfum est costume pour vous
یعنی این عطر خیلی به شما می آید!
بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.
گفتم نه
اشتباه میکنید
این عطر اصلا به من نمی آید!
لطفا عوضش کنید.
شیرین باشد و خنک!
با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.
موقع رفتن گفت ببخشید:
اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.
خندیدم و زدم بیرون.
درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #13
مردها دلتنگ که میشوند...


اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!

| علی سلطانی |
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #14
یاد تو را زندگی میکنم


از تمام دردهای این روزهایم
همین بس
که شب آزمون
لا به لای جزوات مهندسی
به این می اندیشم
که تو
سر جلسه امتحان
وقتی استرس میگیری
چه شکلی میشوی؟!
نخند عزیز دلم
تازه دیشب فکر میکردم
با خودکار آبی جزوه مینویسی
یا مشکی؟!!!
من دیوانه نیستم
یاد تو را زندگی میکنم....

| علی سلطانی |
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #15
این چند پست جدید تقدیم به همراه همیشگی عزیز بانو ف. سین عزیز♥
F.Śin ف.سين
28152145_2304815816411692_8249668260400726016.jpg
دست خودم نبود، غم صدای پیرزن جذبم کرد
داشت برای دختری جوان که چهره ای آشفته داشت میگفت:
_پدرم بازاری بود. از اون بازاری های گردن کلفت و با آبرو. دوتا خواهر بزرگتر از من به تبعیت از پدر با پسر عموهام ازدواج کردن، من اما سرکش بودم
اصلا مهم نبود چی درسته، فقط سعی میکردم خلاف عقیده و حرف پدرم عمل کنم.
هفده سالم بود که پسر همسایمون عاشقم شد. عاشق که چه عرض کنم، شیدا
همیشه با التماس نگاهم میکرد
پدرم موافقت کرد و گفت باهاش ازدواج کن اما من نمیخواستم به حرف پدرم گوش کنم
عاشق شدم، عاشق شاگرد مغازه ی پدرم
توی خانواده و محل پیچید که دختر حاج محمد علی عاشق یه شاگرد مغازه شده،
مغرور شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #16
photo_۲۰۱۷-۱۲-۰۴_۰۳-۳۴-۲۰.jpg
پدر بزرگم وسط یه روستای خوش آب و هوا زندگی میکرد و توی حیاط خونش یه باغچه ی بزرگ داشت که توی باغچه پر از گلهای خوشرنگ بود، لا به لای اون همه گل، یه گل صورتیِ زیبا کاشته بود و من به محض اینکه دیدمش جذبش شدم.
پدر بزرگم میگفت خاصیت دارویی داره اما روی شاخه اش پر از خار بود،خارهای تیز و بلند، من خیلی از اون گل خوشم اومده بود و همیشه میرفتم توی باغچه و نگاهش میکردم،
یه روز بالاخره تصمیم گرفتم اون گل برای من باشه،رفتم توی باغچه و چیدمش، داشتم با لذت نگاهش میکردم که پام گیر کرد به لبه ی باغچه و خوردم زمین و یکی از اون خارهای بزرگ و تیزش رفت توی بازوم،درست رفت لای پوستم، خون مُرده شد ،چِرک کرد،همش درد میکشیدم،من اون گل رو داشتم اما داشتنش باعث عذابم شده بود، پدر بزرگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #17
13188072-1540510082924861-1302839209-n.jpg
آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره.
یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود!
سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم
با صورت بور و چشمای رنگی!
همیشه با لبخند نگاهم میکرد.
توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه.
باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین ادم روی زمین کیه؟بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما.
تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن.
اما اون بچه ها بلد نبودن، عصبانی شد،
سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #18
20170323-1499233660552617623.jpg
همه چیز از همان شب های کشدار تابستان شروع شد
وقتی همسایه جدید طبقه ی بالایی بیخوابی به سرش میزد و نیمه شب می ایستاد در بالکن اتاق اش و یک موسیقی را مدام گوش میداد و نگاه از ستاره ها برنمیداشت...
آن روزها زندگی برایم جز حالِ یکنواختی چیزی نداشت.
اما به آن ساعت از شب که میرسید تکیه میدادم به نرده های بالکن و بدون اینکه خبر داشته باشد همراهش موسیقی گوش میدادم.
بدون اینکه بفهمد شریک لحظه هایش شده بودم
حتی سیگارم را وقتی روشن میکردم که به اتاقش برگشته بود تا بوی بیتابی ام به مشامش نرسد.
بعد از مدت ها ذوقِ کور شده ی نوشتن ام تازه شده بود اما جرات آشتی با قلم و کاغذ را نداشتم و تا خیالم از نبودن اش راحت میشد در گیجیِ ناشی از بیخوابی شروع میکردم به بداهه گفتن هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #19
5927cad21c96a_alisoltani-biography-irnab-ir.jpg
+حالا که همه چیز بِینمون تموم شده،
بیا دوستِ معمولی باشیم
_دوست معمولی چجوری میشه؟
آهان وایسا خودم بگم
یعنی دیگه از این به بعد قرار نیست صبح زود تا از خواب بیدار شدی پیام بدی صبح بخیرمو نگی پامو از خونه نمیذارم بیرون...بعدشم انقدر زنگ بزنی که خواب از سَرَم بِپَره...! شاید حول و حوش ساعت ده پیام بدی: سلام، من فلان جام آدرسشو بلد نیستم...کمکم میکنی؟
بعدشم قرار نیست من پنج دقیقه بعد با موتور بیام اونجا و غافلگیرت کنم و ببرم برسونمت و دو ساعتم وایسم کارِت تموم شه که بعدش بریم جیگر بزنیم و گازِ دوغو بگیرم رو موهات...!
همون یه جواب باید بدم که بلد نیستم ،
ببخشید....خب دوست معمولی ایم دیگه!!
دوستای معمولی با هم بیرونم میرن درسته؟
آره خب طبیعتا میرن دیگه!
مثلا وقتی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #20
15876883_396526430679885_56485043264112558.jpg
روشن ترین تکلیف ما همان تکلیف دبستان بود!
هر چه فکر میکنم
باقی عمر،تکلیفمان بلاتکلیفی بود و بس..!
در همان دوران دبستان هم وقتی با موضوع انشای علم بهتر است یا ثروت مواجه شدیم
یک نگاهی به هم میزی مان انداختیم که پدرش کارمند بود...زیپ کیفش را با نخ و سوزن دوخته بودند و سرِ زانوهایش وصله داشت...یک نگاه هم انداختیم به آن پسرِ شکم گنده ی ته کلاس که مادرش با یک مدل ماشین میرساندش و پدرش با یک مدل ماشینِ دیگر می آمد دنبالش...خودش میگفت پدرم چهار کلاس سواد دارد،همیشه ی خدا هم دوستش را فلافل و سِون آپ مهمان میکرد!
آن روزها اختلافات را میدیدیم وآخر نفهمیدیم علم بهتر است یا ثروت!؟هر چند آقای معلم اصرار داشت علم اما من چند باری وقتی ماشین قراضه اش روشن نمیشد لب خوانی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا