چکیده خــون شقــــایق به شــعر فریــادم
بیــــا ببین که خــــرابم ، ببین که آبـــادم
شروع فصل زمستان شروع دل تنگیست
دوبـــاره یخ زده دستم ، دوبــــاره ناشادم
به هر چه عطر تو دارد هنوز محتـــاجم
چگونه بی تو بســـازم منی که معتـــادم
جـــدایی و غــــم بی همدمی و آذرمـــاه
یکی شدند کـــه سست است پـــای بنیادم
تــو را اسیــر هوس ها نخـواستم ، رفتی
خدا نخواست که من نیـز تـــن نمی دادم
پس از تــو بـــا همه ی بندهای برپـــایم
همیـن که هست خــدایی ، همیشـه آزادم