- ارسالیها
- 1,123
- پسندها
- 19,378
- امتیازها
- 41,073
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
پیتر کمی در جایش غلت خورد و با کمی تفکر و احتیاط پرسید:
-ما هم پولداریم؟
مایکل با عصبانیت غرید:
-نه احمق جون!
و کتاب داستانش را ورق زد. این بار عکس جدیدی را می دید؛ سایه ی مرد بلند قامتی با شمایل یک گاوچران که از پنجره داخل آمده بود و نوشته ی زیر عکس هم همین را اعلام می کرد: "مردی از پنجره وارد شد". مایکل هنوز خواندن صفحه ی کنار عکس را آغاز نکرده بود که باز هم پیتر چیزی گفت:
-پدر چکارهاس؟
-اون برای آقای رونی کار می کنه.
-چرا؟
مایکل کمی مکث کرد تا بتواند جوابی قانع کننده به برادر پر حرف و کنجکاوش بدهد. بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
-خب... پدر، وقتی بچه بوده پدرش رو از دست داده... و آقای رونی هم، سرپرستی اون رو به عهده گرفته.
اما این پاسخی نبود که پیتر را قانع کند و پیتر با حرص گفت...
-ما هم پولداریم؟
مایکل با عصبانیت غرید:
-نه احمق جون!
و کتاب داستانش را ورق زد. این بار عکس جدیدی را می دید؛ سایه ی مرد بلند قامتی با شمایل یک گاوچران که از پنجره داخل آمده بود و نوشته ی زیر عکس هم همین را اعلام می کرد: "مردی از پنجره وارد شد". مایکل هنوز خواندن صفحه ی کنار عکس را آغاز نکرده بود که باز هم پیتر چیزی گفت:
-پدر چکارهاس؟
-اون برای آقای رونی کار می کنه.
-چرا؟
مایکل کمی مکث کرد تا بتواند جوابی قانع کننده به برادر پر حرف و کنجکاوش بدهد. بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
-خب... پدر، وقتی بچه بوده پدرش رو از دست داده... و آقای رونی هم، سرپرستی اون رو به عهده گرفته.
اما این پاسخی نبود که پیتر را قانع کند و پیتر با حرص گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.