متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #21
تقدیم به بانو I.YãSi I.yasi عزیز که با لایک ها و نگاه زیبایشان بنده را همراهی می کند *.*
5927cada8fdef_alisoltani-biography-irnab-ir.jpg
روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم.
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید!
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی!
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
سطح
48
 
ارسالی‌ها
13,757
پسندها
128,110
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #22
alisoltani-biography-irnab-ir.jpg
عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم، یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد
یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.
خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم….
دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:
“من خوابم نمیبره، شعر لدفا”
آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود…اشکم بی اختیار روی گونه لم داد…دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم ..آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند…
.
عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه! نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!

فقط راستش را اگر بخواهی، کلی شعر روی دستم باد کرده…، کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #23
به نام خداوند دلنوشته ها

دراین تاپیک اثار زیبای اقای علی سلطانی گذاشته میشه

لطفا پستی درتاپیک ارسال نکنید




32100851_657555494636514_751637947022835712_n.jpg

برادرم در یک کتابفروشی کار میکرد کتاب های اجنبی میفروخت! طرز پوشش و تفکرش کمی با عقبه فکری پدرم تضاد پیدا کرده بود، صورتش را تیغ می‌زد، کفش نوک تیز پا می‌کرد، شلوار جینِ تنگ میپوشید و پای فیلم های سینمایی مختلف را به خانه باز کرده بود.
جنب آن کتابفروشی یک کلوپ فیلم بود.
تقریبا هفته ای چهار شب من به همراه سه خواهر و برادر و مادرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #24
کافه-تئاتر-تهران-4.jpg


مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #25
38483540_815389268585458_7540151830743875584_n.jpg

رای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد.
که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند

به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد
چقدر رنگ داشت این پریزاد

نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها.
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد… انگار نشسته بود و همه را خوانده بود. انگار که نه! همه را خوانده بود

هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند
کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #26
thumb_HamMihan-20151000561695253961439286051.1802.jpg


دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد
چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند
و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود

صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم
صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم… اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ

یک بوق و دو بوق که جواب داد
بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد

عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد

تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه
اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه
از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد
از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #27
rainy-autumn-images-6.jpg
خوبی برای امروز هست اما تو را ندارم!

مثلا خوردن یک لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو کار ش*ر..اب را میکرد، اگر دستان تو در دستانم بود!
بعد از آن هم پیاده روی در خیابان ولیعصر ...
مردم درگیر روزمرگی و من هم درگیر پیچش موهایت که باد به صورتم میزند وقتی دارم شعر در گوش ات زمزمه میکنم...
تو هم درگیر صدای دورگه من!
فکر کن ...
فکر کن کمی سرد هم باشد، کل ولیعصر را قدم میزدیم، اگر دستان تو در دستانم بود!
میرفتیم سینما و فیلم فروشنده را برای چندمین بار میدیدیم، در تاریکیِ سینما مثل احمق ها زل میزدم به برق چشمانت وقتی داری با دقت فیلم را دنبال میکنی.

اگر دستان تو در دستانم بود، کنسرت سیامک عباسی به یاد ماندنی میشد و تا خانه همه ی آهنگ هایش را با صدای بلند برایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #28
artworks-000053292791-p3hkdr-t500x500.jpg
تو فقط قهر میکنی و نمی دانی..
نمیدانی چه به سر این خانه می آید..
آیینه بد نگاهم میکند!
دیوار چشمانش را از لوستر میدزدد!
ساعت، عقربه هایش را دستبند میزند!
میز و صندلی از پا می اُفتند روی زمین..
گلهای روی پرده ء اتاق خواب با آسمان قهرشان میگرد
فاصله می افتد بین قطرات باران و مژه های پنجره!
تخت دونفره مان خودش را جمع میکند از یخ زدگی!
دخترک تابلو نقاشی
گوشه ء مزرعه کِز کرده و سیگار میکشد!
و قلم کاغذ میشوند دشمنان دیرینه!!!
همه به درک...
عذاب الیم وقتی ست که قاب عکست مردمکم را نشانه میرود!
چشمانت بوی دریا میدهد
و نگاهت مرغابیِ وحشی و سرگردان
هر چه میخواهم ذره ای عصبی شوم...
ذره ای نفرت بپوشم
لبخند ات میگوید خاموش
و تمام راه های خانه منتهی میشوند به کمد لباس هایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #29
444444444.jpg

فرقی نمیکند
کنار دریا باشی
وسط مهمانی
کنج اتاق
یا هر جای دیگر،
روزهای تعطیل
بوی تنهایی در سر آدم میپیچد.
باید یک نفر باشد
بدون غرور دوستت بدارد

آنقدر صمیمی
که اگر در مدت یک ساعت
برای بیستمین بار میخواستی حالش را بپرسی
دل دل نکنی
فکر نکنی
با خودت نگویی که نکند کلافه اش کنم
ترس از چشم افتادن را نداشته باشی!
یک نفر که حال تو را بلد باشد.
یک نفر که بدون توضیح بفهمد
این همه بیقراری دست خودت نیست!
یک نفر که غرور خاموش تو را
عشق معنا کند
نه چیز دیگری...
یک نفر که حضورش
برای روزهای تعطیل الزامی ست!

علی سلطانی
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #30
دختران-ایرانی-44.jpg

مدتی ست
دستُ و پا چُلُفتی شده ام
حواسم پرت است
با خودکارِ بدون جوهر
شعر مینویسم
و در قفسه کتاب هایم
یک جفت کبوتر
آب و واژه میخورند
همین دیروز
باران که می بارید
با کفش های لنگه به لنگه
در خیابان
پرواز میکردم
و جای کرایه
به راننده تاکسی
آدرس محله ای در اردیبهشت را دادم
خلاصه مدتی ست
هر کاری میکنم
میگویند:
عاشقی؟

علی سلطانی
 
امضا : Deniz78

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا