شاعر‌پارسی اشعار سلمان ساوجی

  • نویسنده موضوع sara.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 3,500
  • کاربران تگ شده هیچ

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت
درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت

هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی
از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت

پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل
دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت

دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت

عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت

هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست
دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت

می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت

تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت

قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد
بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت

بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
دل، در برم گرفت و پی یار من برفت
لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار
مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان
یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت
بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری
آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود
خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس
یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد
سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت
گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت

تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است
قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت

رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است
مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت

تا نگویی سفر صوب حجازست صواب
وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت

عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود
بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت

تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم
وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت

خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا
به فدای قدم باد صبا، باید رفت

غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را
چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت

نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست
به گدایی به در خانه، چرا باید رفت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت

زهد خشک و دامن تر، آتش ما، می‌نشاند
عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت

موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت
سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت

نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد
حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت

یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر
جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت

زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم
کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت

گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت
ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت

بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم
گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت

تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند
دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت
او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت

ملک مزلزل دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت

ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن
کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت

دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد
شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت

خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی
عالم بحسن خلق، گل تازه‌رو، گرفت

مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت

گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری
آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت

بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد
آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت

سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو
مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
سر، در رهش، نهادم و کاری به سر، نرفت
با او به هیچ حیله مرا دست، در نرفت

پایم ز دست رفت و نیامد رهم، به سر
در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بیچاره را چو در طلبش، پای، سست گشت
برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت

مسکین دلم، به کوی تو رفت و مقیم شد
دیگر از آن مقام به جایی دگر نرفت

گفتم منش، که از سر آن زلف، در گذر
ز آنجا که بود یک سر مو، پیشتر نرفت

دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست
از هر دری، درآمد و کاری بدر نرفت

پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک
وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت

از آنچه رفت بر سر ما، از هوای دوست
بر شمع، شمه‌ای ز هوای سحر، نرفت

نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود
کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
آمد به برج عاشقان، ماه مبارک منزلت
ای ماه مهر افزون من، بادا مبارک، منزلت

خلوت سرای چشم و دل، این شسته و آن، رفته‌ام
فرمای و بنشین، ای صنم، هر جا که می‌خواهد دلت

تو سرو باغ جنتی، از جوی جان بر خاسته
یا شاخ طوبی کاسمان، بنشاند در آب و گلت

من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کرده‌ام
کاندر سرای آب و گل دانم، نگنجد، محملت

کردیم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذری
بر ما گذر تا بگذریم، از آسمان، در منزلت

ای مایه شادی درا، روزی به اقبال از درم
باشد کزین غمها فرج، یابم به بخت مقبلت

دنیا ندارد حاصلی، غیر از حضور دوستان
گر دوست حاصل می‌شود، سلمان، بس است این حاصلت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
هر آن حدیث که از عشق می‌کند، روایت
خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت

جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت

بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را
ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت

برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان
بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت

ولایت دل و چشمم سیاه شد، قدمی نه
درین سواد ز مردم، بپرس حال ولایت

توام ز چشم فکندی و من فتاده چشمم
ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکایت

به رنگ روی همی دانم، آب چشم و برآنم
که رنگ و روی تو در آب دیده، کرد سرایت

بداد جان و بجان در نیافت، وصل تو سلمان
که این معامله، موقوف دولت است و هدایت

تو پادشاهی و ما را که بنده‌ایم و رعیت
ز حضرتت نظر همت است و چشم عنایت
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
ای جهان را چو مه عید، مبارک رویت
عید صاحب نظران، طاق خم ابرویت

گیسوی تو، شب قدرست و درو، منزل روح
خود که داند به جهان، قدر شب گیسویت

گوشه ماه ز برقع بنما، تا چو هلال
شود انگشت نمای همه عالم، رویت
110
 

sara.gh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/8/18
ارسالی‌ها
1,085
پسندها
13,124
امتیازها
40,673
مدال‌ها
7
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
آن پری چهره که ما را نگران می‌دارد
چشم با ما و نظر، با دگران می‌دارد

زیر لب می‌دهم وعده، که کامت بدهم
غالب آن است که ما را به زبان، می‌دارد

دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد
گفت ای ساده، هنوزت غم جان می‌دارد

رایگان، چون سر و زر در قدمش، می‌بازم
سر چرا بر من شوریده، گران می‌دارد؟

اغی گل از حال دل بلبل بیچاره بپرس
تا این همه فریاد و فغان می‌دارد؟

گر به دیدار تو فرسوده‌ای، آسوده شود
مایه حسن رخت را چه زیان، می‌دارد؟

خبرت نیست که در باغ جمالت، همه شب
چشم من آب گل و سرو روان می‌دارد

رفته بود از سر قلاشی و رندی، سلمان
چشم سرمست تو‌اش، باز بر آن می‌دارد
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا