• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 34,674
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #681
معطل نکردم و از پله‌ها سرازیر شدم و خودم رو تو آغوش مامان جا دادم. هق‌هق مامان به من سرایت کرد. لبم رو گاز گرفتم و چشم بستم و حین حلقه کردن دست‌هام دور گردنش، چونه‌م رو محکم‌تر روی شونه‌ش چسبوندم. نگاه بابا بهم بود.‌ با باز کردن مژه‌هام از هم غافلگیر شد. یک دستم رو به طرفش دراز کردم. جلو اومد. دستم رو با دو دستش گرفت و بوسه‌ای به گونه‌م زد.
قلبم از داشتنشون گرم شد. از این‌که تو هر موقعیتی کنارم بودن. وانمود کردن به خوب بودن سخت بود، ولی باید آرومشون می‌کردم. کمترین کاری که باید براشون می‌کردم. چطور دلم اومد با لجبازی‌هام اذیتشون کنم؟ کسی از زندگیش سیر می‌شد که چیزی برای از دست دادن نداشت، اما من... . هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم.
***
هر قدمی که به زمین می‌کوبیدم، تپش قلبم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #682
نفس گرفتم و ناخودآگاه دستم روی قفسه سینه‌م مشت شد. جوری سوگل صدام می‌کرد که داشتم خود واقعی‌م رو گم می‌کردم. قلبم هم حیرت زده بود که با هر تپشش درد تو رگ‌هام‌ تزریق می‌کرد. پرسید:
«- بقیه کجان؟»
هی می‌اومد تو زبونم بگم بقیه نیومدن تا یک دل سیر نگاهت کنم و دلتنگی‌مون برطرف بشه. شاید می‌دونستن چی به سرم اومده که من رو تنها فرستادن.
- پرستار گفت وقت ملاقات یک ساعته. بهشون بگین بیان. شما هم کنکور دارین. درست نیست وقتتون هدر بره.
قطره اشک زیر چونه‌م چسبیده بود. با پشت دست صورتم رو پاک کردم. تلخ خندی زدم و سرم رو تکون دادم. زبونم می‌رفت که بگه روز کنکور رفته بودم خودم رو‌ با دشمنم محک بزنم و جواب امتحانم رو همین الآن گرفتم. آخه چطور یادش رفت؟ پاهام کم‌کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #683
تو این چهار روزی که آریا مرخص شده بود، از صبح تا شب فامیل، دوست‌های صمیمی و خانوادگی‌شون به عیادتش می‌اومدن. با فامیل‌هاش که حرف می‌زد، حسودی می‌کردم. فامیل‌های نزدیک ما هم می‌اومدن. مامان، بابا و رادوین بیشتر وقت‌ها بهش سر می‌زدن، ولی آریا غیر از رادوین با ما غریبه بود. بابا تو خودش می‌ریخت و حرف نمی‌زد. مامان دمغ بود. رادوین از ما خجالت می‌کشید و من از اون‌ها... .
برای این‌که زیاد با آریا چشم تو چشم نشم، بیشتر وقتم رو تو آشپزخونه می‌گذروندم. حواسم به وقت دارو و غذاش بود و اینجوری صبحم رو شب می‌کردم. تنها بهونه موندنم مهمون‌های وقت و بی‌وقت بودن که حواس آریا رو از من پرت می‌کردن. عزیز دلم امروز رنگ استراحت رو ندید. تازه مسکن‌ها بهش اثر کرد. اتاقک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #684
- نمی‌خوام پدر و مادرم رو تنها بذارم. فردا صبح میام.
دلیل اصلی رفتنم رو‌ فهمید که اصرار نکرد. دوباره ازش تشکر کردم. از آشپزخونه بیرون اومدیم. در یکی از کمد‌های نزدیک در رو باز کردم و کیفم رو برداشتم. مامان سیما برای بدرقه‌م اومده بود. اردلان خان بعد از رفتن آخرین مهمون قرص سردرد خورد و از اون موقع از اتاقش بیرون نیومد. جلوی در ازش خداحافظی کردم و اجازه ندادم تا حیاط بیاد.
پشت فرمون نشستم و در رو به هم کوبیدم. کیفم رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و استارت زدم. اومدم آینه جلو رو تنظیم کنم که چشمم به کیف بزرگ صندلی عقب خورد. کامل به عقب برگشتم. زخم قلبم تازه شد و چشم‌هام رو سوزوند. چه نقشه‌هایی که شب عروسی برادرم نکشیده بودم! چند روز فقط دقیقه به دقیقه اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #685
هول کرده بود. کمر راست کردم. تو دیدشون ایستادم و سلام کردم، درحالی که مرکز توجهم به بابا بود. مسیر نگاهش به میز عسلی بود. جوابم رو زیر لبی داد. مامان کنارم اومد و گفت:
- غذا داغ کنم؟
بابا که از روی مبل بلند شد، دوباره بهش تیز شدم. به سمت اتاق خوابشون می‌رفت. من که سرکوفت خوردن رو به فرار ترجیح دادم، حاضر بودم شماتت‌بار نگاهم کنه. زبونم رو برای شکایتش می‌بریدم، اما حتی چشمش به سایه‌م هم نخورد. چشمم هنوز بابا رو می‌دید. تو جواب مامان لب زدم:
- سیرم.
صدای سحر رو شنیدم.
- چای تازه دمه. دوتا می‌ریزم با هم بخوریم.
داشت استکان‌های خالی رو جمع می‌کرد. اون هم دستپاچه بود.
- ممنون. میل ندارم.
خودم رو به نفهمی زدم و بی سر و صدا داخل اتاقم شدم. سریع لباس‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #686
دست کشید و سرم رو روی شونه پهنش گذاشت. جای حرف، موهام رو لای انگشت‌هاش جا داد تا باهام هم‌دردی کنه و من با کوهی از حسرت از ستون قوی برادرم استفاده کردم تا کمرم از این همه بی‌مسئولیتی نشکنه. نه این‌که باری روی دوش برادرم بذارم، نه! من می‌خواستم خستگی زمینم نزنه. پلک‌هام رفته رفته گرم می‌شد و روی هم می‌رفت.
صدای نفس‌های آروم رادوین کنار باد خنکی که شاخه‌ها رو تکون می‌داد، به شیرینی لالایی حتی قوی‌تر از مسکن‌های خواب‌ور بود. برگ‌ها از وزش بادی که گرمای روز رو جبران می‌کرد و رو به سردی می‌رفت، ریتم نفس کشیدنم رو آهسته‌تر می‌کرد، جوری که هماهنگ با باد می‌شد. این سکوت رو مدیون طبیعت خالق و مخلوقش بودم که شنونده موند تا حرف‌ تو دلم نمونه. مژه‌هام داشت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #687
پتو رو کنار زدم و به گردنم دست بردم. تنم از عرق خیس بود. نفسم داشت بند می‌اومد. پاهام رو از تخت آویزون کردم و به طرف پنجره رفتم. دستگیره‌ش رو که پایین کشیدم، بلافاصله سرم رو بیرون بردم و مثل کسایی که از خفگی نجات پیدا کردن، اکسیژن بلعیدم. اینقدر ادامه دادم تا درد ریه‌م خوابید. خواب به چشمم نمی‌اومد.
هوای خونه بی‌نهایت سمی بود. سه دوره زندگی‌م هنوز تو این چاردیواری زندگی می‌کرد، اما حس می‌کردم از این به بعد بهش تعلق ندارم. حسی که تو خونه خودمون بهم دست داد، صد برابرش تو خونه مجدها بود، اما هنوز یک جا به دادم می‌رسید. اتاقی که یک نفر توش خوابیده بود. نفس کشیدن اون آدم برای من مثل نفس کشیدن زیر درخت بهشت بود.
پنجره رو بستم و تو روشنایی نصفه و نیمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #688
دستی که روی تشک از آرنج خم کردم، بالش سرم بود. نمی‌‌تونستم جم بخورم. این چند ساعت به دست و گردنم چسب دوقلو زده بود! دست دیگه‌م رو تا موهای آریا جلو بردم. انگشت‌هام که انتهای تار موهاش رو لمس کرد، آریا نفس عمیقی کشید و سرش رو جابه‌جا کرد. برق سه‌فاز بهم وصل شد و ذهنم از توهم شیرینش بیرون اومد. تا آریا به پهلوی دیگه رفت، سریع دستم رو برداشتم تا به پیشونیش نخوره.
سرم رو بلند کردم و گیج و منگ به موقعیتم دقیق شدم. شانس آوردم زودتر از آریا بیدار شدم. من فقط خواستم بهش سر بزنم و برای خواب به اتاق مهمان برم. کی خوابم برد؟! عضله‌های گردنم سفت شده بود. با انگشت ماساژش دادم و دنبال گوشی‌م گشتم که یک دفعه آریا با چشم‌های بسته به سمت پتوی روی کمرش دست برد. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #689
چشم‌هام به نگاه مصمم مامان سیما چرخید. آریا از درگاه کنار رفت و به مادرش زل زد. مامان سیما انگار که ذهن پسرش رو خونده باشه ادامه داد:
- بهش گفتم بیدارت کنه تا صبحونه رو با هم بخوریم. اون‌جا واینستا عزیزکم!
از خدا خواسته بیرون اومدم‌، ولی از سر حواس‌پرتی وزنم به پای صدمه دیده‌م فشار آورد و صدای آخم دراومد. درد یادم رفته بود. نگاه جفتشون بهم جلب شد. مامان سیما فوری دستم رو گرفت.
- امان یا رب! پات چی شده دخترم؟
وزنم رو به پای سالمم دادم و لب زدم:
- چیزی نیست.
جلوتر اومد و سرش پایین رفت.
- کجاش ضرب دیده؟ نکنه شکسته باشه؟ حرکتش نده!
نگاهم به آریا خورد. چهره عبوسی به خودش گرفته بود و گنگ به مادرش نگاه می‌کرد. دست روی دست مامان سیما گذاشتم و گفتم:
- در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #690
نفس‌ نفس روی صندلی نشستم و درد ناشی از تیر کشیدن‌ پام رو پشت پلک‌های بسته مخفی کردم. چشم باز کردم جوابش رو بدم که نگاه متمرکزش رو به خودم دیدم.
- خوبی دخترم؟
از حالت نشستنم سریع بو برد. بلند شد، روزنامه رو روی صندلی انداخت و کنارم اومد.
- پات آسیب دیده؟ ببینم.
پاهام رو جفت کردم و گفتم:
- ضرب دیده.
سرسختانه گفت:
- کدوم پاته؟
مخالفت نکردم و روی صندلی جابه‌جا شدم. روی پاهاش نشست. خودش از باد قوزک پام فهمید کدومه. ابروهاش که تو هم رفت، دل من هم رفت. کاش جای اردلان خان، پسرش بهم توجه می‌کرد! مامانش که فهمید، اصلاً به روی خودش نیاورد و تازه بیرونم هم کرد.
- به کجا خورد؟
صدام زیر شد.
- چوب پاتختی...
دستش که روی پام نشست، نفسم بند اومد. دستش رو عقب برد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا