متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن جاده ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگار 1373
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 833
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام فن فیکشن: جاده‌ای به سمت زوال
ژانر: #جنایی، #مافیایی، #تراژدی
نام نویسنده: نگار 1373
بر اساس فیلم: جاده‌ای به سمت تباهی (road to perdition)

خلاصه:
مایکل سالیوان، پسری که علاقه دارد تا سر از شغل مرموز پدرش در بیاورد و تنها می داند که او (پدرش) برای آقای رونی کار می کند. کنجکاوی های مایکل، برای او گران تمام خواهد شد؛ چون با دیدن صحنه ای ممنوعه، جان خودش و تمام خانواده اش را به خطر خواهد انداخت و سرنوشت او را به راهی عجیب و طولانی خواهد کشاند.

96777
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
پ.ن: این داستان در بعضی جمله ها و بعضی توصیفات با داستان اصلی فیلم فرق داره. یه سری فرق های خیلی کوچیک و ناچیز. بعضی جاها هم ممکنه یه مقدار صحنه های جدید اضافه یا کم کرده باشم، ولی اصل داستان همونه.

مقدمه:
داستان های زیادی درباره ی مایک سالیوان وجود داره.
بعضی ها می گن مرد نجیبی بود.
بعضی ها می گن وجودش با خوبی، بیگانه بود.
اما من یه بازه ی زمانی شش هفته ای رو با اون در جاده گذروندم. در زمستان سال 1931...
این، داستان ماست.
***
دوچرخه سواری که رکاب زنان از روی برف ها به کندی می گذشت، خیلی توجه دیگران را به خودش جلب نمی کرد. روی دوچرخه صاف نشسته بود و در پالتوی قهوه ای و کلاه برت طوسی اش، همراه با کیف بزرگ کرمی رنگش، مثل یک فرد هجده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
با عذاب به دفتر تکالیفش خیره مانده بود و تنها لغتی که روی دفترش به چشم می خورد، یک کلمه بود: ریاضیات. طوری به آن نگاه می کرد و قلمش را در دستش می چرخاند و تکان می داد که انگار قرار است با حوصله سر بر ترین ماجرای جهان مواجه شود؛ چیزی که به آن کوچک ترین علاقه ای نداشت. با دیدن مسئله های داخل کتاب، با کلافگی پیش خودش غر زد و به سوالات دهن کجی کرد.
بر خلاف او، پیتر که آن سوی میز ناهارخوری نشسته بود، با چنان علاقه ای ریاضیاتش را حل می کرد که مایکل را متعجب می ساخت. انگار که آن ها اصلا برادر نبودند! پیش خودش فکر می کرد که چرا باید ذره ای از اشتیاق و علاقه ی پیتر را نداشته باشد؟
سرش را چرخاند و مادرش را دید که داشت با لبخند به موسیقی در حال پخش از رادیو گوش می داد و هم زمان، شام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
این ها سوالاتی بودند که حتی در صورتی که آن ها را می پرسید و تنبیهی برای او در نظر گرفته نمی شد، باز هم جواب قانع کننده ای دریافت نمی کرد.
-ما به آقای رونی مدیونیم. در نتیجه به اون خدمت می کنیم.
-پدرت برای آقای رونی کار می کنه، کاراش محرمانه اس و نباید به کسی بگه.
-آقای رونی کسیه که من رو زیر بال و پرش گرفته، پس من دارم به اون کمک می کنم تا جبران کرده باشم.
-هدفت از این سوالا چیه؟ می خوای چی رو بدونی؟ خدا اصلا بچه های فضول رو دوست نداره!
مایکل با به یاد آوردن انواع جواب های تکراری و مسخره ای که برای سوالاتش می گرفت، آه کوتاه و ناامیدی کشید و از پله ها یک به یک پایین رفت.
دقایقی بعد، سر میز شام چهار عضو خانواده در کنار هم نشسته و آماده ی صرف کردن خوراک اردک می شدند. مایک و همسرش در دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
نمی دونم فاز این خارجیا چیه که برمیدارن اسم پدر رو روی بچه هم می ذارن :/
خودمم هی قاطی میکنم، چون این جا اسم پدرش هم مایکله. منتها تو فیلم پدره رو مایک صدا میزنن، پسرش رو مایکل. امیدوارم براتون سردرگم کننده نباشه.


اما پیتر بر روی حرفش پافشاری می کرد و اصلا دلش نمی خواست که آن تابوت غرق در دسته های گل را از نزدیک تماشا کند. بنابراین، آنی پسر کوچکترش را دلداری داد و همراه او در گوشه ای ایستاد تا کنارش باشد. مایکل با شجاعت سینه اش را سپر کرد و به همراه پدرش، نزدیک تابوت رفت. مقابل جایگاه مخصوص، زانو زد و بعد از قرار دادن زانواش روی جایگاه، همانند پدرش ساعدهایش را روی میله ی مقابلش گذاشت تا مشغول دعا کردن برای روح آن مرحوم بشود.
قبل از شروع دعا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
مایکل سریعا گارد گرفت و دست به سینه جواب داد:
-من تقلب نمی کنم استاد!
پیتر که داشت تقلب کردن آقای رونی را می دید، با حرص اعتراض کرد و طرف برادرش را گرفت:
-پولش رو بده!
بعد از چند ثانیه مکث، آقای رونی دستش را دراز کرد تا آن را دور ساعد دست مایکل حلقه کند. وقتی او را به پیش خود کشید، او را نزد خودش نشاند و با لحن مرموز و صدای کمی گفت:
-طبقه ی بالا، جیب کتم؛ تو کتابخونه. قبل از این که نظرم رو عوض کنم!
با شنیدن این حرف، روی صورت مایکل لبخندی به پهنای صورتش نقش بست. شرط را برده بود و حالا آقای رونی موظف بود تا پولش را به او بپردازد. مایکل که برای رسیدن همین لحظات ساعت ها لحظه شماری کرده بود، دیگر حتی یک ثانیه هم درنگ نکرد و با سرعت زیادی، پله های چوبی و صیقل خورده را تا طبقه ی آخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
در طبقه ی اول و پذیرایی بسیار بزرگ آن خانه، جان رونی مقابل جمعیت تقریبا صد نفره ای که در آن جا جمع شده بودند رفت و پشت به شومینه ایستاد. همهمه ی جمعیت نمی گذاشت که صدای واضحی از آن حرف ها به گوش برسد و تنها اصوات نامفهومی، گوش های او را پر می کرد. لیوان نیمه خالی ای که در دست داشت را کمی بالا برد و با قاشق کوچکی، آهسته چند ضربه ای بر آن نواخت تا توجه جمع حاضر در آن جا را به خودش جلب کند.
بعضی ها به صدایی که شنیدند، توجه نشان دادند و سرشان را به طرف میزبان مجلس چرخاندند تا او را ببینند. جان رونی پیر، سینه ای صاف کرد و با لبخند و روی گشاده، صحبت کردن را آغاز کرد:
-سلام، سلام...
وقتی جمعیت به مرور ساکت تر شد، با لحن صمیمانه ای گفت:
-می خوام حضور همتون رو توی خونه ام خوش آمد بگم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
جام ها بالا رفتند و دوباره پایین آمدند تا حاضران، جرعه ای از نوشیدنی شان را سر بکشند. جان بعد از کمی نوشیدن، در بطری اش را بست و گفت:
-و حالا... می خوام از دوست عزیز و قابل اعتمادم، فین مک گاورن، درخواست کنم تا کمی صحبت کنه. (با تاکید ادامه داد) که البته شرط می بندم سخنرانیش شاعرانه تر از مال من باشه! بیا این جا فین.
صدای دست زدن بلند شد و با کنار رفتن رونی به سمت چپش، فین از سمت دیگر جلو آمد و در جایگاه قبلی او ایستاد. با این اتفاق، کانر نیز با عجله مردمانی که جلوی او ایستاده بودند را کنار می زد تا خودش را به جایگاه نزدیک تر کند. مایک هم همین کار را می کرد، ولی کمی با احتیاط تر و آهسته تر. هر دو نفر به قدر کافی نزدیک شده بودند که فین با کاغذی که در دست داشت، به حرف آمد:
-ممنونم جان.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
مایک و کانر، تا جایی که می توانستد، با کمترین مقدار جلب توجه فین مک گاورن از داخل خانه به بیرون هدایت کردند. بیرون از خانه، هوا سرد بود اما برف نمی بارید. مردان به همراه هم از پله های ورودی پایین رفتند تا خودشان را به اتومبیل سیاهی برسانند که در همان نزدیکی ها پارک شده و به فین تعلق داشت. صدای له شدن برف زیر پای مردان و صدای خفه ی موسیقی ای که از داخل خانه می آمد، تنها صداهایی بودند که در اطرافشان وجود داشت.
جلوتر از آن ها، فرد دیگری خودش را به ماشین رساند و پشت فرمان آن نشست. مایک نیز که داشت فین را با خود می آورد، او را نگه داشت و در عقب راننده را باز کرد. کانر به کمک او آمد تا بازوی فین را بگیرد و او را وادار با سوار شدن در اتومبیل کند، اما فین با نفرت دستش را عقب کشید. با خصومت به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,123
پسندها
19,379
امتیازها
41,073
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد از آن، هر کسی به کاری مشغول شد. عده ای کنار هم ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند یا بعضی ها مشغول پذیرایی کردن از خودشان می شدند که در این بین، میزبان هم برای خودش سرگرمی ای ساخته بود. جان رونی پشت پیانوی قهوه ای منزلش نشسته بود و بی هدف و بی دلیل، کلید های پیانو را می فشرد. در آن همهمه ی و صدای حرف زدن ها، کسی صدای او را نمی شنید.
مایک هم کناری ایستاده بود که با دیدن پدرخوانده اش، آهسته خودش را به نزد او رساند و بدون گفتن کلمه ای در کنارش روی صندلی نشست.
هیچ کدام به هم چیزی نگفتند، اما مایک دست راستش را جلو برد تا با کمک دفترچه ای که جلویش باز بود، کلیدها را بر اساس چینش آن ها بفشارد. جان هم با یک دستش، شروع به همراهی کردن او کرد که در این لحظه، مردم دست از صحبت کردن کشیدند تا آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا