- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,837
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #701
- اینطور که دست ما کوتاهه، طول میکشه تا سلامتیش رو به دست بیاره.
کف دستهام رو به هم زدم و سرم رو حرکت دادم.
- چارهای نیست بابا. آریا گوشهگیرتر شده. به دکترش گفته بود شبها از سردرد نمیتونه بخوابه. دکترش سریع دلیلش رو فهمید و بهمون گفت شوک خطرناکی رو از سر گذرونده. آسیب مغزیش جدیه و یادآوریهای ما نه تنها کمکش نمیکنه که نتیجه عکس هم میده. پزشکش گوشزد کرد فعلاً زوده و باید زندگی رو از دید آریا بپذیریم.
مامان حین پاک کردن صورت خیسش، با لحن خشداری گفت:
- بیچاره دخترم! تا کی میخواد آواره این شهر و اون شهر بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی مبل بلند شدم.
- من برم. سحر منتظرمه.
مامان دستمال تمیزی برداشت و زیر بینیش نگهداشت.
- بمون! واسه سحر آژانس بگیر ناهار پیشمون باشین...
کف دستهام رو به هم زدم و سرم رو حرکت دادم.
- چارهای نیست بابا. آریا گوشهگیرتر شده. به دکترش گفته بود شبها از سردرد نمیتونه بخوابه. دکترش سریع دلیلش رو فهمید و بهمون گفت شوک خطرناکی رو از سر گذرونده. آسیب مغزیش جدیه و یادآوریهای ما نه تنها کمکش نمیکنه که نتیجه عکس هم میده. پزشکش گوشزد کرد فعلاً زوده و باید زندگی رو از دید آریا بپذیریم.
مامان حین پاک کردن صورت خیسش، با لحن خشداری گفت:
- بیچاره دخترم! تا کی میخواد آواره این شهر و اون شهر بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی مبل بلند شدم.
- من برم. سحر منتظرمه.
مامان دستمال تمیزی برداشت و زیر بینیش نگهداشت.
- بمون! واسه سحر آژانس بگیر ناهار پیشمون باشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر