- تاریخ ثبتنام
- 10/4/19
- ارسالیها
- 927
- پسندها
- 11,837
- امتیازها
- 29,073
- مدالها
- 15
سطح
19
- نویسنده موضوع
- #681
معطل نکردم و از پلهها سرازیر شدم و خودم رو تو آغوش مامان جا دادم. هقهق مامان به من سرایت کرد. لبم رو گاز گرفتم و چشم بستم و حین حلقه کردن دستهام دور گردنش، چونهم رو محکمتر روی شونهش چسبوندم. نگاه بابا بهم بود. با باز کردن مژههام از هم غافلگیر شد. یک دستم رو به طرفش دراز کردم. جلو اومد. دستم رو با دو دستش گرفت و بوسهای به گونهم زد.
قلبم از داشتنشون گرم شد. از اینکه تو هر موقعیتی کنارم بودن. وانمود کردن به خوب بودن سخت بود، ولی باید آرومشون میکردم. کمترین کاری که باید براشون میکردم. چطور دلم اومد با لجبازیهام اذیتشون کنم؟ کسی از زندگیش سیر میشد که چیزی برای از دست دادن نداشت، اما من... . هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.
***
هر قدمی که به زمین میکوبیدم، تپش قلبم رو...
قلبم از داشتنشون گرم شد. از اینکه تو هر موقعیتی کنارم بودن. وانمود کردن به خوب بودن سخت بود، ولی باید آرومشون میکردم. کمترین کاری که باید براشون میکردم. چطور دلم اومد با لجبازیهام اذیتشون کنم؟ کسی از زندگیش سیر میشد که چیزی برای از دست دادن نداشت، اما من... . هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.
***
هر قدمی که به زمین میکوبیدم، تپش قلبم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.