• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 34,511
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #701
- این‌طور که دست ما کوتاهه، طول می‌کشه تا سلامتی‌ش رو به دست بیاره.
کف دست‌هام رو به هم زدم و سرم رو حرکت دادم.
- چاره‌ای نیست بابا. آریا گوشه‌گیرتر شده. به دکترش گفته بود شب‌ها از سردرد نمی‌تونه بخوابه. دکترش سریع دلیلش رو فهمید و بهمون گفت شوک خطرناکی رو از سر گذرونده. آسیب مغزی‌ش جدیه و یادآوری‌های ما نه تنها کمکش نمی‌کنه که نتیجه عکس هم می‌ده. پزشکش گوشزد کرد فعلاً زوده و باید زندگی رو از دید آریا بپذیریم.
مامان حین پاک کردن صورت خیسش، با لحن خش‌داری گفت:
- بیچاره دخترم! تا کی می‌خواد آواره این شهر و اون شهر بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی مبل بلند شدم.
- من برم. سحر منتظرمه.
مامان دستمال تمیزی برداشت و زیر بینی‌ش نگه‌داشت.
- بمون! واسه سحر آژانس بگیر ناهار پیشمون باشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #702
خنده‌ش محو شد. نشد نرمشی تو حالت صورتم نشون بدم که مثل همیشه دلش گرم بشه. روی کاناپه لم دادم و نگاهم به لوستر خیره شد. صدای بسته شدن در اومد و پشت بندش دمپایی سحر که نزدیک‌تر می‌شد. جای خالی کنارم فرو رفت و دست گرمش، انگشت‌هام رو به نوازش دعوت کرد.
- نبینم آقاهه پکر باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و آهسته لب زدم:
- باران رفته سحر.
اول حرکت دستش متوقف و بعد گرماش دور شد. چند دقیقه‌ای به ریتم طولانی نفس‌های آه مانندش گوش کردم تا که سکوتمون رو شکست.
- می‌دونستم.
انگشت‌هام رو به انگشت‌های دستش قلاب کردم.
- باران بیدی نیست که با این بادها بلرزه.
- ولی لرزید سحر.
- خطرهای زیادی رو پشت سر گذاشت. بارانی که من سال‌ها دوستش بودم، تو صبوری لنگه نداشت. وقت‌هایی که من و نگار سر امتحان‌ها فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #703
صورتش علی‌رغم چشم‌هایش مانند برف سپید بود و گونه‌هایش از برخورد سرما گلگون گشته بود. بینی گوشتی و لب‌های کوچکش به روی باران لبخند داشت. همیشه از کسانی که چهره دخترانه‌شان را حفظ می‌کردند‌ استقبال می‌کرد، چرا که خودش تاکنون رنگ‌های طبیعی و سالم هم به موهایش نزده بود. لب تر کرد:
- در خدمتم.
زن کش چادرش را روی شال کرمش کشاند و لب گشود:
- بچه‌‌م نمی‌تونه چیزی بخوره. پایین گلوش سفتی می‌کنه. می‌گه یه چی همچین گیر کرده.
نسبت به هم‌‌‌زبان‌هایش، نفوذ کمتری از لهجه گیلکی در ادای کلماتش وجود داشت. باران رو به پسرک که با تنها عضو عیان صورتش به او زل زده بود، با سلاست بیان گفت:
- اسمت چیه آقا کوچولو؟
صدایش در پس شال گردن به زحمت شنیده شد. باران شنید، با این حال گفت:
- اینجا گرمه. شال‌گردنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #704
- آقا مهدی می‌دونه چرا مامانش اون رو پیش من آورده؟
پسرک صادقانه دست به گلویش برد.
- اینجام می‌سوزه. درد می‌کنه.
- چرا چیزی نمی‌خوری؟
- آخه وقتی می‌خورم، میاد بالا.
- سرت رو بیار جلو و دهنت رو باز کن!
سر پیش برد و لب‌هایش را از هم دور کرد. باران چوب را از لیوان استریل برداشت و سر آن را بر زبان پسرک نهاد و از چراغ قوه کمک گرفت تا ردی از التهاب یا تورم در گلویش ببیند. چراغ را خاموش کرد و چوب را در زباله زیر پایش انداخت. برای اطمینان حاصل، دماسنج را با پنبه آغشته به الکل طبی ضدعفونی کرد، تکانی به آن داد و زیر زبان پسرک گذاشت. کارش که تمام شد، دماسنج را داخل محلول برگرداند و گفت:
- سرما نخوردی.
دلواپسی زن بیشتر شد.
- فکر کردم سرما خوردگیه.
- تب نداره؛ گلوش ملتهب نیست. کوفتگی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #705
پرده را کنار زد و پسرکش دست وداع تکان داد.
- در پناه حق باشید.
باران اندکی مکث کرد و ذهنش جای زن، مجسمه متحرکی از رادوین ساخت که با همان ملاطفت معمول و نگاه دل‌گرمش از او خداحافظی می‌کرد. عادت داشت این جمله را تنها از رادوین بشنود. چقدر دلش هوای برادرانگی‌هایش را کرد! حتماً این روزها آن‌قدر سرگرم کار و زندگی و همسرش بود که خواهر بی‌وفایش را کمتر یاد می‌کرد، شاید به سبب بی‌وفایی‌اش، او را به سیاه‌چال ذهنش انداخته باشد.
جسم کسالت‌‌‌بارش را روی صندلی رها کرد و چند ثانیه استراحتش را به بستن پلک‌هایش داد. تبدار بود و تا چند ثانیه دیگر، او را به عالم بی‌خبری مهمان می‌کرد، اما ناگزیر با آن غلبه کرد تا پیش‌تر کارش تمام شود و استراحت را به وقتی که در جای گرم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #706
- از بوی الکل پارچه نفس تنگی گرفتم. هر مریضی که از رو تخت بلند می‌شه، ضدعفونی می‌کنی. دو روز دیگه پارچه رو جای این‌که بدی آقا کرم، می‌‌‌ذاری کنار زباله‌ها.
- مگه تو نمی‌زنی؟
- نه که نمی‌زنم. فقط تایم ناهارم می‌زنم.
پالتوی چرمش را پوشید و شال بافت قهوه‌ای‌اش را دور گردنش پیچاند و رو به شانه چپ گره زد. رنگش دو درجه روشن‌تر از پالتویش بود. حین مرتب کردن میزش گفت:
- بهداشت این منطقه در حدی نیست که به خودمون اجازه بدیم هر کوتاهی ازمون سر بزنه.
فرناز ابرو در هم کشاند و انگار که از سکوت چیزی در عذب مانده و به دنبال بهانه‌ای برای فاش کردنش باشد، گفت:
- از بهداشتشون چیزی نگو که کهیر می‌زنم! اکثرشون یه حموم ساده هم تو خونه‌شون ندارن. اون موقع که تابستون بود کسی کولر و پنکه رو تحویل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #707
- یه بار هوا تاریک بشه و بری خونه از سفورا خانم خط‌کش می‌خوری؟
- بهش قول دادم.
- جون خودم و خودت، بزن زیر قولت. تو که تا ابد الدهر این‌جا سر نمی‌کنی. وقتی نبودی این پیرزن چی‌کار می‌کرد؟ به خودت وابسته‌ش نکن!
با تک سرفه بی‌هنگام مرد جوانی که به آن‌ها پیوست، فرناز چهره درهم کرد و باران رویش را برگرداند. چشم‌های مشکی مرد بین آن دو گردش کرد.
- خسته نباشین خانم‌ها!
باران تشکر کرد، اما فرناز شمشیر را از رو بست و طعنه‌وار پاسخ داد:
- همچنین مستر پارازیت انداز!
مرد لبخندی زد. نگاه مستقیمش پی نگاه باران بود و روی سخنش با فرناز که حق‌ به جانب گفت:
- فرستادم بری همکارمون رو بیاری! خودت هم موندگار شدی.
پوزخندزنان دستش را به سمت باران تکان داد و با غیظ گفت:
- بیخودی اومدی. این خانم کی ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #708
- امیدوارم نفر سوم نباشه که بفهمه.
- خوبی تو؟ از چی این افاده‌ای خوشت اومده؟
از دو دیده جست‌وجوگر اجتناب کرد و با تبسمی که پوزخند دخترها را به همراه آورد، گفت:
- همین که خوبی‌ش چشم بعضی‌ها رو درآورده.
فرناز بی پرده انزجارش را فاش کرد.
- احمق!
لحن کلام احسان، اینبار سرزنش‌وار شد و دخترها را به سکوت وا داشت.
- یه‌ بار ندیدم بدگویی کسی رو بکنه. با شماهایی که پشتش صغری کبری می‌‌کنین هم خوبه و احترامش واسه همه‌س. همیشه سر وقت میاد و سر وقت بر می‌گرده که پیرزن رو تنها نذاره.
سپس گرد لبخندی به لبانش پاشید که به چشم‌هایش نفوذ کرد.
- کجا می‌شه دختر دوست‌داشتنی مثل باران رو پیدا کرد؟
فرناز دستش را مقابل چشم‌های افسون گشته احسان حرکت داد و خبیثانه گفت:
- الو مستر عاشق! بهت گفته بودم حلقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #709
جریان باد، ابرهای مسیرش را به حاشیه‌های جاده می‌راند و میزان دید مسیر پیش رو را واضح می‌کرد.
روزهاست که مه زیبا آشیانه‌اش را بر روستا ساخته بود. با قدم مبارکش سبب شد هر روز که او پا به بیرون می‌گذارد، احساس کند آسمان را شکافته و همسفر ابرها شده. صدای پرنده‌های سردسیر همچنان ملموس در طبیعت می‌پیچید و هوش از سر آدم می‌پراند.
چند قدم مانده به جوب آبی که از دل کوه روان شده بود، کوبش گام‌هایی را روی زمین شنید که از جاده فرعی به سمت شاهراه حرکت کرد و با خودش صدای افتاده پیرمردی را به همراه آورد. پیرمرد با اصواتی مختص به حیوانات در تلاش بود که حیوان‌هایش را به حرکت وا دارد. این صدا را می‌شناخت و بارها او را در همین جاده زیارت کرده بود. پیرمرد، دو چهارپایش را با چرخاندن چوبش در هوا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #710
- او فرق گود. فشار اُ کم بُبو. پارسالم اُ قَطا بو تا دو ماه نوما. (اون فرق می‌کرد. فشار آب کم شده بود. سال پیشم آب قطع شد و تا دو ماه نیومد.)
باران در اندیشه سخنان تأسف‌بار پیرمرد گفت:
- این دفعه هم به نتیجه می‌رسین. خدا بزرگه!
- امرو بوشون بینَن چره قَطا بوی. اره، خُدا بزرگه. (امروزم رفتن ببینن چرا قطع شده. آره، خدا بزرگه!)
روشنایی رو به زوال روز، جنبش مه را افزایش داده و دمای هوا را کاسته بود. خط مرزی ابتدای روستا، در حصار دیوارهای کاه‌گلی از هم مجزا می‌شد و تا کوهپایه را در بر می‌گرفت. از آنجایی که خانه سفورا بانو ابتدای روستا بود، راهشان از هم جدا می‌شد. نبش کوچه که رسیدند، باران گفت:
- مایلید به آقای وحدت بگم بیاد یه نگاه به پای این حیوون بندازه.
پیرمرد دست پینه بسته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا