ما عینکی نبودیم خدا می داند. چشم هامان سو داشت. آب نمی آورد به این راحتی ها. تا تو آمدی. تو که آمدی، دورتر ها را هم دیدیم. دست توی دست، شانه به شانه و لب روی لب. خدا در میان، عروسی مان را هم دیدیم. لباس سفید و کت سیاه و میهمان ها که کف می زدند و نُقل می پاشیدند و کِل می کشیدند. یاد گرفتیم که دیدن چشم نمی خواهد. دل می خواهد. از آن روز، با دل دیدیم. با چشم های بسته. با پلک های روی هم. چشم به چه کارمان می آمد؟ الا گریستن. الا ریختن خودمان روی گونه ها؟ الا چشیدن طعم شور نداشتنت؟ عینک به ما نمی آمد. نه آن دسته سیاه ها. نه آن دسته نقره ای ها. روی دماغ و گونه و زیر چشم هامان خط می انداخت. باریک و قرمز. چشم که باز کردیم، تو رفته بودی. رفته بودی؟ ما که جز تاری چیزی نمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
این بلاتکلیفی مفرط در همه دیده میشود. خشونت همیشگی آدم احساسی با خودش. من تو را دوستدارم پس خودم را میخراشم و در حدِّ توانم به خودم ضربه میزنم تا تو از من راضی باشی. من حاضرم فکرم را فقط در مقابل تو عریان کنم و پوستهی سانسور را از روی دلم بکنم، چون «تو» حاضر نیستی محتویات صندوقچهی محکم و ارزشمند ذهنت را بروز بدهی. روی این زمین سخت که باران هم زیاد دوام نمیآورد، کسی حاضر نیست نم پس بدهد، تا مبادا چیزی به نام تعهد و تعلق در این میان اتفاق بیفتند. پس تو حق داری حقبهجانب باشی و من حق دارم همیشه خلع سلاح شوم و به راحتی کشته شوم.
این کشته شدنها همچنان و پیدرپی برای آدم احساسی اتفاق میافتد چون عقل و منطقش در «دوستداشتن» و «دوستداشتهشدن» فلج است.
حالا که دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
مثل یک استکان چای دارچین وسط سرمای زمستان،
بیا و همانقدر "داغ"، به همان اندازه خوش عطر، کنار دلم باش...
بیا و همان حال خوشی باش که نشستنش روی دلم، مثل اولین برف سال، یک دل سیر میچسبد، همانقدر دلخواه...