متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #31
b4cecfe1cf6d932e29ad97a86f8fc0b4--couples-in-love-love-couple.jpg
رایم آرزوی خواب های رنگی نکن
سیاه سفید هم باشد به دیده منت
فقط تو را ببینم
تو را ببوسم
تو را نفس بکشم
اصلا سیاه سفید باشد
مثل فیلم های کلاسیک فرانسوی!

علی سلطانی
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #32
994137360-talab-org.jpg

دم ها از یک جایی به بعد
به بودن با هم،
به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراریشان،
مشتاق که نه!
محتاجند...

علی سلطانی
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #33
عکس-پروفایل-روز-مادر-13.jpg

مروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ!
و بعد از مدت ها وسط هفته زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش.
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم!
دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه.
سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا.
"مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه"
به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم.
گفت چشمات خستس، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟!
گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم.
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم.
چند دقیقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #34
photo-2017-08-27-13-46-51.jpg

بین عزیزم
نه جمعه است
نه باران میبارد
نه آسمان ابری ست
نه هوا خیلی دلبری می کند
نه هیچ چیز دیگر
شلوغ ترین ساعتِ روز است
و مردم....!
مردم را بیخیال
همچنان در پی لقمه ای نان و بوقلمون
به روز مرگی گرفتارند!
البته که من هم دچارِ روزمرگی ام جانم.
کمی فرق دارد اما...
بگویم برایت؟!
نگو نمیخندی که میخندی...
من در شلوغ ترین ساعتِ روز
به راننده تاکسی گفتم
دربست منزلِ امنِ آغوش یار...!
از شال فروش
درخواستِ قرمز شالی
مملو از عطر شیرین گیسویت را داشتم!
کتاب های شعر آن مردِ عینکی و کراواتی
که گوشه ی پیاده رو بساط کرده بود را
به تمسخر گرفتم که کجایِ کاری!؟
من چشمانی میشناسم که شاعر تربیت میکنند!
برای کیوسکِ مطبوعاتی صدایم را بالا بردم
که از کیهان تا همشهری همه را توقیف کنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #35
shalesonati-photokade-4.jpg


و را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
تو را باید هنگامی که موهایت را تاب میدهی
هنگامی که پشت پنجره ی اتاقِ خاطرات ات...
چشم میدوزی به برگ هایِ روانِ پاییز
هنگامی که دیوار شب را با سکوت ات میشکنی
هنگامی که آغوشی میخواهی از جنس آرامش
تو را باید فراتر از لمسِ تَن ات دوست داشت
فراتر از اختلالات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #36
cafe_demo_pic10.jpg

روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم.
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید!
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی!
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد!
دختری به نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #37
کافی شاپ آرشه.jpg

_چقدر کم حرف شدی



+حوصله ندارم



_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه



+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم



_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم



+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!



_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ



_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی



+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو

حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو



_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .



این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #38
AndroidOnlineNewsImage.jpg


مخترع دوربین عکاسی

اگر میدانست

ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان

چه بر سر آدم می آورد

هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!

البته که عکس های تو جان دارند!

این را حال پریشان من میگوید

وگرنه هیچ دیوانه ای

صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!



علی سلطانی
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #39
alisoltani-biography-irnab-ir.jpg
دانه ها ی ریز برف با نوازشِ باد میرقصیدند، گاهی باد تند میشد و نظم رقص شان به هم میریخت، مثل نظم افکار من که از شش و نیم صبح یک چشمم به حیاط بود و یک چشمم به تلویزیون که خبر تعطیل شدن پایه دبستان را بگوید اما نگفت!
بی رمق و مغموم با لب و لوچه ای آویزان راهیِ مدرسه شدم.
باد از روبه رو می آمد و برف را به صورتم میکوبید، چند صد متر از کوچه دور شده بودم که یک خودروی مشکی رنگ کنارم ایستاد، برای خلاصی از سرما بی معطلی رفتم و سوار شدم.
ماشین راه افتاده
سرم را چرخاندم به طرف راننده تا کرایه ام را بدهم که دیدم با چشم به سمت پایین اشاره میکند
جهت نگاهش را دنبال کردم که دیدم دکمه و زیپ شلوارش باز است،
اشاره میکرد نزدیکش بروم
بچه ی تُخسی بودم،خیلی تُخس
اما از ترس و دلهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #40
کافه+های+استانبول.jpg


بیست و سوم مارس
مارس؟
وقتی حریف همه مهره های خودش رو برداشته باشه و تو هیچ مهره ای برنداشته باشی!
مارس
بیست و سوم مارس بود
چه بوی عجیبی داره هوا
این همون میزه؟
چه سوالیه؟ همونه دیگه
مگه میشه یادم بره؟
ذوق توی چشمام
بی حسی توی چشماش
توی دستاش
بی قیدی توی طرز نگاهش
این کدوم آهنگه کافه چی گذاشته؟
(تن تو و شرم منو خاموشی پنجره ها)
کافه چی: چیزی احتیاج ندارید؟
همین میز بودیم دیگه؟ یازده شب بود
یه بغض سنگین وسطِ گلوی آسمون
کافه چی: آقا با شمام؟؟ سفارش نمیدید؟؟
چی میگه این پسره؟؟
جوابشو نمیدم...
آره گرفته بود هوا...نوک دماغ عاطی سرخ شده بود، سردش بود
نمیخواست توی حیاطِ کافه بشینه
قبل تر اینجوری نبود
دیوونگی از سرش افتاده بود
اون اول
اون اول که مستیِ رابطه عقل آدمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا