خنده بر لبهایم آوردی...قهقهه زدیم...از شورِ خندههایمان، خدا نیز خندید.
اشکهایمان از خندههای پرآوایمان، بر گونههایمان سرازیر گشت.
گویا جزء بانگ شکرخندهایمان، آوایی نبود.
آرامآرام صدای خندههایمان پایین آمد و سکوت میانمان حکمفرما گشت.
نگاهات کردم...در گویهایم نگریستی...شتابِ سرشکهایم بیشتر شد و تنها لبخندی تلخ ماند و من.